#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_نهم
❤️پس گردني❤️
روحاني لشكر سخنراني ميكند.
#حاج_همت تازه گرم شنيدن صحبتهاي او شده
كه باز هم آن مرد از مقابلش ميگذرد😕 و مثل هميشه سلام ميكند.
#حاج_همت هـم
مثل هميشه جوابش را ميدهد. و مثل هميشه به فكر فرو ميرود تا او را بشناسـد؛☹️
اما هر چه به مغزش فشار ميآورد، او را به جا نميآورد. چند بار تصـميم گرفتـه
موضوع را از خودش بپرسد؛ اما نيرويي از درون مانع اين كار شده اسـت😐.
#حـاج_همت هر وقت آن مرد را ميبيند، چيزي شبيه به شـرم و گنـاه در خـود احسـاس
ميكند🙁؛ اما چرا شرم و گناه، خودش هم نميداند.
روحاني لشكر ميگويد: «پيامبر اكرم (ص) در روزهاي آخـر عمـر خـود بـه
مسجد آمد و فرمود: هر كس حقي به گردن من دارد، برخيزد و طلب كند🍃؛ چرا كه
قصاص در اين دنيا آسانتر از قصاص در روز رستاخيز است. مردي به نام سـواده
برخاست و گفت: يا رسول االله، روزي بر شتري سوار بودي. وقتي تازيانهات را در
هوا ميچرخاندي، تازيانه به شكم من خورد. من حالا ميخواهم قصاص كنم...»😒
اين روايت، توجه
#حاج_همت را به خود جلب ميكنـد. بـا اشـتياق بـه ادامـة
حرفهاي روحاني گوش ميسپارد😕. روحاني ادامـه مـيدهـد: «پيـامبر اكـرم (ص)
خودش را براي قصاص آماده كرد. سواده گفت: يـا رسـول االله، آن روز تـن مـن
برهنه بود. رسول خدا پيراهنش را بالا زد و گفت: قصاص كن 🍃! سواده خودش را
به رسول خدا رسانيد و او را در آغوش گرفـت و عاشـقانه شـكم❤️ و سـينهاش را
بوسيد. همة اهل مسجد به گريه افتادند...»😭😭