دوشب پیش تهران باران می‌آمد. آسمان یک‌ دفعه روشن شد بعد چند دقیقه گذشت و صدای غرش محکم خورد توی گوش‌هامان. من داشتم کتاب می‌خواندم که آسمان یک‌دفعه آن‌طور فریاد کشید. بابا دوید پیشم تا مطمئن شود نترسیده‌ام و بعد رفت و به بقیه سر زد. هروقت رعد می‌زند بابا می‌آید پیش‌مان و بغلمان می‌کند تا مطمئن شود ما نترسیده‌ایم و می‌گوید چیزی نیست. آن شب که صدای آسمان آن‌قدر بلند بود که مرا ترساند، من افتادم در خانه‌ای که نمی‌شناختمش. یک‌دفعه آسمان در دل تاریکی نورانی شد و درخشید، بعد انگاری یک‌چیزی سوت کشید و بعد محکم سیلی زد توی گوشم. منگ شدم و به اطراف نگاه کردم تا بفهمم دارد چه می‌شود. نفهمیدم. یک‌دفعه صدای جیغ آمد. از سکوت مرگ‌باری که بوی خون می‌داد، جیغ کشیدند و بعد صدای دویدن. آدم‌ها داشتند می‌دویدند. خواستم بروم دم پنجره و نگاه‌شان کنم که مادرم دستم را کشید و به عربی چیزی گفت. ترجمه‌اش این بود؛ بیا کنار مادر، می‌زنن نامردا. مادرم بغض کرده بود و دست‌های سردش می‌لرزیدند. خواهرانم رنگ‌پریده گوشه‌ای کز کرده بودند و یک‌دیگر رادر آغوش گرفته بودند. بابام نبود. پیداش نکردم. داشتم فکر می‌کردم بابا کجاست؟ شاید رفته تا از زیر سنگ ماشین پیدا کند و ما را راهی جایی امن بکند، جایی که آن لحظه مطمئن بودم هرگز وجود ندارد. شاید هم اسلحه برداشته بود و شهر را که کف دستش بود، مراقبت می‌کرد. شاید هم رفته بود تا آب پیدا بکند... نمی‌دانستم کجاست. آسمان درخشید. چندلحظه بعد یک‌دفعه صدای بلندی خورد توی گوش‌هام و بعد، من از غزه داد کشیدم و صدایم رسید به گوش‌های تهرانم. بابا را پیدا کردم. بابا رفته بود خار و خاشاک را از روی زمین جمع بکند برای ظهر فردا... ✍زهرا زردکوهی 📝 متن ۹۷_۰۳ @khatterevayat