#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_سی
بعد از اون سکوت ده دقیقه ای... با بی حالی گفت:
_خیلی قشنگ بلدید به آدم وصله بزنید. یه روز تهمت اخلاقی، یه روز تهمت سیاسی !
نسترن به حدی توسط من شکنجه روانی شده بود که هر چنددقیقه از ترس میگفت:
«کی داره کنارم راه میره. کی هست این جا؟»
در یکی از دفعاتی که اینطور گفت، بهش گفتم:
+ببین کی کنارت هست. بگو کمکت کنه.
عصبی شد گفت:
_روانیییییی. ادیت نکن! گفتم کی هست اینجا.
+حرف میزنی با من؟؟ یا اینکه خودم یکی یکی همه چیزارو برات رو کنم.
سکوت کرد ! بعد از چندثانیه خیلی مغرورانه وَ با بی حالی پرسید:
_میشه بگید برای چی اینجا هستم؟
انصافا انقدر متهم پررو ندیده بودم به عمرم..خندیدم گفتم:
+ خودت می دونی برای چی اینجا هستی. پس سعی کن از جاده خاکی نری!
_آره تو راست میگی ! حتما بخاطر فروش چادر به همسر یک اطلاعاتی !
+وقتی نفهم تشریف داری همینه دیگه.. اگر اون مغزت و به کار بندازی، یادت میاد که داخل پارکینگ فرودگاه بغداد زمانی که مشت و خوابوندم به گونه و لب پروتز شده ت که دهنت پر از خون شده بود، بهت گفتم اون خانوم همسرم نبود.. همکارم بود وَ بیست و چهارساعته تحت رصد وَ کنترل اون همکارم بودی.
نسترن گفت:
_مگه من چیکار کردم که کنترلم میکنید؟
+بگو چیکار نکردی.
_شما بگو.
+دیگه داری زیادی چرت و پرت میگی.
اون همکارخانوم که داخل اتاق نسترن بود وَ نسترن متوجه حضورش نمیشد، یه چک خوابوند به صورتش.. گفتم:
+چی شد؟ درد داشت؟
_آشغالاااا. سه ساعته دارم میگم کی اینجاست که داره راه میره، کسی چیزی نگفت و صدای پا هم میومد کسی نزد.. اما حالا یه هویی یکی میزنه! با اینکه کسی راه نمیره اینجا! من و داخل تاریکی قرار دادید تا چشمام نبینه؟ تا نور چشام کم بشه!؟
دستش و آورد سمت چپ و راستش و گشت اما اون همکارمون انقدر حرفه ای بود، که یه گوشه میرفت می ایستاد.. نسترن چندوقت رنگ روشنایی ندیده بود. برای همین چشمش ضعیف شده بود. بهش گفتم:
+بهم بگو قبل از اینکه بری سمت افشین عزتی، رابطه تو با دکتر ( ع.ک ) چطور بود؟
_نمیشناسم.
+عکسش موجوده.
_گفتم نمیشناسم.
+بهم بگو رابطت با پسر مسئول دفتر آیت الله (...) چطور وَ در چه حدی بود؟
_نمیشناسم.
چرا وقتی پسر اون آیت الله در سوریه بود، ازش زمان عملیات ها و نقطه شروع عملیات ها رو میپرسیدی؟ تو مگه خبرنگار بودی؟ اون اطلاعات به درد کجا میخورد؟ تو چیکاره بودی که باید اونارو میدونستی؟
_اینا همش دروغه!
+شنود مکالماتتون هست! باشه این دروغه! البته به نظر تو دروغه! چون اسناد و مدارک تموم اینایی که گفتم دراختیارمونه! حالا بهم بگو رابطه تو با ویلیام در عراق به چه شکل و تا چه حد بود. چرا بعضی از اسنادی رو که از طریق بعضی خائنین به دست میاوردی، در اختیار ویلیام میگذاشتی ؟
_نمیشناسم. چنین کاری هم نکردم.. همش دروغه !
+اتفاقا چرا، میشناسی.. خیلی خوب هم میشناسی... همشم راسته ! بابت تک تک این ها عکس و فیلمش دست منه.
_دروغ میگیییی لعنتییی . تو داری دروغ میگی.
+بهم بگو رابطت با سفیر انگلستان در بغداد چطور بود.
_دروغ میگیییی.. به خدا دروغ میگی...
بلند شدم پرونده رو گرفتم برقارو روشن کردم دکمه رو زدم در باز شد رفتم داخل.. دیدم نسترن سرش و گذاشته روی میز.. معلوم بود نمیتونه داخل روشنایی بمونه.
بعد از حدود 10 دقیقه کم کم سرش و آورد بالا، با چشمایی که نازکش کرده بود تا دور و برش و خوب ببینه، عین دیوانه های وحشت زده به من وَ اون همکار خانوم نگاه میکرد. چندلحظه ای خیره شد به من، سرش و به نشانه انزجار از من چندبار تکون داد، بعد آب دهنش و پرتاب کرد سمتم. همکارمون رفت یه چک ابداربهش بزنه که بهش اشاره زدم این کارو نکنه ! کمی به نسترن نگاه کردم،گفتم:
+عیبی نداره.. میتونی راحت باشی.. از این آب دهن ها، بخاطر امنیت مردمم زیاد به سمتم پرتاب شده! خیلی دریده تر و یاغی تر از این حرفام که با این رفتارای تو عصبی بشم.
با خشم بهم نگاه کرد، صداش و پر از غضب کرد گفت:
_خیلی نامردی.. برای دیوانه کردن من موزیکی رو که چنددقیقه قبل از فوت نامزدم باهم گوش میدادیم و گذاشتی تا روانیم کنی؟؟ ها؟
لبخند پیروزمندانه ای زدم، گفتم:
+این یعنی اینکه حتی منو تیمم ریز و درشت زندگی چندسال قبلتم در آوردیم و کف دستمونه. دیوانه کردن تو ابزارهای ساده تری میخواد! حتی از این چندتا حرکت ساده ای هم که روت پیاده کردم ساده تر ! خودت و چی فرض کردی؟؟ خیال کردی خیلی زرنگی؟ خیال کردی یک ابرجاسوس هستی؟ نه! تو هیچچی نیستی!
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک
#کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر
#عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅
http://eitaa.com/kheymegahevelayat