#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_اخر_قسمت_پایانی
❤️لبخندی که روی سینه ماند❤️
#حاج_همت به حرف سيد فكر ميكند: بچهها جان گرفتند... فقط كـافي اسـت
صداي نفسهايت را بشنوند....☹️
حالا كه صداي نفسهاي
#حاج_همت به بچهها جان ميدهد، حالا كه بجز صـدا
چيز ديگري ندارد كه به كمك بچهها بفرستد، چرا در اينجا نشسـته اسـت؟🙁 چـرا
كاري نكند كه بچهها، هم صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديك ببينند؟😊
سيد نميداند چه فكرهايي در ذهن
#حاج_همت شكل گرفته، تنها ميدانـد كـه
حال او از لحظة پيش خيلي بهتر شده؛🙂 چرا كه حالا نيم خيـز نشسـته و بـا دقـت
بيشتري به عكس امام خيره شده است.
#حاج_همت به ياد حرف امام ميافتد، شلنگ سرُم را از دستش ميكشد و از جا
برميخيزد✌️. سيد كه از برخاسـتن او خوشـحال شـده اسـت ذوق زده مـيپرسـد:
«
#حاجي، حالت خوب شده؟»☺️
دكتر كه انگشت به دهان مانده، ميگويد: «مراقبش باش، نخورد زمين.»😒
سيد در حالي كه دست
#حاج_همت را گرفته، با خوشحالي مـيپرسـد: «كجـا
ميخواهي بروي
#حاجي؟ هر كاري داري، بگو من برايت انجام بدهم.»
#حاج_همت از سنگر فرماندهي خارج ميشود. سيد سايه به سـايه همراهـياش
ميكند🍃.
ـ
#حاجي، بايست ببينم چي شده؟
دكتر با كنجكاوي به دنبال آن دو ميرود. سيد، دست
#حاج_همت را ميگيرد و
نگه ميدارد.
#حاج_همت، نگاه به چشمان سيد مياندازد و بغضآلود ميگويد: «تو
را به خدا، بگذار بروم سيد!»😢