حنانه: مامان! آقای رئیسی عینکشم با خودش برده پیش خدا؟ من: نه مامان جان، اون‌جا دیگه کسی احتیاج به عینک نداره. حنانه: یعنی دیگه عینک نمی‌زنه ولی خوب خوب می‌بینه؟ من: اوهوم حنانه: چه خوب... پس چرا تو ناراحتی؟ چرا گریه می‌کنی؟ من: من دلم تنگ شده مامان جان! حنانه: عیب نداره، باید تحمل کنی. مثل وقتی موهای منو شونه می‌کنی من دردم میاد تو میگی باید دردشو تحمل کنی تا گره‌ها باز بشه و مرتب بشی. من: راس میگی... حنانه: عوضش آقای رئیسی دیگه نمیخواد هر جا میره نگران گم شدن عینکش باشه. دیگر نگران هیچ چیز نمی‌خواهد باشد. عینکش هم به میراث بماند برای ما بلکه بهتر ببینیم. دردها را هم باید تحمل کنیم تا گره‌ها یکی یکی باز بشوند. اوضاع ما هم یک روزی بالاخره مرتب می‌شود. این‌طورها نمی‌ماند، چون آن‌طورها هم نماند... وَ_بَشِّرِ_الصّابِرین ✍ @khatterevayat @hadise_dust