eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
197 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
به همسرم فکر میکردم. به اتفاقات داخل ستاد که بین من و حاج هادی پیش اومد، به بی احترامی که بهم کرد، به پرونده عزتی که یه کلافش برون مرزی بود و طرحی هم که من ارائه داده بودم در سطح بین الملل بود و... ! وای خدا بهش فکر میکردم داشتم دیوانه میشدم.. طرحی رو درون کمیته سه نفره بررسی کردیم که تهش حاج کاظم حاج هادی رو دور زد و مستقیم برد پیش رییس کل ، اونم موافقت کرد.. یک طرف بازی مستقیما خود من بودم. باید میرفتم به یکی از کشورها برای اجرای پروژه. از طرفی مریضی خانومم، اینکه دکتر گفته بود خانومت نهایتا 6 ماه الی 9 ماه دیگه دوام میاره و... روزهای عجیبی بود و خیلی کلافه بودم. در همین فکرها بودم که عاصف گفت: _عاکف یه خبر مهم برات دارم. +چی هست؟! _عزتی قراره بره کربلا. بُهت زده نگاش کردم، گفتم : +چی ؟!!!!! _چرا وحشت کردی؟ +وحشت نکردم دیوانه.. میگم چی گفتی؟ _میگم عزتی قراره بره کربلا. +زمان؟ _طبق شنودی که داشتیم برای حدود سه ماه دیگه ! یعنی ایام اربعین. +با کی میخواد بره؟ _نمیدونم. اما نسترن پاسش و گرفته ! حدید و 3200 هم چون بیسیمت خاموش بوده با خط امن خبرارو به من میدادن ! +خبر برای چه ساعتیه؟ _همین امروز حدود دوساعت قبل ! + بگو بچه ها فایل مکالمه رو بفرستن روی سیستم من ! عاصف زنگ زد طبقه پایین به خانوم افشار گفت فایل آخرین شنود مکالمات عزتی رو بفرستند روی سیستم من. سیستمم و روشن کردم. رمز ورود و زدم وارد شدم.. هدفون و گذاشتم گوشم فایل و پلی کردم. حالم داشت از عزتی و حرفاش به هم میخورد.. از طرفی چقدر این نسترن زرنگ و جَلَب بود. سرم داشت دود میکرد. کلی برای افشین عزتی عشوه می اومد. اما جوری وانمود نمیکرد که عزتی درموردش خیال کنه هرزه تشریف داره. به هیچ عنوان با عزتی، رو بازی نمیکرد وَ خیلی زیرکانه با برنامه ای که براش تعریف شده بود میرفت جلو تا عزتی رو روز به روز بیشتر از گذشته تشنه ی خودش کنه... کاری که دقیقا شِگِرد سرویس های امنیتی دشمن هست وَ از طریق زن ها به اهداف خودشون میرسن. قابل توجه مسئولین سست کمربند... فورا گزارش این شنود و نوشتم، به همراه یک نسخه ی کپی از فایل رو گذاشتم داخل پاکت نسوز وَ با چسب های امنیتی و مخصوص و رعایت مسائل حفاظتی پلمپ کردم دادم دست عاصف عبدالزهراء تا ببره برای حاج هادی !! قبل از اینکه عاصف گزارش و اون فایل و ببره، با یه خط امن زنگ زدم اداره ... مسئول دفتر حاج هادی جواب داد: _سلام علیکم.. بفرمایید! +آقا مهدی سلام.. چطوری اخوی.. عاکفم.. _درخدمتم.. +بابت امروز عذر میخوام تند رفتم.. اعصابم به هم ریخته بود. حلال کن داداش. _نه حاج آقا این چه حرفیه.. منم فراموشش کردم. شما هم خسته بودی قطعا. الان امری داشتید تماس گرفتید؟ +بله.. حاج هادی هست ! _بله هستند.. وصلتون کنم؟ +اگر ممکنه. _بزارید یه هماهنگی کنم.. چندلحظه پشت خط بمونید ! پشت خط موندم و آهنگ انتظارو که صدای زیارت عاشورا بود گوش کردم.. بعد از چندثانیه وصل شد: _زود بگو کار دارم. +سلام حاج آقا. یه گزارش درمورد دکترعزتی داریم که مهمه. به همراه یه فایل صوتی که مهمتر هست ! _بفرست بیاد اداره. تا یکساعت دیگه دستم باید برسه.. چون بعدش دارم میرم شورای عالی امنیت ملی جلسه دارم. +چشم. میدمش دست آقاعاصف بیارن خدمتتون. _خوبه..ممنونم.. +حاج آقا بابت امروز ببخشید که با آقا مهدی بد رفتار کردم. اما داخل اتاق حاج کاظم واقعا چیزی نگفتم که بخواید با من اونطور رفتار کنید. _آقای عاکف خان، ادامه نده... من و از کوره در نبر ! بار اول و آخرت باشه. دیگه حق اشتباه نداری. این بار هم بخاطر کاظم گذشت کردم. تمام... اون گزارش و اون فایلتم بفرست بیاد اداره منتظرم. +چشم. خواستیم خداحافظی کنیم که یه کنایه بدی بهم زد و جیگرم و سوزوند. گفت: _مرد گریه نمیکنه. خداحافظ. چیزی نگفتم..قطع کردم. اما از درون پاشیدم. کسی نمیدونست چرا من نتونستم بغضم رو نگه دارم و اشکم در اومد. تنها نقطه ضعف من فاطمه بود. فاطمه ای که داشت جلوی چشمم آب میشد. گوشی رو قطع کردم عاصف گفت: _عاکف! حالت خوبه؟ +نمیدونم عاصف. _چرا یه هویی رنگت عوض شده؟ +عاصف تو سیدی. سرنمازات دعام کن. به مادرت حضرت زهرا متوسل شو تا مشکلات منم حل بشه. _چشم. ولی ظاهرا بازم اداره گرد و خاک کردی؟ درسته؟ +نه بخدا. شاید یه کم تند رفتم اما امروز فقط نشستم تا حاج هادی هرچی از دهنش در میاد بارم کنه. _عجب! برای چی؟ چیزی شده؟ +بگذریم. بگیر اینارو ببر بده بهش باز داد و بیداد راه نندازه. عاصف هم دیگه چیزی نگفت.. نامه و نسخه کپی فایل شنود و گرفت برد اداره. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
ادامه دادم گفتم: +همیشه سعی کن مشکلات زندگیت و بین خودت و خانومت داخل خونه حلش کنی. نگذار خانوادت یا خانواده خانومت با خبر بشن. _چشم. عاصف یه هویی گفت: «ببین بهزاد جان، من با خبر شدم عیبی نداره.. اما دیگران باخبر نشن.. منظور آقا عاکف اینه.» بهزاد خندید گفت: «امان از دست شما آقا عاصف.» نگاه به عاصف کردم، خودش و جمع کرد.. همینطور که مشغول صحبت بودیم یه هویی از داخل خونه صدای جیغ اومد. اول خیال کردم برای همسایه های حاج کاظم اتفاقی افتاده. اما یه هویی دیدم خواهر خانومم «مهدیس» سرش و از پنجره آورد بیرون داد زد: +بیاید بالا، فاطمه زهرا حالش بد شد. بِدو بِدو با عاصف و بهزاد رفتیم بالا. دیدم خانومم افتاده روی زمین و تشنج کرده داره میلرزه.. فورا گفتم دورش و خلوت کنن. خانومم مثل یک ساختمونی که درگیر زلزله 10 ریشتری شده داشت میلرزید. زینب خانوم همسر حاج کاظم زن های جمع رو هدایت کرد داخل اتاق.. عاصف فورا با 115 تماس گرفت.. دیدم فاطمه همینطور داره میلرزه.. محکم دوتا زدم به صورتش.. دیدم بی فایده هست و اصلا تاثیری هم نداره وَ از شوک بیرون نمیاد. یه هو دیدم زبانش و آورده بیرون داره با دندوناش گاز میگیره. فورا باید جلوی اینکارش و میگرفتم. دندوناش قفل شده بود روی زبانش. به هر زوری بود فکش و کشیدم دهنش و باز کردم سه تا انگشت دست راستم و فرو کردم داخل دهنش تا زبانش و گاز نگیره. دلیل این کارم این بود که از شدت فشار تشنجی که بهش دست داده بود وَ داشت زبانش و گاز می‌گرفت ممکن بود هرلحظه برای همیشه زبانش و قطع کنه. کسی که بخاطر ضربه به سرش تشنج کرده باشه، یا اونی که این صحنه رو دیده باشه، حرف منو خوب درک میکنه... بگذریم.. به هر قیمتی بود سه تا انگشت دست راستم و گذاشتم بین دندان های خانومم تا زبانش رو قطع نکنه. از شدت درد داشتم احساس زنده به گور شدن میکردم... ترسیدم انگشتام قطع بشه.. اما مقاومت کردم.. خانومم همینطور میلرزید.. هر چی میخواستم مقاومت کنم اما نمیشد.. واقعا لحظه ی سختی بود، مثل حالا که دارم مینویسم و یادآور روزهای تلخ زندگیم هست. نفسم و داخل سینم جمع کردم، از شدت درد دهنم و بستم، صدام و توی سینم جمع کردم. اما دیگه نمیشد طاقت بیارم.. از درد یه نعره زدم. «آییییییییییییی خداااااااا». همینطور که دستم داخل دهان همسرم بود، عاصف کمک کرد فاطمه رو به روی شانه راست خوابوندیم، تا کف دهانش خارج بشه. نکته : لطفا بعضیا در این طور مواقع بدنبال محرمیت و نامحرمیت نباشن، چون بحث جان یک انسان در میان بود وَ عاصف برای همین اومد کمک کرد...بگذریم. مهدیس پاهای خانومم و گرفته بود بین دستاش قفل کرده بود، چون اگر این کارو نمیکرد فاطمه از دستمون در میرفت و نمیشد کنترلش کرد. چون کسی که این حالت بهش دست میده ممکن هست بخاطر وسیله هایی که پیرامونش وجود داره با شدت دست و پا زدن به خودش آسیب بزنه. خانومم همچنان مشغول لرزیدن بود.. داشتم از درد میمُردم.. توی دلم متوسل شدم به امام زمان.. اما نمیتونستم فقط با دلم صداش بزنم. از شدت درد داد میزدم: «یا صاحب الزمان.. کمکم کن! آقاااااا ! یا صاحب الزمان به دادمون برس.» خانومم خیلی به امام رضا علاقه داشت. درهمون لحظه به دلم افتاد توسلی هم کنم به امام رضا. دیگه داشتم از درد می افتادم کنار خانومم. توی دلم گفتم: « یا علی بن موسی الرضا. تورو جان جوادت به دادمون برس. فاطمه داره از بین میره! انگشتم داره قطع میشه.. دیگه نمیتونم دردو تحمل کنم، تو رو جان مادر پهلو شکستت کمک کن...» یه هویی دیدم خانومم یه لرزش وحشتناکی کرد، بعد بدنش از لرزش ایستاد.. چهرش عین گچ سفید شده بود. دیدم بدنش آروم شده. ترسیدم نکنه تموم کرده باشه. آروم انگشتام و از دهنش کشیدم بیرون دیدم پر خون شده انگشتام.. از درد داشتم میمردم، از شدت فشاری که بین دندان های خانومم به دستم وارد شده بود، دیدم انگشتام مچاله شدند. فوری صورت فاطمه رو با همون دستای خونی برگردوندم تا خون و کف از دهنش خالی بشه. بعد دستامو با گاز استریلی که داخل جعبه کمک های اولیه خونه حاجی بود بستم تا اورژانس برسه. قلب و نبض خانومم و چک کردم دیدم میزنه.. خداروشکر کردم. خیالم از این جهت جمع شد. از شدت درد داشتم می افتادم، اما خودم و کنترل کردم. اورژانس اومد.. یکی از عواملش اومد سراغ من انگشتم و بررسی کرد و فوری بهم دارو تزریق کرد تا از پا نیفتم. خانومم و منتقل کردن به داخل آمبولانس تا ببرنش بیمارستان. حاج کاظم و عاصف و بهزاد همراه من اومدن تا با ماشین من پشت سر آمبولانس بریم. دختر حاجی هم کنار خانومم بود داخل آمبولانس. حدود یکساعت بعد / یکی از بیمارستان‌های تهران ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
اما آیا این همه ی چیزی بود که دیدم؟ نه ! در که باز شد عطا رو دیدم، فوری رفتم داخل اتاق.. تا دستم و آوردم بالا خواستم یه چک نثار صورتش کنم، یه هویی یک صدایی به گوشم رسید. «دستت و بیار پایین.» دستام همینطور بالا موند.. دوباره صاحب همون صدا گفت: «مگه با تو نیستم.. گفتم دستت و بیار پایین» دستم و آوردم پایین. طبیعتا صدا، صدای عطا نبود که روبروی من_روی تخت نشسته بود.. برنَگشتم به سمت صاحب صدا.. اما خوب میشناختمش.. شاید باورتون نشه، اما اون شخص کسی نبود جز حاج کاظم.. دستم و آوردم پایین، ادامه داد گفت: «حدس میزدم بیای سراغش. فورا از این اتاق بیا بیرون.» اینبار برگشتم نگاه کردم.. با سرعت رفتم سمت در.. حاجی که بیرون در ایستاده بود، زرنگی کردم درو بستم. فورا میز فلزی بازجویی رو از وسط اتاق کشیدم آوردم گذاشتم پشت در قرار دادم.. حاجی هی به اون بنده خدا که ازبچه های حفاظت بود میگفت: « عجله کن در و باز کن. » اونم میگفت: «حاجی یه لحظه!! باید سنسور بزنم بعدشم باید کد بدم قفل و باز کنم.. صبر کنید.» از فرصت استفاده کردم رفتم سمت عطا.. خودم و ته خط میدیدم. چون باید هر لحظه منتظر مرگ فاطمه می بودم.. فاطمه فقط همسرم نبود. بلکه همه ی زندگیه من بود. پس این زندگی بدون فاطمه برای من یه زندگی نمیشد و معنایی نداشت و جهنم میشد! تموم عواقبشم از زندان، حبس، انفصال از خدمت و اخراج از سیستم و قرنطینه طولانی مدت و... رو پیش بینی کرده بودم.. رفتم یقه ی عطارو گرفتم، وحشت زده بود.. گرفتمش با دستم کشیدم سمت راست اتاق، محکم هولش دادم  زدمش به دیوار.. چشمم افتاد به یه سطل آشغالی که داخل اتاق بود. سطل زباله رو از روی زمین بلند کردم محکم زدم به سرش.. پانسمان دستم باز شده بود و از انگشتام داشت خون می چکید.. درد دستم داشت بیچارم میکرد، اما درد دلم، درد روحم، زخمی که عطا به زندگیم زده بود، بیشتر بود. چشمم افتاد به یه تلویزیون. عطا رو  از روی زمین بلندش کردم با مشت زدم به صورتش، بعد سرش و کوبیدم به تلویزیون، افتاد زمین.. چپ و راست بهش لگد میزدم.. داد میزدم  بهش می گفتم: + کثافت. تو و خود خواهی های تو باعث شد زنم به این روز بیفته آشغااااال !! زنده به گورت میکنم امشب. مثل سگ میکشمت.. امشب با هم میریم جهنم.. تا ته جهنم باهات میام عطا !!! از صورتش خون داشت میومد.. نفس نفس میزد..گفت: _عاکف، من واقعا نمیدونم چی میگی... نزن.. آی خداااا.. تنم درد میکنه.. نزن عاکف.. صبر کن ببینم چی میگی. تورو به روح پدر شهیدت صبر کن. مجددا از روی زمین بلندش کردم و محکم کوبیدمش به دیوار.. با دستم فشارش میدادم به دیوار تا از بیحالی نیفته روی زمین.. بهش گفتم: +خفه شو آشغال.. اسم پدرم و نیار... تو نون و نمک مارو خوردی.. اما منو زن و زندگیم و به این روز انداختی!! بی ناموس. عطا همینطور نفس نفس میزد.. میگفت: «تورو خدا نزن.. وایسا عاکفففف.. آیییییی... درد دارم... تورو خداااا  یکی بیاد کمک کنننهههه این داره منو میکشه... یکی بیاد این و بگیررررره» یه دونه محکم با مشت زدم به شکمش.. تموم این کتک زدن های عطا که شما دارید در چند خط میخونید، شاید در تایم بسیار کوتاه 40 ثانیه ای اتفاق افتاد.. یعنی چیزی کمتر از 1 دقیقه !! دستم از درد وَ جراحی که شده بود میلرزید.. اما من موقعی که این حالت بهم دست میده درد و بی حسی نمیفهمم چیه! عطا افتاد روی زمین.. مجددا بلندش کردم تا عقده ی اصلی دلمو خالی کنم و سرش و بکوبونم به دیوار تا انتقام همسرم و بگیرم، اما در همین حین درب اتاق باز شد، سه نفر از بچه های حفاظت از خونه امن که داخل ساختمون بودند اومدن داخل، دوتاشون منو از پشت گرفتن، یکی هم رفت سراغ عطا ! همینطور نفس نفس میزدم گفتم: «ولمممم کنیددددددد. با شما هستم.. ولم کنیییید.» به عطا گفتم: «عطا میکشمت.. عطا من زِندَت نمیزارم.. وای به حالت اگر فاطمه زهرا بره زیر خاک. عطا وای به حالت.. به جان مادرم، به خاک پدرم، اگر من دوباره ببینمت دستم بهت برسه میکشمت.. همه رو میکشم. تورو هم میکشم. عطااااا من میکشمت. لعنتی من میکشمت. جای این زخمی که زدی به زندگیم و باز گذاشتم تا همیشه برام تازه باشه و انتقام خانومم و ازت بگیرم.» حاج کاظم اومد روبروم ایستاد، یکی محکم زد به صورتم. انصافا دردم اومد. یادمه یه متهم و زده بود طرف بیهوش شد. بعد از اینکه یه دونه سیلی زد بهم، یکی هم با پشت دستش زد به لب و دهنم که پاره شد خون اومد. رفت سومی رو بزنه چشام و بستم. منتظر موندم تا بزنه، اما این کارو نکرد. بعد از چندثانیه چشام و باز کردم ببینم چرا نمیزنه، دیدم انگار بغض کرده. فقط یک کلمه به بچه های حفاظت گفت:«ببریدش.» ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
گغتم: +موقعیت پایانی که عامل ما در مورد ملک جاسم گزارش داده، یکی از پایگاه های نظامی آمریکا هست. _بسیار عالی.. وضعیت نیروی ما چطور هست. سرم و انداختم پایین، گفت: _چیزی شده؟ سرم از شرمندگی و حسرت پایین بود، گفتم: +من خیال کردم حاج آقا هادی یا اینکه حاج کاظم آقا خدمت حضرتعالی گزارش این موضوع رو دادند. سرم و آوردم بالا دیدم داره به هر سه تامون نگاه میکنه. حاج کاظم گفت: «عاکف جان، حاج آقا همین چندساعت قبل ازماموریت استانی برگشتن..من خودم صبر کردم تا بیاد بعدا بهشون گزارش بدم.» بعد روش و کرد سمت رییس گفت: «من الآن توضیح میدم براتون.. حقیقتش اینه متاسفانه نیروی ما در افغانستان به طرز مشکوکی به شهادت رسیده.. ما بعد از دریافت خبر، عاملمون و که فرزند یکی از فرمانده هان فاطمیون مستقر در سوریه هست، فرستادیم سمت موقعیت مدنظر. اما متاسفانه بعد از دوساعت برامون آیه ی مربوط به شهادت رو بعنوان رمز فرستادند. از طریق یکی از اون چندنفری که در طالبان هستند و برای ماهم کار می‌کنند پیگیر شدیم که آیا کار اونا هست یا نه ، که به شدت تکذیب کردند.» حاج هادی گفت: «احتمال دومی هم وجود داره که ممکنه بلایی که ملک جاسم سر عقیق آورد، سر داریوش هم آورده باشه. یعنی متوجه حضور اون نیرو شده باشه.» گفتم: +غیر ممکنه. داریوش به هیچ عنوان به سوژه نزدیک نشد. آدمی مثل داریوش که در اسرائیل کار اطلاعاتی کرده، به این راحتی گاف نمیده. داریوش فقط از داخل خونه، اون خونه ای که ملک جاسم بوده رو کنترل میکرده. محاله که بخواد آدمی با تجریه داریوش که سال ها کارهای اطلاعاتی در سطح بین الملل کرده، از یه ملک جاسم ضربه بخوره. به نظرم قضیه فراتر از ایناست. حاج هادی چپ چپ نگام کرد، تعجب کردم.. روش و کرد سمت رییس گفت: «القصه، ما فعلا در سطح وزارت خارجه داریم پیگیری میکنیم، قرار هست سرفرصت به این موضوع بپردازیم.» رییس گفت: _خب این بحث رو موقتا تمام کنیم، اما در دستور کار باشه که به زودی سرفرصت بهش بپردازیم، تا ببینیم علتش چی بوده. رییس به من گفت: _خب آقای عاکف خان، دلیل شما برای اینکه میگید موضوع این پرونده، یک اقدام مشترک بین سرویس اطلاعاتی آمریکا و اسراییل علیه ما هست بر چه اساسی هست ؟ +ملک جاسم مدت ها پیش در یکی از مقرهای مخفی اسراییل آموزش های اطلاعاتی و نظامی دیده. گزارش مربوط به رگ و ریشه ملک جاسم و آموزش ها و مدت زمانی که در تل آویو بوده و... همه رو از لای پرونده کشیدم بیرون و بلافاصله دادم به حاج آقای (......) رییس تشکیلاتمون. همینطور که داشت میخوند گفتم: +اجازه هست ادامه بدم. کاغذارو گذاشت روی میز گفت: _بله. خواهش میکنم... بفرمایید. +یک موضوع مهمی هم وجود داره که بنده و کارگروهی که تحت امر حقیر در 4412 هستند فقط در حد تحلیل روی اون حساب کردیم، وَ 50_50 هست که ممکنه این پرونده یک سرش به ام آی سیکس انگلیس یا از همه قوی تر به سرویس اطلاعاتی عربستان سعودی برگرده. وقتی گفتم چشمای هر سه نفر گرد شد. هم حاج آقای (......) رییس تشکیلات، وَ هم حاج کاظم معاونِ کلِ تشکیلات، وَ هم چشمای حاج هادی که مدیرکل بخش ضدجاسوسی بود. حاج کاظم گفت: «بر چه اساسی این و میگی؟» رییس کل بهم نگاه کرد گفت: «یعنی میخوای بگی این یک پروژه مشترک بین آمریکا و اسراییل به اضافه همکاری یکی از دوکشور عربستان یا انگلیس هست؟» حاج هادی گفت: «جناب عاکف، این فرضیه درست نیست. نمیشه به صِرف وجود چند فرضیه و چند تحلیل، بخوایم اینطور فکر کنیم.» نگاهی به هر سه تاشون کردم گفتم: +مطلبی که گفتم  در حال حاضر میتونه یک تحلیل 50_50 باشه، اما طبق اسناد و شواهدی که به دست آوردیم؛ به زودی یک گزینه 100 درصدی هست. حاج کاظم گفت: «عاکف، یک افسر اطلاعاتی آینده نگری میکنه اما پیش بینی 100 درصدی نمیکنه. چون ممکنه درست از آب در نیاد.» گفتم: +نسترن توسلی، در عربستان رشد کرده. در انگلیس در یکی از موسسات که خانوم هما هودفر یکی از اعضای هیات مدیره اون هست آموزش دیده. اون موسسه در پوشش مطالعات روی بعضی کشورهای منطقه غرب آسیا فعالیت های ضدامنیتی و براندازی علیه ایران انجام میده. رییس چشماش و تیز کرد و معلوم بود داره بادقت گوش میده گفت: _میشه اون چیزی که توی دلت هست و صادقانه بگی؟ همونی که گفتی الآن 50_50 هست وَ در ادامه گفتی بزودی گزینه 100 درصدی میشه، میخوام اون و بگی؟ تاملی کردم گفتم: +بنظرم این سفر کربلای دکتر افشین عزتی وَ خانوم نسترن توسلی فقط یک پوشش هست برای یک جهش وَ پرش بزرگ که برای اون من برنامه ریزی کردم،فقط امیدوارم موافقت کنيد که ضربه ای کمرشکن به CiA آمریکا وَ موساد اسرائیل بزنیم. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
یک روز ساعت 10 صبح بود، همینطور که نشسته بودم داشتم فکر میکردم وَ کمی هم مناجات امیرالموئمنین در مسجد کوفه رو مرور میکردم دیدم موبایلی که مربوط به ارتباط با یکی از عوامل ما در عراق یعنی بنت الشهیداحمدالعبیدی بود صدای پیامکش در اومد. پیام داد: «تعال للتحقق من هذا الفندق... اومدن میخوان تسویه حساب کنند تا از این هتل برن.» وقتی اینو خوندم مثل یک موشک بلند شدم از تخت اومدم پایین وسیله هامو جمع کردم.. وقتی قشنگ آماده شدم برای رفتن، واسش نوشتم: «اَينَ اِنت الان؟ الان کجا هستند؟» نوشت: «واحد هنا والآخر ليس هنا بعد.. هذا الرجل هو هنا وهو يدفع فلسا واحدا...! یکیشون اینجا هست و یکی دیگه هنوز نیومده. مرده اینجاست داره تسویه میکنه.» وسیله های خودمو گرفتم، کلاه کاموایی که داشتم گذاشتم سرم. داشتم آماده میشدم که برم بیرون دیدم یکی در میزنه. رفتم از چشمی در نگاه کردم دیدم یه غریبه هست. من منتظر هیچ کسی نبودم، حتی دختر حاج احمد العبیدی. مسلح شدم، صدا خفه کن و پیچیدم به لوله کلتم و گذاشتمش پشت کمرم. قبل از اینکه در و باز کنم زنگ زدم به دختر شهید حاج احمد که با دوربین کنترل کنه و ببینه این آدمی که اومده پشت‌ درب اتاقم چه کسی هست. وقتی جواب داد گفتم: «لدي إزعاج هنا... من اینجا یه مزاحم دارم.» تا این و گفتم تماس قطع شد.. چندبار گرفتمش اما جواب نداد. اونی که پشت در بود همینطور داشت به در میکوبیدو ول کن نبود! باید سریعتر از اون اتاق میزدم بیرون و می افتادم دنبال سوژه ها! برای همین نباید وقت و تلف میکردم! مجبور شدم در و باز کنم. دیدم ظاهرا خدمه هتل هست و برای نظافت اومده. وقتی اون مرد قیافه من و دید انگار تعجب کرد. همین تعجبش باعث شد بهش شک کنم. وارد که شد لبخند زد و سلام علیک کرد! رفت سمت تخت و کمی با ملحفه ها و بالشت وَر رفت! در و بستم... دیدم اومد پلاستیک و مایع رو گرفت رفت داخل سرویس بهداشتی که تمیزش کنه. من رفتم داخل آشپزخونه و یه گوشه ای مخفی شدم تا ببینم وقتی میاد بیرون عکس العملش چیه! حدود دو دقیقه گذشت اما نیومد! سه دقیقه گذشت اما نیومد! فقط صدای آب میومد! خواستم برم سمت دستشویی که دیدم اومد بیرون! وقتی از سرویس بهداشتی اومد بیرون دیدم دستش و برد لای وسائل نظافت؛ یه اسلحه کشید بیرون. رفت سمت یکی از اتاق ها، فورا از آشپزخونه زدم بیرون و رفتم نزدیک اتاق کمین کردم! وقتی اومد بیرون اسلحم و گذاشتم روی سرش... خشکش زد.. همونجا ایستاد!! بهش گفتم: «لوله اسلحت و سمت آشپزخونه کن، آروم بدش به من. کوچیکترین حرکت اضافی کنی میزنم سوراخ سوراخت میکنم.» اسلحش و داد بهم، یه دونه با زانوم زدم به کمرش پرتش کردم روی زمین... رفتم بالای سرش ایستادم، گفتم: « ليس لدي فرصة. أو التحدث ، أو سأقتلك... من فرصت ندارم، یا حرف بزن، یا میکشمت.» دیدم چیزی نمیگه.. یه دونه محکم با لگد زدم به صورتش... دیدم داره از درد به خودش میپیچه.. گفتم: «هل أنت إيراني أم عراقي؟.... ایرانی هستی یا عراقی؟؟» دیدم جواب نمیده... یه دونه گلوله زدم کنار پاهاش، از ترسش عین فنر پرید... گفت: _نزن .. ایرانی هستم. + حالا شد.. کدوم آشغالی تو رو فرستاد سراغ من؟ دیدم حرف نمیزنه! شبیه کسی که میخواد خیییلی محکم یک توپ و از فاصله دور شوت کنه منم با همون تحکم زدم به دنده های کناریش... دیدم داره به خودش میپیچه... گفتم: +بهت گفتم که میزنمت.. وقت ندارم.. عین بچه ی آدم بگو کدوم حروم زاده ای تورو فرستاد سراغ من؟ با درد و پر از نفس نفس گفت: «باور کن نمیدونم کی بود.. من ایرانی هستم اما ساکن عراق هستم... یکی بهم زنگ زد گفت میری در هتل نورالعباس در فلان اتاق کار یکی رو تموم میکنی.» گفتم: «شماره موبایلش» گوشیش و از جیبش در آورد داد بهم. شمارش و توی گوشی خودم سیو کردم. فورا رفتم از داخل کیفم چسب 5 سانتی گرفتم آوردم دست و پا و دهنش ومحکم بستم، انداختمش زیر تخت. گوشیش و گرفتم و وسیله هام و جمع کردم یه کلاه پشمی گذاشتم سرم، فورا از اتاق خارج شدم. رفتم داخل لابی هتل، دیدم نزدیک قسمت پذیرش انگار شلوغه. رفتم سمت جمعیت دیدم دختر حاج احمد هست. هنگ کردم.. میخواستم برم بالای سرش اما صلاح نبود.. از طرفی دلم افتاد با افشین عزتی و نسترن توسلی. از یکی که ایرانی بود اونجا پرسیدم: « این خانوم چش شده؟» گفت: « ظاهرا یکی ایشون و خفتش کرده برده داخل موتور خونه هتل با طناب به تن لوله ها بسته ش!» وقتی این و گفت فهمیدم اون کسی که این کار و کرده، میدونسته دختر حاج احمد عامل هست، میخواست ارتباط من و این و قطع کنه تا راحتتر بیاد بالا کار من و تموم کنه. فورا از هتل زدم بیرون... ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
گفتم: +ممکنه.. اما چاره ای نیست.. چون ما به همین اندازه میتونیم پیش بریم. ولی نگران نباش.. بچه های ما در داخل ایران لیست سیستم تموم پروازهای عراق رو هم رصد میکنن و به امور دسترسی دارند. _بسیارعالی ! بنظرت اینا کِی ممکنه برسن؟ +هیچچی مشخص نیست.. ما یک عامل در سفارت آمریکا واقع در خاک بغداد داریم که اونم رفته ماموریت خارج از عراق. از طرفی نمیتونیم از الآن به بعد حرکت سرویس مقابل و پیش بینی کنیم. ممکنه دقیقه 90 همه چیز تغییر کنه. _پس من میرم داخل همین فرودگاه.. شما این ماشین و با خودت ببر. +آره برو.. اما این ماشین پیش خودت باشه بهتره! منم با یه تاکسی میرم سمت بغداد. پیاده شدم خواستم در ماشین و ببندم، به عاصف گفتم: +رفتی داخل فرودگاه حتما پروازهای سه ساعت اخیر و رصد کن ببین به کجا بوده.. اگر به آمریکا یا قطر پرواز داشتند، بهم خبر بده.. _بله حتما. +مواظب خودت باش.. یاعلی. از عاصف جدا شدم رفتم گوشه ای ایستادم.. شماره عبدالستارو گرفتم. از فرودگاه کشوندمش بیرون. اومد داخل خیابون همدیگرو دیدیم! بعد از مختصر سلام و احوالپرسی عکس نسترن و افشین عزتی رو بهش نشون دادم گفتم: +اسمع جيدًا ، ما أقول ، يا عبد الستار یا مجاهدة الحشدالشعبی ، أريد أن أخبرك أنه ليس لدينا الكثير من الفرص ، ويمكن أن يحدث ذلك في أي وقت. *خوب گوش کن ببین چی میخوام بگم عبدالستار ای مجاهد حشدالشعبی.. ما زیاد وقت نداریم.. ممکنه هر لحظه یه سری اتفاقاتی بیفته. گفت: _أنا جندي في إيران ، رغم أنني سني من العراق ، لكنني أضحي بحياتي من أجل الشعب الشيعي في إيران. أنا في خدمتك.. و تحت قيادتك. *من اگر چه یک اهل سنت کرد عراقی هستم اما سرباز ایران هستم و با اینکه اهل سنت هستم، اما جانم را فدای مردم شیعه ایران میکنم. من درخدمتم و تحت امر شما.. بفرمایید. با این حرفش کلی عشق کردم.. گفتم: + الله يحفظك... خدا حفظت کنه.. بعد ادامه دادم بهش گفتم: + الآن أنت تأخذ السيارة وتذهب إلى مطار البصرة. هاتان الصورتان اللتان أظهرتهما إليكم يمكن أن تأتي مع بعضكم البعض في أي لحظة.. اعتن بمكان المغادرة ، وكلما رأيته ، التقط صوراً له وأخبرني أن آخذه بنفسي.. علی فکرة اسم هذا الرجل هو أفشين الزاتي واسم المرأة المصاحبة له هو نستران توسلی.. **همین الآن فوری ماشین میگیری وَ میری سمت فرودگاه بصره..حواست به گِیت و محل خروج باشه.. هروقت سوژه ها برات رویت شدند ازشون فیلم و عکس بگیر بعدشم بهم خبر بده تا خودم و به تو برسونم. ضمنا اسم اون مرد افشین عزتی هست و اسم اون زنی هم که به همراهش هست نسترن توسلی. بعد از اینکه توجیهش کردم شماره تماس جدیدم و برای این مرحله از عملیاتمون بهش دادم.. موقع جدا شدن، یک خط امن و با یک تلفن همراه گذاشتم داخل جیبش وَ بعدش از هم خداحافظی کردیم. من رفتم سمت فرودگاه بغداد.. چند روزی اونجا مستقر بودم تا اینکه روز اربعین شد. خیلی از شخصیت های نظام ایران رو در فرودگاه میدیدم، از سیاست مدار و امنیتی و مداح و واعظ و عوام و... همه و همه اومده بودن کربلا تا در اربعین حسینی شرکت کنند. ساعت 3 بعد از ظهر به وقت عراق بود.. فوق العاده خسته بودم. اون چند روزی که در عراق بودم به سختی میخوابیدم... از طرفی آمار اینکه سوژه ها ممکن هست از کدوم فرودگاه برن و مشخص کردم و اولویت بندی کردم. ساعت از 3 عصر گذشته بود تا اینکه چشمم خورد به یک زن.. چادری بودو نقاب زده بود. منم طی اون سه روز انصافا نخوابیدم یا فقط چرت میزدم.. چشم درد شدیدی گرفته بودم.. شاید بگید مگه میشه؟ آره میشه. وقتی استرس لو رفتن داشته باشی، وقتی از ایران سیگنال های مشکوک برات ارسال بشه، مجبوری برای زنده موندنت هم که شده بیدار باشی! اما این ها رو بعدا میفهمید که چرا انقدر منو در منگنه قرار داده بودن بعضیا !!!! همینطور که بین خواب و بیداری بودم و چشام مست خواب بود اما کنترلش میکردم، راه رفتن های اون زن، خییییلی نظر منو به خودش جلب کرد. بلند شدم به طور نا محسوس رفتم دنبالش. دیدم داره میره سمت یکی از مسئولین فرودگاه، منم رفتم همون سمت. وقتی ایستاد شروع کرد به پرسیدن، از پشتش رد شدم، به صداش دقت کردم. اون زن خیلی آشنا بود... رفتم یه گوشه ایستادم و به اون زن چادری وَ اون مسئول فرودگاه پشت کردم تا منو نبینن، گوشام و تیز کردم به صدای اون زن دقت کردم. اون خانوم نقاب دار هیچ کسی نبود جز نسترن توسلی. اما تنها... پس دکترافشین عزتی کجا بود؟ نکنه کشته بودنش؟!!! وااااای. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
گوشی رو قطع کردم... رفتم کل فرودگاه رو گشتم.. در دو مرحله موقع گشتن، من و عاصف به هم رسیدیم، اما به هم دیگه توجه نمیکردیم.. شاید 10 دقیقه رو عین جت دنبال نسترن گشتم اما خبری نبود. به نفس نفس زدن افتادم. درد پاهام داشت منو میکشت.. به شدت پای سمت راستم بعد از گاز گرفتن اون سگ اذیتم میکرد.. وسط اون گیر و دار، مجددا خون ریزی کرد.. دلم میخواست با سر میرفتم توی شیشه فرودگاه تا دلم خالی بشه.. فقط خدا خدا میکردم نسترن و پیداش کنم. یه چیزی به ذهنم رسید... زنگ زدم به عاصف.. جواب که داد نشستم روی زمین تا نفسی تازه کنم.. بهش گفتم: +عاصف جان میشنوی؟ _آره عاکف جان.. بگو. +عاصف من شک دارم... احتمال داره طبق اون خبری که حاج هادی از ایران بهمون داد، کفتارها میخوان ما رو با سناریوی دنبال نسترن بودن بکِشونن جای خلوت، ترتیبمون و بدن.. هرکسی اومد سمتت بزنش، بعدشم فورا از مهلکه فرار کن ! _چشم حاجی. حتما.. شما هم مواظب خودتون باشید. هیچ عاملی نداشتیم در فرودگاه ! واقعا دستم بسته بود. یه چیزی به ذهنم رسید ! تصمیم گرفتم برم سمت یکی از مسئولین فرودگاه وَ به بهانه اینکه دخترم گم شده من و ببرن اتاق دوربین تا بهشون نشون بدم مثلا دخترم کی بوده، اما در فیلم ها دنبال نسترن بگردم ! خلاصه به هر نحوی بود وارد اتاق دوربین شدم و یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه دستور داد تا فورا دوربین های مورد نظر منو چک کنن... یکی از مسئولین اتاق دوربین، فیلم اون دقایقی که مورد نظرم بوده رو آورد روی سیستم ! هر چندلحظه فیلم اون دقایقی که دختر بچه های خردسال رویت میشدن نشونم میداد میگفت «این هست؟ منم میگفتم نه !» اون دنبال پیدا کردن دختر بچه ای بود که اصلا وجود نداشت ! منم دنبال پیدا کردن حقیقت ماجرا بودم، یعنی نسترن توسلی ! خلاصه بعد از دقایقی که فیلم‌هارو بررسی کردیم، دیدم نسترن در اون تایمی که یک لحظه من مشغول خروج افشین عزتی شدم و داشتم به عاصف پیام میدادم، بلند میشه میره سمت سرویس بهداشتی بعدشم میاد بیرون. بعد از اینکه از سرویس میاد بیرون با عجله میره بیرون از فرودگاه به سمت پارکینگ. فورا به عاصف زنگ زدم.. چندتا بوق خورد جواب داد: _جانم حاجی. +عاصف فورا برو سمت پارکینگ فرودگاه.. الان دوربین پارکینگ و دارم میبینم اما نسترن روئیت نمیشه.. برو بگرد دنبالش ببین کدوم گوری هست اون سلیته. _حاجی یه خبر مهم برات دارم ! +عاصف با روان من بازی نکن ! بدون این که مقدمه بچینی، صاف برو سر اصل مطلب خبرت و بگو! _حاجی ...... +عاصف صدات قطع و وصل میشه.. اتفاقی افتاده؟ _عاکف جان صدای من و.......... +الووو... عاصف ... لامصب یه جا بایست دیگه ! اه ! _الو حاجی.. +حرف بزن... فورا بگو.. _نسترن.... تپش قلب گرفته بودم... عرق سردی روی پیشونیم نشست... گفتم: +عاصف صدای من و داری؟ _آره آقا عاکف.. الان صدات و دارم. +جون بکن ببینم چی میگی لامصب. _حاجی نگران نباش.. نسترن پیش منه. +چییییی؟ یه بار دیگه بگو ببینم درست شنیدم! _نسترن پیش منه. خواستم الآن بهت زنگ بزنم که خودت زنگ زدی ! نفس راحتی کشیدم، گفتم: +شیرمادرت حلالت. _بخدا گفتم الان بهم میگی چادر سرت کن برو سمت محل رفت و آمدهای زنونه، منه بدبخت هم گفتم چادر از کجا برم گیر بیارم.. بهتره تا قبل از رسیدن این دستورت، خودم برم مثل یه بچه ی آدم پیداش کنم. خندیدم گفتم: +لعنتی.. تو خیلی خوبی پسر.. خیلییییی. _نمیای؟ +دارم میام. کجاست؟ _پشت فرمون نشسته، منم صندلی عقب نشستم.. منتظرم یه غلط اضافی بکنه تا بزنم سوراخ سوراخش کنم. +عاصف حواست به دستاش باشه. _دستاش و محکم با دستبند پلاستیکی بستم.. دست راستش و به فرمون ، دست چپشم به دستگیره بالای سرش. خیالت جمع.. هیچ غلطی نمیتونه انجام بده. فقط لطفا فوری بیا دست تنهام! +خطر احساس نمیکنی دوروبر خودت؟ _نه آقاعاکف. +عاصف به صلاح نیست زیاد داخل فرودگاه بمونیم.. من دارم میام سمتت تا فورا بزنیم بیرون. هوای من و داشته باش. جی پی اس ساعتتم روشن کن تا دقیق پیدات کنم. جی پی اسی که روی ساعت عاصف بود مخصوص ساعت امنیتی بود که برای همین طور عملیات ها تهیه شده بود و در دست ما نیروها بود تا موقعیت هم و پیدا کنیم و به هم برسیم. از اتاق دوربین رفتم بیرون، موقعیت دقیق عاصف و تونستم پیدا کنم.. فورا عین موشک خودم و رسوندم سمت پارکینگ فرودگاه.. وسط کار بخاطر اختلال شبکه، موقعیت عاصف و از دست دادم.. زنگ زدم بهش گفتم: +کجایی؟ _دارم میبینمت.. همین و بیا جلو.. یه لندکوروز "جی ایکس آر" مشکی میبینی. +وایسا بزار پیدات کنم !! نمیدونم چرا این لعنتی قطع شده! آها دیدمت. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
چندثانیه ای مکث کرد گفت: _حدودا تا دو ساعت دیگه پرنده ی مخصوص سفرهای درون مرزی و برون مرزی خودم در فرودگاه نجف میشینه! الآنم با حاج آقا ایرج مسجدی «از سرداران نیروی سپاه قدس و یکی از بازوهای قدرتمند حاج قاسم، وَ سفیر کنونی ایران در عراق» هماهنگ میکنم تا مراحل ورود شما در کنار یکی از باندهای پرواز و فراهم کنه تا خیالتون جمع باشه! +خاک پاتم حاجی... خیالم و جمع کردی. دورت بگردم! _خداحافظت پسرم. میبینمت. قطع کردم، یه نفس راحتی کشیدم! رفتم داخل ماشین نشستم... شاید در کمتر از ده دقیقه، گوشیم زنگ خورد. شماره ای نیفتاد و پرایوت «تماسی که شماره ای نداره و نامشخص هست» بود. بسم الله گفتم و جواب دادم: +سلام علیکم! _وعلیکم السلام. خوبید جناب عاکف؟ +ممنونم. بفرمایید. _مسجدی هستم! +ارادتمندم حاج آقا. گفت: _شماره پلاک ماشین و برام بخونید!! فوری پیاده شدم و شماره رو براش خوندم! گفت: +با ماشین برید داخل محوطه فرودگاه! از درب اصلی وارد بشید و هماهنگ شده. دوتا از امین های بنده به نام حاج رضا زاهدی و علیرضا اکبری همون اطراف هستن! ان شاءالله تا 10 دقیقه دیگه به شما ملحق میشن تا بابت تامین خیالتون جمع باشه! امر دیگه ای هست درخدمتم جوون! +عرضی نیست! ممنونم بابت هماهنگی فوری! خدا خیرتون بده. _یاعلی مدد. قطع کردم! ماشین و روشن کردم باعاصف و نسترن رفتیم سمت درب ورودی که مارو وارد محوطه باند پرواز می‌کرد! وقتی رسیدیم پلاک ماشین و نگاه کردند. یکی که انگار درجریان بود، به عربی فریاد زد به همکاراش درب و باز کنید برن داخل! وقتی وارد محوطه شدیم حدود 50 درصد خیالم جمع شده بود..چیزی حدود ده دقیقه بعد دیدم اون دونفری که فرستاده سفیر بودن اومدن! پیاده شدم سلام علیکی کردیم و گفتند «شما داخل ماشین بشین.. ما حواسمون به اطراف هست.» دوساعت بعد.... فرودگاه نجف! هواپیمای مخصوص سفرهای رییس تشکیلات رسید و نشست روی باند فرودگاه! وقتی کامل ساکن شد، رفتم با خلبان دیداری کردم و داخل هواپیما و چندنفری که بودن و چک کردم تا خیالم جمع بشه! برگشتم پایین رفتم سمت خودرو! درو باز کردم به عاصف گفتم: «بلندش کن این دجاله رو !» _چشم. ما چون نیروی زن نداشتیم در این ماموریت، وَ به صلاح نبود دیگه بیشتر از این از بنت الشهید استفاده کنیم؛ برای همین مجبور بودیم با رعایت شرع،  خودمون متهم رو از خاک کشور عراق به خاک ایران منتقل کنیم. به نسترن گفتم: +داریم میریم همون جایی که باید بریم. خوب گوش کن ببین چی میگم. حرفم و قطع کرد گفت: _شما گوش کن ببین من چی میگم. از این حرفش یه لحظه خندم گرفت، نگاهی به عاصف کردم، مجددا نگاهی به نسترن... به حالت مسخره کردن گفتم: +به به.. به به ! حداقل لحظه آخر یه حرفی زدی دلمون باز شد. خب مادر بزرگ، بفرمایید ببینم چی میخواید بگید. آروم ولی با تهدید گفت: _پامون به ایران برسه، میفهمی من کی بودم و کی هستم.. خودتون به زودی آزادم میکنید. +حرفت تموم شد؟ جوابی نداد و سکوت کرد.. گفتم: +حالا تو خوب گوش کن ببین من چی میگم. هر کی هستی باش. هر نکبتی در هر مقام و رتبه ای که در ایران پشتته، بزار باشه. اما این و خوب توی گوشت فرو کن ! اگر تو نسترن توسلی هستی، منم عاکف سلیمانی هستم که شاخ آدمایی رو در ایران خوابوندم که تو وَ اون کسانی که پشت سرت قرار دارن و حامی تو در بحث نفوذ هستن، در مقابلش صفر هستید وَ پشیزی هم ارزش ندارید. _باشه. خواهیم دید. +آره.. خواهیم دید.. شاهنامه آخرش خوشه. پروندت و داخل ایران برات باز میکنم.. اینجا نمیخوام حرفی بزنم بهت. اونوقت من بهت میگم کی بودی و کی هستی و چه سرنوشتی در انتظارته. _مشخص میشه. +حرف آخرم از این لحظه تا ایران فقط یک کلمه هست ! خانوم نسترن توسلی به تموم مقدساتم قسم میخورم اگر دست از پا خطا کنی، به شرافتم قسم میخورم میزنمت. میزنمت و زجر کشت میکنم. نمیزارم خودکشی کنی، نمیزارم حرکت اضافی کنی، اما حواست باشه، کوچیکترین اشتباهی ازت سر بزنه، زجر کشت میکنم. کاری میکنم از زنده موندنت پشیمون بشی. عاصف نسترن و از ماشین پیاده کرد! اجازه ندادم کسی سمت ما بیاد! از اون دوتا فرستاده سفیر بابت زحماتشون تشکر کردم، گفتم «این ماشین و ببرید سفارت تا سر فرصت از ایران بهتون بگیم چیکار کنید!» با عاصف و نسترن از پله ها رفتیم بالا! داخل هواپیما نشستیم خیالم جمع شد! خودم نشستم کنار نسترن توسلی! نیم ساعت بعدش از فرودگاه نجف بلند شدیم و پرواز کردیم سمت ایران! ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
گفتم: +فاطمه جان مهم اینه دلم جوونه و دوست دارم. _همش با همین حرفای انحرافی برگرد به عقب و اجازه نده من حرف بزنم. محسن، چرا با من حرف نمیزنی.. تو چرا شبا کابوس میبینی؟ با من حرف بزن. محسن به من بگو چرا بیشتر شب ها کابوس میبینی.. چه اتفاقاتی برای تو طی این چندسال اخیر افتاده که اینطور میشی... به من بگو، انقدر نریز درون خودت.. به حاج کاظم گفتم این وضعیتش اینطوره... حرفاش و قطع کردم گفتم: +باز به حاجی گفتی؟ اون خودش هزارتا بدبختی داره. _به کی بگم؟ به مادرت که خودش کلی سختی کشیده؟ یا به خواهرت که اصلا نمیدونه کجا کار میکنی؟ یا به خانواده خودم که نمیتونن سال در دوازده ماه حتی 1 روزهم درست و درمون ببینن تورو ؟ +فاطمه جان من چیزیم نیست.. الانم وقت این حرفا نیست ! _آره.. همیشه وقت این حرفا نیست.. اون دفعه باهم داخل آسانسور بیمارستان بودیم چرا یه هویی چشمت سیاهی رفت خم شدی سرت و گرفتی؟ +تموم کن.. دیگه ادامه نده.. داروت و خوردی؟ مکثی کرد و گفت: _باشه.. تموم میکنم. همش از پاسخ دادن فرار کن محسن جان. عیبی نداره. لبخندی زدم گفتم: +نگفتی آخر... داروهات و خوردی؟ _چنددقیقه قبل پرسیدی، گفتم آره خوردم. حداقل میخوای من و بپیچونی، سوال تکراری نپرس عزیرم! بلند شو لباست و عوض کن بگیر بخواب. خسته ای توهم زدی و حرفای تکراری میزنی. بعد باخنده گفت: «البته اینا همش ناشی از مرموز بازیاته که سوال تکراری میپرسی تا من حرفم و عوض کنم.» خندیدم و دیگه چیزی نگفتم. بلند شدم رفتم از اتاق بیرون دیدم خواهرم نشسته داره مطالعه میکنه و کمی هم با گوشیش وَر میره.. مادرمم که یه گوشه ای خوابیده بود. کمی با خواهرم اونشب درمورد خانومم وَ همچنین رَوَند درمانش حرف زدم که دیگه دیدم نمیتونم بیدار بمونم و رفتم خوابیدم! دو روزبعد... بعد از اینکه از ماموریت عراق برگشتم، 2 روز مرخصی گرفتم تا هم بابت پای سمت راستم استراحت کنم، هم اینکه در کنار همسرم باشم! خانومم دیگه ویلچر نشین شده بود و اون دو روز سعی کردم کنارش باشم و بیرون ببرمش تا بلکه کمی هم که شده حال و هواش عوض بشه. بعد از پایان 2 روز مرخصی/ ساعت 7 صبح هماهنگ کردم عاصف اومد دنبالم رفتیم خونه امن 4412. دو هفته بود بچه ها رو ندیده بودم.. دلم براشون تنگ شده بود. وقتی وارد خونه شدم، رفتم طبقه اول با اعضای تیم این پرونده سلام علیکی کردم و خداقوت بهشون گفتم، بعدش رفتم به اتاقم. سنسورو زدم وارد شدم. عاصف هم که اومده بود داخل دفتر، یه قهوه ترکی درست کرد خوردیم. بهش گفتم: «بچه ها رو تا یک ربع دیگه جمع کن اینجا برای جلسه. موضوع جلسه هم بررسی روند کارها طی دو هفته ای هست که من نبودم.» عاصف هماهنگ کرد و یک ربع بعد بچه های تیم مستقر در 4412 به غیر از بهزاد که نیازی نبود برای اون جلسه بیاد بالا، همه اومدن تا جلسمون و شروع کنیم. نشستن دور میز جلسات. منم رفتم نشستم نزدیکشون. شروع کردم: «بنام خدا.. ضمن عرض خدا قوت به همه شما همکاران محترم. ازتون تشکر میکنم که همچنان به طور شبانه روز وَ خیلی سخت مشغول فعالیت هستید. خداروشکر که زنده هستم وَ یک بار دیگه شما سربازان گمنام امام زمان رو زیارت میکنم، وَ دور هم جمع شدیم تا بتونیم برای خدمت به مردم ایران حرف بزنیم و تصمیم گیری کنیم که باید چه کنیم.» بعد از این صحبت اولیه نگاهی به جمع کردم وَ گفتم: «خب...! من درخدمتم تا فرمایشات و رصدهای دوهفته اخیر شما عزیزان و بشنوم و به طور مستند درجریان قرار بگیرم. خودم یکی یکی انتخاب میکنم که چه کسی گزارش بده.» روم و کردم سمت میثم گفتم: +آقا میثم بفرمایید. میثم شروع کرد به صحبت کردن: _بنام خدا. خداروشکر که شما سالم هستید، وَ دوباره من و دوستانم میتونیم شمارو ببینیم. بنده طی این مدت روی نسترن توسلی علیرغم اینکه در عراق بود کار کردم. آقاعاکف همونطور که شما خودتون درجریانید وَ دفعه قبل این اسناد رو من و دوستان به شما ارئه دادیم، خانوم نسترن توسلی مورد تایید چند ضلع امنیتی و جریانی و شبکه ای قرار داره. موسسه ولوم که نسترن از مهره های عملیاتی و کلیدی اون محسوب میشه هدفش دین زدایی از زنان ایرانی در کشور ما هست. از طرفی خانوم نسترن توسلی به شدت در دفتر جریان شیرازی ها «جریان شیعه انگلیسی» در اصفهان و قم فعال هست و با پول و وعده های آنچنانی به چندنفر از شخصیتهای مذهبی و علمی کشور نزدیک شده و اون ها رو با موارد مالی و جنسی جذب خودش کرده. البته در بین این چهره ها اشخاص سیاسی هم بودند. +چه کسانی؟ _یکی از این اشخاص در وزارت ارشاد بوده. +اسامیشون و بهم بده. میثم اسامی اون چندنفرو بهم داد. دیدم به به! چه کسانی هم هستند! ✅ هرگونه استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
ادامه دادم گفتم: + از طرفی بچه های ما تونستن به ایمیل «تونی هریک» که در سه مرحله با ایمل های جداگانه وَ با نام های کاربری مختلف وقتی به معاونت وزارت خارجه آمریکا پیام میده وَ از دکتر افشین عزتی نام میبره دست پیدا کنند! رییس تشکیلات گفت: _بده ببینم. پرینت ایمیل های کددار و محرمانه تونی هِریک به معاونت وزارت خارجه آمریکا درمورد دکتر افشین عزتی رو دادم به حاج آقای ( .... ) وَ بعدش گفت: _دست مریزاد آقا عاکف. مهره های خوبی رو درکنار خودت قرار دادی! به تو و بچه هایی که زیر نظرت دارن کار میکنن واقعا خسته نباشید میگم. سلام منو به خانوم ها و آقایون تیمت برسون. دیدم حاج هادی سرخ و سفید شد. انتظار داشت حاجی برای اون هم یه چیزی بگه تا حال کنه، به هرحال من زیر دست حاج هادی بودم، وَ توقع داشت رییس اول از اون تشکر کنه. بگذریم... حاج آقای ( .... ) ادامه داد گفت: _پس این آقا داره خوب بازی میکنه. حسابی هم براشون مهم شده!! حالا برنامت چیه؟ +من معتقدم به محض اینکه خانواده دکتر عزتی از عدم بازگشتش به ایران شروع به خبر دادن کردند وَ محل کار عزتی رو مطلع کردند، اونوقت باید وارد گود بشیم و مرحله جدیدی رو آغاز کنیم! طبیعتا خانواده عزتی به ما هم خبر میدن. ماهم بین یک هفته تا دو هفته وقت میگذاریم و بررسی میکنیم چرا فلانی برنگشته. رئیس نگاهی به من و حاج کاظم و حاج هادی کرد گفت‌: _موافقم.اما فقط یه نکته ای رو بگم! از 2 روز قبل که آقا عاکف اومدن ایران تا همین یکساعت قبل کلی تلفن بهم شده که شدیدا منو دارند درمورد نسترن توسلی تحت فشار قرار میدن که آزادش کنیم. +پس اونایی که باهاش ارتباط داشتند، یا خودشون دارند تحت فشار میگذارن یا به گنده تر از خودشون متوسل شدن. حاج هادی گفت: «قرار هست امروز بابت بعضی مسائل به چندنفر از این آقایون، آخرین تذکرات و بدیم.» حاج کاظم گفت: «چندتاشون وضعشون خرابه. با کِیس های نسترن ارتباطات مالی و غیر اخلاقی داشتند.» رییس گفت: «اسناد فسادهای مالیشون برام بیارید.» حاج هادی گفت: «تا نیم ساعت دیگه تکمیل میشه.» جلسه به ساعت 16 نکشید و رییس ساعت 15:10 دقیقه جلسه رو تموم کرد و ماهم اتاقش و ترک کردیم. چون قرار بود به جلسه با دفتر ریاست جمهوری بره. بعد از این جلسه از اتاق رفتیم بیرون و حاج هادی از من و حاج کاظم جدا شد. حاج کاظم دعوتم کرد برم دفترش. وقتی رسیدیم سر صحبت باز شد. یه سوال مهمی که داشتم این بود «چطور ممکنه 48 ساعت پس از دستگیری نسترن، افراد بانفوذ در کشور ما با خبر بشن و دنبال آزادی نسترن باشن؟ وقتی سوالم و مطرح کردم حاج کاظم گفت «فعلا در این مسائل وارد نشو وَ دخالت نکن!!! » اون روز حرفای کاری که تموم شد خداحافظی کردم برگشتم سمت دفتر خودم و کارای روزانم و انجام دادم. شبش خواستم برم خونه امن 4412 ، همین که از همکف ساختمون اصلی خارج شدم و وارد حیاط اداره شدم تا برم سمت پارکینگ، دیدم یه پژو پارس سفید با شیشه ای کاملا دودی چندمتر اونطرف تر از من ترمز زد.. پشت سرش هم یه ماشین اومد جلوی پای من ترمز زد و یه ماشین دیگه هم سرعتش و کم کرد چندمتر عقب تر از خودروی دوم ایستاد! در طول روز اصلا داخل این خودروها مشخص نبود، در زمان شب هم که بدتر! کمی اخم کردم و به ماشینی که جلوی پام ترمز کرد خیره شدم، به ماشین اول و آخر هم دقت کردم تا ببینم کی هستند! چیزی مشخص نبود! خواستم بی اهمیت از کنارش بگذرم و به مسیرم ادامه بدم که همزمان سرنشین عقب خودروی دوم که جلوی پای من ترمز زد، شیشه رو داد پایین. نگاه کردم دیدم حاج آقای (.....) ریاست کل تشکیلات هست. وقتی دیدمش خندم گرفت.. عمامش و گذاشت سرش گفت: _ترسیدی؟ لبخندی زدم گفتم: +نه حاج آقا.. احساس کردم برای شما مهمان اومده و میخوان بیان بالا.. تعجب کردم چرا اینطوری رانندگی میکنه کسی که پشت رل نشسته. _میخوام باهات حرف بزنم. بیا داخل ماشین بشین.. دور زدم و از درب پشت سر راننده رفتم داخل ماشین کنار رییس تشکیلاتمون روی صندلی عقب نشستم! برام جالب بود رییس کل تشکیلات یه هویی سر برسه و من و ببینه بگه بیا داخل ماشین بشین باهات حرف دارم. وقتی نشستم به راننده و محافظش گفت پیاده بشن. من موندم و خودش.. بهم گفت: _آقا عاکف، من خیلی خسته ام.. امروز بعد از اینکه جلسه ی با شما و هادی و کاظم و تموم کردم از اداره رفتم بیرون، رفتم ریاست جمهوری بعدشم رفتم شورای عالی امنیت و تا همین یکساعت قبل جلسه بودم! اما حرفای امروزت ذهنم و مشغول کرده، از طرفی احساس میکنم به دلیل اینکه جلسمون نیمه کاره تموم شد و من رفتم، یک سری حرفای مهمی هست که میخوای بگی اما نگفتی. درسته؟ ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
با این طرحی که داشتم، طبیعتا هر خبری که به بیرون درز میکرد میتونست کار یه کدوم از همین سه نفر «عاصف_خانوم افشار_خانوم3200» باشه. شایدم کار خودم که تحت فشار بودم!!!اصلا مگه قرار نبود من بیرون از 4412 دنبال حفره بگردم؟ یعنی در سطح مدیر!!! شما چی فکر میکنید؟ بگذریم... با 3200 و عاصف و خانوم افشار در اون ساعت از شب داخل شهر تهران دوری زدیم، بعدش کنار یه خیابون توقف کردم و سر صحبت رو باز کردم. براشون یه چیزایی رو توضیح دادم. تاکید کردم از اینجا به بعد این ماموریت کاملا سری هست. حتی بهشون سر بسته فهموندم غیر از ریاست کسی نمیدونه! اینم به شما مخاطبان بگم که همه ی طرح و برای اون سه نفر توضیح ندادم، بلکه یه گوشه ای رو ! از صفرتا صد این طرح رو فقط من و رئیس با خبر بودیم. یه گوشه ای رو فقط برای اینکه عاصف و 3200 و افشار بدونن داریم چیکار میکنیم توضیح دادم تا در جریان باشند. بعد از ارائه طرح، باهم رفتیم اداره. من رفتم اتاق رییس کل که مجددا باهم درمورد ادامه پروژه هماهنگی های لازم و انجام بدیم. لطفا از اینجا به بعد رو خوب بخونید!!! چون خیلی باید حواستون باشه و ممکنه در قسمت های آینده فلش بک بزنیم روی همین قسمت ها !! نسترن این چند روزی که دستگیر شده بود و در بازداشت بود، اصلا لب به آب و غذا نمیزد!! خانوم افشار رفت باهاش صحبت کرد که غذاش و بخوره اما نسترن قبول نمیکرد! از جایی که ما میدونستیم نسترن توسلی درگیر معده دردهای شدید هست، بهش دارو دادیم که حداقل داروش و بخوره! از داخل اتاق رییس داشتیم به طور آنلاین به نسترن توسلی نگاه میکردیم. نسترن داروش و خورد و بعدش شاید به اندازه دو سه تا قاشق برنج خورد! لحظاتی نگذشت که دیدم صدای بیسیمم اومد. با رئیس خیلی ریلکس نشسته بودیم و میوه و تنقلات می‌خوردیم. بیسیم و گرفتم، صدای خانوم افشار بود، گفت: _آقا عاکف صدام و داری؟ +بله بگو، آرامشت و حفظ کن! _متهم حالش بد شده! داره تهوع میکنه. چشمشاش داره سفید میشه! +چیزی نیست. الان میگم دکتر بیاد بالای سرش. به3200بگو آماده بشه ببریمش بیمارستان! فورا به حاج هادی خبر دادم! بعدش از رییس خداحافظی کردم از دفترش خارج شدم. رفتم طبقه ای که نسترن توسلی بازداشت بود! به عاصف و افشار و 3200 گفتم مسلح بشن، زیر لباسشون جلیقه ضدگلوله بپوشن، به تن نسترن هم جلیقه بپوشن تا یه وقت بابت اون حفره ای که وجود داشت، عوامل دشمن بو نبرن و حذفش نکنن! هماهنگ شد فورا آمبولانس اومد جلوی ساختمون! نسترن و منتقل کردیم داخل آمبولانس. خانوم افشار و 3200 با آمبولانس رفتند، من و عاصف هم با پرادویی که دراختیارم بود! رفتیم سمت بیمارستان میلاد. وقتی نسترن و بردیم اورژانس یه دکتر و دوتا پرستار بالای سرش حاضر شدند. دکتر نگاهی به وضعیت نسترن کرد و از ما سوالی پرسید که چی شده؟ خانوم افشار برای دکتر توضیح داد که دو سه روزی میشد این خانوم چیزی نخوردن، تا اینکه بخاطر معده دردی که داشته بهش دارو دادیم و بعدشم چند لقمه غذا خورد، اما به شدت تهوع کرد! دکتر با شنیدن این توضیحات گفت چیزی نیست! فقط یه به هم ریختگی ساده هست! با دو سه ساعت بستری شدن و تزریق سرم و دارو مشکلش برطرف میشه! دکتر مشغول توضیح دادن بود که تلفنم زنگ خورد.. رفتم بیرون از اتاق.. جواب دادم: +الو! سلام. _سلام عاکف. چه خبر؟ وضعیت نسترن چطوره؟ حاج هادی بود.. معلوم بود بنده خدا نگران شده که اونوقت شب زنگ زده! گفتم: +دکتر الان وضعیتش و دیده گفته که چیز خاصی نیست. چندساعت دیگه مرخص هست. فقط باید چندساعتی رو بستری باشه! _من و بی خبر نزار. +چشم. به خانوم 3200 و عاصف گفتم بمونن بیمارستان مراقب نسترن باشند. من و خانوم افشار برگشتیم سمت 4412 . ساعت حدود 3 بامداد بود و دو ساعتی میشد که از بیمارستان برگشته بودیم! داشتم با یکی از همکارا درمورد یه موضوعی حرف میزدم که تلفن کاریم زنگ خورد! عاصف پشت خط بود... جواب دادم: +جانم عاصف؟ _آقا عاکف سلام.. میخوایم متهم و برگردونیم اداره! +بسیار عالی.. با آمبولانس اداره هماهنگ کن بیاد دنبالتون شمارو برگردونه. شما و 3200 هم همون پشت آمبولانس کنار متهم مسلح بشینید! _چشم. بعد از تماس عاصف بامن، خبرش و به حاج هادی دادم که نسترن و دارن بر میگردونن اداره. از همکارم جدا شدم و رفتم داخل حیاط خونه امن قدم زدم! نیم ساعتی بود که داشتم قدم میزدم و به پرونده و زوایای پنهانش و به بیماری همسرم و... فکر میکردم! همینطور که مشغول قدم زدن بودم عاصف زنگ زد.. جواب دادم: +جانم. بگو عاصف! _آقا عاکف، دستم به دامنت! گفتم: +چیشده؟ چرا داری نفس نفس میزنی؟ اتفاقی افتاده؟ _خبر بد دارم! ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
با نسترن و 3200 و عاصف هماهنگ کردم فورا بیان سمت خونه الف 1000 ! وقتی رسیدیم به الف 1000، ریموت و زدم وارد پارکینگ سربسته ی اون خونه امن شدیم. عاصف و خانوم افشار و 3200 هم همزمان با ما از پشت سرمون وارد شدند. خونه امن مخصوص جلسات سری رییس با سران قوا و مسئولین ارشد نظام دو طبقه بود. نسترن و منتقل کردیم به طبقه دوم. قبلا 2 دفعه به این خونه اومده بودم، اونم به واسطه حاج کاظم، چون ورود به این خونه تحت هر شرایطی برای همه ممنوع بود مگر با هماهنگی و اطلاع ریاست و حاج کاظم. بیست و چهارساعته این خونه که در یک کوچه بن بست بود دائم کنترل میشد! وقتی وارد طبقه دوم شدیم نسترن و منتقل کردم به همون اتاقی که از قبل آماده کرده بودیم. هر طبقه چهارتا اتاق داشت. اتاقی که نسترن و داخلش قرار دادیم، 15 متری بود که کاملا امنیتی بود، حتی ضربان قلب نسترن هم در اون فضا زیر ذره بین ما بود. خانوم 3200 و خانوم افشار هم وارد شدن و موندن داخل هال_پذیرایی طبقه دوم. دکتر و پرستار وارد اتاق شدند، منم اومدم بیرون در و بستم. به مهرداد گفتم: «پایان ماموریت تو از این لحظه اعلام میشه.» باهم خداحافظی کردیم و اون از خونه امن الف 1000 خارج شد! وقتی رفت موبایلم زنگ خورد... نگاه به شماره کردم فورا جواب دادم: +سلام حاج آقا. _سلام.. نزدیکم. تا 3 دقیقه دیگه بهت دست میدم. +قدمتون به روی چشم. یاعلی. چنددقیقه بعد در خونه که باز شد، عاصف و 3200 فورا مسلح شدن، چون خیال کردن قرار هست اتفاقی بیفته. بهشون گفتم: «غلاف کنید، غریبه نیست. خودیه!» بچه ها تعجب کردن. به عاصف گفتم: «بیا بریم استقبال.» هیچ کسی نمیدونست داره چه اتفاقی می افته! رفتیم پایین، وقتی عاصف دید رییس تشکیلات هست یه نگاه به من کرد آروم گفت: «اینجا چه خبره؟» توجهی نکردم به حرفش... رییس تک و تنها و بدون تیم حفاظت اومده بود! کارش خیلی خطرناک بود، چون جزء کسانی بود که در کنگره آمریکا علنا پیشنهاد ترورش و به مقامات اطلاعاتی و امنیتی «CiA» دادند و موساد اسرائیل هم بارها اعلام کرد «....» در لیست ترور اونها قرار داره. لباس روحانیت و از تنش کَنده بود، با یه گرم کن و کلاه پشمی که تا چشماش و پوشونده بود، یه کلاه کاسکت روی سرش، با موتور اومده بود الف 1000 تا ببینیم هم و. وقتی رفتیم بالا رییس نشست و کمی صحبت کردیم و از حساسیت این قسمت از کار برای 3200 ، خانوم افشار، وَ سیدعاصف عبدالزهراء گفت. بچه ها خوب توجیه شدند که در چه مرحلهٔ مهمی قرار داریم و چقدر این قسمت از کار ما فوق سری هست. رییس نیم ساعتی رو حرف زد و از حساسیت ها گفت، بعدش از ما خداحافظی کرد و رفت. خانوم 3200 و خانوم افشار موندن داخل خونه. من و عاصف رفتیم سمت 4412. فورا یه جلسه مهم ترتیب دادیم و با بچه ها نشستیم افرادی که موقعیت هاشون و شناسایی کرده بودیم مورد ارزیابی و بررسی قرار دادیم. تموم اقدامات فنی و اطلاعاتی رو انجام دادیم. قرار شده بود تا ساعت 7 صبح وارد فاز عملیات بشیم که بنابردلایلی نشد. اما ساعت 9 صبح استارت کارو زدیم و وارد فاز عملیات دستگیری شدیم. طبق دستور ریاست کل، وقتی اون 7 نفر دستگیر شدن، بنا بر ملاحظات امنیتی و اطلاعاتی هیچکدومشون و به اداره منتقل نکردیم! دلیلش هم همون حفره بود. اون 7 نفر از شاخه های مهمی بودن که با نسترن کار میکردن و عضو اون شبکه نفوذی و جاسوسی بودن که بلافاصله بعد از دستگیری منتقل شدن به خونه امنی که مدنظر رییس تشکیلات بود. در اون خونه 3 نفر از امین ترین های حاج آقا حضور داشتند تا همه چیز طبق روال پیش بره. حتی حاج هادی و حاج کاظم از اون ماجرا باخبر نبودن که ما دستیگری بعضی از شاخه های مرتبط با این شبکه ی نفوذ رو آغاز کردیم. فقط رییس (حاج آقای ..... ) در جریان بود و من و عاصف. اینم بگم که برای دستگیری این هفت نفر هم از اون تیم 5 نفره که حیدر سرتیم بود استفاده کردیم. بازجویی ها از اعضای دستگیر شده آغاز شد. طی سه روز اول اعترافات مهمی کردند که من به اون موضوع فعلا نمیپردازم. نسترن اما همچنان در خونه الف 1000 تحت شدیدترین مراقبت های پزشکی و امنیتی بود. خانوم افشار و خانوم 3200 هم به شدت ازش مراقبت میکردند. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
نگاه کردم دیدم همون جعبه که دستش بودو میگه. رفتم سمت مهدیس جعبه رو ازش گرفتم.. بعد جعبه رو آوردم بالا نزدیک گوش سمت راستم، خیلی آروم تکونش دادم تا ببینم چیزی داخلش هست یا نه. دیدم یه صدای ریزی میده. رفتم کلید قفل اتاق کارم و از جایی که همیشه پنهونش میکردم گرفتم، اومدم درو باز کردم وارد اتاقم شدم، نشستم پشت میز کارم.. فضای اتاق تاریک بود.. فقط چراغ مطالعه رو روشن کردم و جعبه رو بردمش زیر نور.. خیلی آروم وَ با احتیاط بازش کردم... جعبه با کاغذ کادویی پیچیده شده بود. داخل جعبه ی کارتنی اول، یه جعبه یِ کارتنی دیگه هم بود و دومی رو که باز کردم دیدم یه صندلی اسباب بازی به اندازه ریموت ماشین داخل اون جعبه هست با دوتا دست آدمک عروسکی که از شانه تا مچ با سیم مفتول به تن صندلی بستن... گذاشتمش روی میزم تکیه دادم به صندلیم بهش خیره شدم. فقط تجزیه و تحلیلش کردم. چون به نظرم خیلی حرف داشت! از شانس بد من، شب قبل از این موضوع موقعی که داشتیم با خانومم و خواهرم و خواهرخانومم از جایی بر میگشتیم مدیر ساختمون منو دید گفت چندوقته که دوتا دوربین بیرونی ساختمون مشکلات فنی دارن وَ باید درست بشن. برای همین نمیشد از طریق دوربین برم ببینم کار چه کسی هست ، اما خب با توجه به یک سری مسائل، هدس هایی زده بودم که میتونه کار چه کسی باشه. از اتاق کارم اومدم بیرون، درب و قفلش کردم. ظاهرا فاطمه مجددا بیدار شده بود و داشت با خواهرش مهدیس حرف میزد. کمی سرگرم پیام دادن به همکارام شدم بعدش خوابیدم. ساعت 8 صبح/ اداره مرکزی تهران/ دفتر ضدجاسوسی و ضدتروریسم... وارد دفتر که شدم صدای تلفن دفترم به صدا در اومد! فورا در و بستم رفتم سمت میز، نگاه به شماره انداز کردم، گوشی رو گرفتم جواب دادم: +الو. سلام. بفرمایید _سلام باباجان. کاظمم. +به به.. حضرت آقا. کِیفین سازدی؟ «* معنی: یعنی کِیفِت کوکه؟ » _باز شبکه رو عوض کردی زدی خونه همسایه؟ +خب حاجی جون یه کم به عشق حاج خانومت ترکی یاد بگیر.. چپ و راست بهم میگه آخر به این شوهر ما نتونستی بقبولونی که چندجمله ترکی یاد بگیره. منم میگم آخه حاج خانوم نزدیک 40 سال دارید باهم زندگی میکنید، خب وقتی خودت حریف حاجیتون نمیشی، میخوای من حریفش بشم؟ حاجی خندید گفت: _خودتم که چهارتا کلمه بیشتر بلد نیستی.. پس چرا ادعات میشه؟ +خلاصه دیگه.. من باید پیش خانومم ترکی حرف بزنم.. چون یه رگش ترکه. _ باشه آقای زن ذلیل.. حالا میای دفترم؟ +جرات دارم نیام؟ _منتظرتم. + سَنی چوخ ایستیرم الی الاَبد. « *معنی: دوست دارم برای همیشه وَ تا ابد » _من که نمیفهمم چی میگی، ولی هرچی فحش میدی خودتی. خندیدم گفتم: +استغفرالله حاج آقا.. فحش چیه. یعنی شما هم مثل اون بنده خدا خیال میکنی بی ادبم من؟ حاجی خندید گفت: _شوخی کردم ! فورا بیا اینجا باباجان..منتظرتم.. یاعلی. قطع کردم ، بلند شدم رفتم سمت دفتر حاجی.. مسئول دفترش گفت که عاکف اومده، حاجی هم از داخل اومد درب دفترش و باز کرد.. وارد شدم سلام علیکی کردیم و نشستیم... گفت: _حال خانومت چطوره؟ آهی کشیدم گفتم: +چه بگویم؟ نگفته ام پیداست... غم این دل مگر یکی و دوتاست. کمی حاجی درمورد همسرم و کمی هم درمورد مشکلات تشکیلات بامن حرف زد. گفت: _عاکف میدونم که خودت از خیلی از مسائل با خبری وَ احتمالا تا الآن هم؛ همه چیزارو فهمیدی. گفتم: +ببخشید حاجی، اما راستش من منظورتون و نفهمیدم! _خودتی. من و رنگ نکن! +باور کن. _تو چشمای من نگاه کن... زل زدم به چشماش... گفت: _باور نمیکنم، اما بهت توصیه میکنم فعلا بااین آدم داخل تشکیلات مدارا کن تا در وقت لازم بزنیمش کنار. میدونم در عراق اذیت شدی. میدونم پشتت و خالی کرد. اما چون میدونستم از پس کار بر میای اقدامی نکردم جز همون یه اقدام. تو فعلا به مسیر خودت ادامه بده. همین راهی که میری درسته. +چشم. اطاعت امر میشه حاجی. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
ادامه دادم گفتم: +چون همینجوریشم ما در این پرونده باگ داریم! عقیق شهید شد، داریوش شهید شد! اونور در عراق نزدیک بود سرمون بلا بیارن! خب اینا شوخیه مگه!؟ رییس فقط به نشانه تایید حرفام سرش رو هرچند لحظه بالا پایین می داد، وَ تایید میکرد.. حاج کاظم فقط نگام میکردو گوش میداد.. ادامه دادم گفتم: +جسارتا ! یه کمی عبرت بگیریم. نگذارید زحمات ما هدر بره. ما باید به سیستم اطلاعاتی دشمن، اعم از آمریکا و اسراییل و انگلیس و آل سعود که این مثلت غربی_عبری_عربی که یک ناتوی اطلاعاتی بر علیه ما تشکیل دادند ضربه بزنیم. تا کی میخوایم بشینیم عین چهارتا بچه مذهبی که دارن در فضای مجازی فقط از انقلاب دفاع میکنن، ماهم بشینیم در کار اطلاعاتی دفاع کنیم و جلوی ضربه رو بگیریم؟ این مملکت و انقلابش به دفاع نیاز نداره.. باید طبق فرهنگ و سیره آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای به مبانی غرب و آمریکا حمله کنیم. ما طلبکاریم از دشمن. پس باید دشمن و بازخواست کنیم. این یعنی اگر بخوایم براش یک مثال بزنیم میشه این که باید دکترین امنیتی و اطلاعاتیِ ماهم از این پس به سمت حمله به دشمن پیش بره! دیدم حاج کاظم همچنان داره نگام میکنه.. رییس هم همینطور.. حاج کاظم گفت: « قربون خدا برم. » بعد سرش و سمت سقفِ دفترِ رییسمون کرد با لبخند گفت: « داش علی ، روحت شاد، چی به بار آوردی. چی زاییدید. » رییس با حرف حاج کاظم خندش گرفت، خودمم خندیدم.. رییس گفت: _عاکف خوشم اومد ازت.. باریک الله.. فکرکنم کله پاچه زیاد میخوری مگه نه؟ +اِی.. گاهی.. _مغزم زیاد میخوری؟ +هم مغز، وَ هم چشم. خندید گفت : « خوبه. آثارش و نشون داد. » کمی دست به محسانش کشید و دهن دره ای کرد، کمی که سر و صورتش و بخاطر بی خوابی ها مالید بعدش جدی شد.. رو کرد به حاج کاظم گفت: «خب کاظم جان، حالا نظرت چیه؟» حاجی گفت: « چی بگم. پیشنهاد خوبیه.. اما عواقب خودشم داره.. نباید بعدا این فرضیه پیش بیاد که بین ما و فلان سیستم اختلافات هست. این کشور وَ این مردم نیاز به آرامش دارن.. روح و روان مردم نباید آسیب ببینه و هر روز خبر بد دریافت کنند. » من گفتم: « حاجی، بیخیال این حرفا بشید. همیشه از این تهمت ها به ما بوده. » رییس گفت: _من با آقا عاکف موافقم.. طرحشم قبول دارم. به نظرم در دستور کار قرار بدید. اما آقا عاکف ، یه چیزی رو هم بهت امروز میگم وَ از من به یادگار داشته باش تا ان شاءالله اگر یه روزی به مسئولیت های بالاتری رسیدی، این و همیشه آویزه گوشت نگه داری و بهش دقت کنی. اونم اینکه ما به فلان مقام مسئول نمیگیم اما خب خبر پخش بشه رسانه ها ازش ممکنه بپرسند، وَ شک نکن که حتما میپرسن. بعد ما بخوایم تصمیمات خودمون رو علنی کنیم طبیعتا تحلیل ها میره به این سمت که فلانی که انقدر در دولت مسئولیت بالایی داشته هم با خبر نبوده. +یعنی؟ _یعنی اینکه اگر به اون مسئول بلند پایه بگیم، اونم میره به دوتا دیگه در دفترش و فلانی که مسئول هست میگه تا بیان بررسی کنند. اگر نگیم هم یه دردسر داریم! این ها خوب نیست بنظرم. وجهه ی خوبی نداره. اما خب، به قول شما مسائل امنیتی شوخی بردار نیست وَ من خودمم بهش معتقدم و تاکید دارم روی حرف تو. حاج کاظم گفت: _پس عاکف جان، خبرش و خودت بنویس، بده دست روابط عمومی سازمان تا متن و بدن دست بچه های اخبار 20:30 و شبکه اول برای ساعت 21:00 ! +چشم.. مینویسم و میرسونم به دستشون. کمی دیگه هم صحبت کردیم ولی دیگه ادامه نمیدم چی بینمون گذشت. بعد از اون جلسه با سه نفر از بچه هایی که مسئول ساخت کلیپ و مستند تشکیلات ما بودن هماهنگ کردم تا بیان دفتر. وقتی اومدن توجیهشون کردم تا با عاصف عبدالزهرا برن منزل دکتر عزتی ئ با یک ويدئو حدودا 2 دقیقه ای از صحبت همسر عزتی که میگه همسرم در فلان جا کار میکرده وَ طی سفری به کشور عراق بابت زیارت امام حسین، بعد از دو هفته همچنان وضعیتش نامعلومه!. عاصف وَ اون سه نفر رفتن، قرار شد ویدئویی دو دقیقه ای رو وقتی عاصف تایید کرد و مشکل امنیتی در اون وجود نداشت، از همونطرف ببرن صدا و سیما تا خبر بصورت سراسری پخش بشه. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
سیدعاصف عبدالزهرا گفت « چشم. خیالتون جمع. » رییس به من گفت: _از آمریکا چه خبر؟ گفتم: +صبح که بودم 4412 گزارشات منابعمون از آمریکا دال بر این هست که افسران اطلاعاتی آمریکا سوژه رو منتقل کردن به سمت آریزونا که در یکی از ایالت های منطقه غرب آمریکا قرار داره. _وضعیت عواملمون چطوره؟ +خیلی اونجا دستشون بسته هست. واقعا خدا داره بهشون کمک میکنه. رییس اومد نشست، یه لیوان آب خورد، بعد نگاهی به عاصف و حاج کاظم کرد.. سرش و انداخت پایین با نگرانی گفت: _خدا کنه با این باگی که وجود داره سوخت نرن. گفتم: +نگران نباشید.. خدابزرگه! نیروهای کار بلدی هستند. با بیست سال تجربه اطلاعاتی در خارج از ایران. سرش و آورد بالا نگام کرد گفت: _عاکف جان میترسم بچه ها لو برن اونور.. خدا کنه جونشون به خطر نیفته. دائم دارم توسل میکنم، زیارت عاشورا میخونم جون اون دوتا در خطر نباشه.. نذر کردم بچه ها سالم برگردن ایران! شما هم مواظب خودتون باشید. من یه خرده حالم خوب نیست! میتونید برید. با عاصف از حاج آقای«...» رییس تشکیلاتمون و حاج کاظم خداحافظی کردیم، رییس بلند شد اومد اثرانگشت زد درب اتاق باز شد و ما رفتیم بیرون. با عاصف اومدیم سمت دفتر حاج هادی، تا بهش بگیم که داریم میریم بازجویی.. مسئول دفترش تماس گرفت با اتاقش که حاج هادی گفت فعلا فرصت نداره ما رو ببینه !!! فقط یه پیغام داد اونم اینکه مراعات حال متهم زیر دستتون و کنید! ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
بعد از اون سکوت ده دقیقه ای... با بی حالی گفت: _خیلی قشنگ بلدید به آدم وصله بزنید. یه روز تهمت اخلاقی، یه روز تهمت سیاسی ! نسترن به حدی توسط من شکنجه روانی شده بود که هر چنددقیقه از ترس میگفت: «کی داره کنارم راه میره. کی هست این جا؟» در یکی از دفعاتی که اینطور گفت، بهش گفتم: +ببین کی کنارت هست. بگو کمکت کنه. عصبی شد گفت: _روانیییییی. ادیت نکن! گفتم کی هست اینجا. +حرف میزنی با من؟؟ یا اینکه خودم یکی یکی همه چیزارو برات رو کنم. سکوت کرد ! بعد از چندثانیه خیلی مغرورانه وَ با بی حالی پرسید: _میشه بگید برای چی اینجا هستم؟ انصافا انقدر متهم پررو ندیده بودم به عمرم..خندیدم گفتم: + خودت می دونی برای چی اینجا هستی. پس سعی کن از جاده خاکی نری! _آره تو راست میگی ! حتما بخاطر فروش چادر به همسر یک اطلاعاتی ! +وقتی نفهم تشریف داری همینه دیگه.. اگر اون مغزت و به کار بندازی، یادت میاد که داخل پارکینگ فرودگاه بغداد زمانی که مشت و خوابوندم به گونه و لب پروتز شده ت که دهنت پر از خون شده بود، بهت گفتم اون خانوم همسرم نبود.. همکارم بود وَ بیست و چهارساعته تحت رصد وَ کنترل اون همکارم بودی. نسترن گفت: _مگه من چیکار کردم که کنترلم میکنید؟ +بگو چیکار نکردی. _شما بگو. +دیگه داری زیادی چرت و پرت میگی. اون همکارخانوم که داخل اتاق نسترن بود وَ نسترن متوجه حضورش نمیشد، یه چک خوابوند به صورتش.. گفتم: +چی شد؟ درد داشت؟ _آشغالاااا. سه ساعته دارم میگم کی اینجاست که داره راه میره، کسی چیزی نگفت و صدای پا هم میومد کسی نزد.. اما حالا یه هویی یکی میزنه! با اینکه کسی راه نمیره اینجا! من و داخل تاریکی قرار دادید تا چشمام نبینه؟ تا نور چشام کم بشه!؟ دستش و آورد سمت چپ و راستش و گشت اما اون همکارمون انقدر حرفه ای بود، که یه گوشه میرفت می ایستاد.. نسترن چندوقت رنگ روشنایی ندیده بود. برای همین چشمش ضعیف شده بود. بهش گفتم: +بهم بگو قبل از اینکه بری سمت افشین عزتی، رابطه تو با دکتر ( ع.ک ) چطور بود؟ _نمیشناسم. +عکسش موجوده. _گفتم نمیشناسم. +بهم بگو رابطت با پسر مسئول دفتر آیت الله (...) چطور وَ در چه حدی بود؟ _نمیشناسم. چرا وقتی پسر اون آیت الله در سوریه بود، ازش زمان عملیات ها و نقطه شروع عملیات ها رو میپرسیدی؟ تو مگه خبرنگار بودی؟ اون اطلاعات به درد کجا میخورد؟ تو چیکاره بودی که باید اونارو میدونستی؟ _اینا همش دروغه! +شنود مکالماتتون هست! باشه این دروغه! البته به نظر تو دروغه! چون اسناد و مدارک تموم اینایی که گفتم دراختیارمونه! حالا بهم بگو رابطه تو با ویلیام در عراق به چه شکل و تا چه حد بود. چرا بعضی از اسنادی رو که از طریق بعضی خائنین به دست میاوردی، در اختیار ویلیام میگذاشتی ؟ _نمیشناسم. چنین کاری هم نکردم.. همش دروغه ! +اتفاقا چرا، میشناسی.. خیلی خوب هم میشناسی... همشم راسته ! بابت تک تک این ها عکس و فیلمش دست منه. _دروغ میگیییی لعنتییی . تو داری دروغ میگی. +بهم بگو رابطت با سفیر انگلستان در بغداد چطور بود. _دروغ میگیییی.. به خدا دروغ میگی... بلند شدم پرونده رو گرفتم برقارو روشن کردم دکمه رو زدم در باز شد رفتم داخل.. دیدم نسترن سرش و گذاشته روی میز.. معلوم بود نمیتونه داخل روشنایی بمونه. بعد از حدود 10 دقیقه کم کم سرش و آورد بالا، با چشمایی که نازکش کرده بود تا دور و برش و خوب ببینه، عین دیوانه های وحشت زده به من وَ اون همکار خانوم نگاه میکرد. چندلحظه ای خیره شد به من، سرش و به نشانه انزجار از من چندبار تکون داد، بعد آب دهنش و پرتاب کرد سمتم. همکارمون رفت یه چک ابداربهش بزنه که بهش اشاره زدم این کارو نکنه ! کمی به نسترن نگاه کردم،گفتم: +عیبی نداره.. میتونی راحت باشی.. از این آب دهن ها، بخاطر امنیت مردمم زیاد به سمتم پرتاب شده! خیلی دریده تر و یاغی تر از این حرفام که با این رفتارای تو عصبی بشم. با خشم بهم نگاه کرد، صداش و پر از غضب کرد گفت: _خیلی نامردی.. برای دیوانه کردن من موزیکی رو که چنددقیقه قبل از فوت نامزدم باهم گوش میدادیم و گذاشتی تا روانیم کنی؟؟ ها؟ لبخند پیروزمندانه ای زدم، گفتم: +این یعنی اینکه حتی منو تیمم ریز و درشت زندگی چندسال قبلتم در آوردیم و کف دستمونه. دیوانه کردن تو ابزارهای ساده تری میخواد! حتی از این چندتا حرکت ساده ای هم که روت پیاده کردم ساده تر ! خودت و چی فرض کردی؟؟ خیال کردی خیلی زرنگی؟ خیال کردی یک ابرجاسوس هستی؟ نه! تو هیچچی نیستی! ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
وقتی اون و میکشه ماموریتش و تنهایی انجام میده و برمیگرده! اما سیستم امنیتی انگلیس این قضیه رو متوجه میشه که چه اتفاقی پیش اومده! برای همین در یک مهمونی، یکی از نیروها به خاطر اینکه کسی به سرویس امنیتی انگلیس شک نکنه و زیر سوال نره، خیلی عادی انقدر به دوست پسر نسترن مشروب میدن که اُوِردوز میکنه! ما در بررسی ها متوجه شدیم نسترن خیلی برای دشمن مهمه! برای همین که سرویس انگلیس نسترن و از دست نده مجبور شد این قضیه رو مخفی نگه داره! ما هم وسطای هدایت این پرونده متوجه این قضیه شدیم ! اونم توسط یکی از جاسوس های دوجانبه! خب برگردیم به اتاق بازجویی! معلوم بود که نسترن بعد از دیدن اون چندتا سند، دیگه همه چیزو تموم شده می بینه. بخاطر همین میدونست راه فراری براش باقی نمونده که بخواد معطلمون کنه.. از طرفی من بهش قول دادم اگر بهمون کمک کنه بهش بگم باعث و بانی مرگ دوست پسرش چه کسی بوده! نسترن به همین دلیل مجبور شد در همون ساعات اولیه بازجویی اعترافات زیادی کنه.. چون کلی اسناد صوتی و تصویری بهش نشون دادم که اصلا نمیتونست از زیر بار اون ها شونه خالی کنه وَ من هم بهش وعده دادم از یه معما براش پرده برداری کنم. بهش گفتم: +مثل اینکه نشنیدی چی گفتم.. میشنوم اعترافاتت و !! میخوام حرف بزنی. مکث کوتاهی کرد، کمی اشک ریخت، با دوتا دستاش سرش و گرفت... بغض کرد، گفت: _این یه پروژه بود. +توسط؟ دیدم داره گریه میکنه همیطنور !! من در بازجویی هایی که طی سال های طولانی از جاسوس ها وَ نفوذی های زن و مرد داشتم، می دیدم که بعضیاشون گریه میکنن.. خیلیا برای اینکه نظر منو جلب کنن تا دلم براشون بسوزه بود، بعضیاهم واقعی بود وَ خودشون و آخر خط میدیدن. نسترن دقیقا از دسته دوم بود. اشکش از روی ته خط رسیدن بوده. بهش گفتم: +نشنیدم جوابت و !! گفتم توسط چه کسانی؟ _سرویس آمریکا_موساد_ انگلیس، وَ در کنارش عربستان! +پس حدسم دقیق بود. اما عربستان بازیگر اصلی نبود درسته؟ _بله. گفتم: +عربستان همون گاو شیردهی بوده که فقط برای اینکه از پولش برای پروژه های ضدامنیتی ایران استفاده کنند، ضلع های دیگر این مثلث ازش استفاده میکردند، و به نوعی یک صدام شماره 2 هست. اما نه در بحث نظامی بلکه این بار در طرح های اطلاعاتی. حرفی نزد، اما همینطور که اشک میریخت سرش و به نشونه تاییدحرفای من تکون داد. بهش گفتم: + خب ادامش. _از جایی که به خاطر موقعیت پدرم ارتباطات خوبی با شخصیت های سیاسی و مذهبی و تجاری کشورهای مختلف بخصوص ایران داشتم، وَ در موسسه ولوم که خودت گفتی اسنادش موجوده و نشونم دادی آموزش های خاصی رو دیده بودم، تونستم نظر سرویس های کشورهای مورد نظرو برای این پروژه مشترک جلب کنم. +از کجا استارت خورد ؟ ازت چی خواستن؟ نسترن حرفای تکان دهنده ای زده بود اون روز که به برخی از زوایای مهم این پرونده و اولین بازجویی که ازش صورت گرفت، در ادامه اشاره میکنم... نسترن گفت: _همزمان که با یکی از جریانات مذهبی در داخل ایران «تشیع انگلیسی به سردمداری صادق شیرازی» که در انگلیس پایگاه داشتند ارتباط گرفتم، وَ در موسسه ولوم هم برای یه سری اقدامات آموزش میدیدم... اومدم وسط حرفاش گفتم: +از این موسسه بیشتر برام بگو. میشنوم.. ادامه بده.. _بعضی از افسران اطلاعاتی آمریکا و بخصوص انگلیس در اونجا حضور فعال داشتند. منم با بعضیاشون ارتباط تنگاتنگی داشتم. از طرفی بخاطر موقعیت خانوادگیم در داخل ایران، برای خودم برو بیایی داشتم و دارم، به همین دلیل منو برای طرحشون انتخاب کردند تا به بعضی افراد نزدیک بشم. +من کاری ندارم که به مذهبی ها و سیاسیون نزدیک شدی.. به وقتش به اوناهم میرسیم و مفصل بهش میپردازیم. اما بهم بگو افشین عزتی چرا؟ _یعنی چی؟ متوجه نمیشم ! +اتفاقا چرا، خوب متوجه میشی، اما خودت و میزنی به اون راه ! ولی برات بازترش میکنم.. ببین خانوم توسلی، طبق رصدها و اسنادی که ما داریم، تو با هیچ کدوم از طعمه های خودت در داخل ایران، علیرغم اینکه می رفتید جایی و چندوقت می موندید، مشروب سِرو نمیکردید، ارتباط نامشروع نداشتید! براشون هزینه مالی اونچنانی نمیکردید، اما تنها کسی که باهاش ارتباط برقرار کردی، یا به نوعی میشه گفت مجبور شدی باهاش ارتباط برقرار کنی همین افشین عزتی بود. دلیل این و میخوام بدونم! حالا بهم بگو چرا؟ ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
سعی میکردم با همین جمله خودم و آروم کنم.. اما گاهی آروم نمیشدم.. چون منم آدمم، سنگ نبودم که.. چون که انسان یک ظرفیتی داره... بگذریم. وقتی از بخش مراقبت های ویژه اومدم بیرون، همینطور که تسبیح دستم بود و داشتم برای سلامتی امام زمان صلوات میفرستادم تا سلامتی همسرم و بهش برگردونه، توی حال خودم بودم که عاصف زنگ زد به موبایلم. جواب دادم: +الو سلام.. بگو عاصف. _سلام آقاعاکف.. میتونم بپرسم کجایید؟ +نه! اول بگو چیشده؟ _التماس دعای آنی به وجود اومده! +بیمارستان تریتا هستم. بیا اینجا. عاصف اون شب حامل یک پیام فوق سری وَ آنی بود که باید اون نامه رو به دستم می رسوند. تا عاصف بیاد بیمارستان، روی صندلی داخل راهرو یکساعتی رو خوابیدم. وقتی عاصف رسید زنگ زد به موبایلم و رفتم بیرون از بیمارستان! حالا پدرِ همسرم، داشت منو میدید و زیر نظر داشت. خلاصه پیچوندمش و رفتم داخل حیاط بیمارستان. نامه رو از عاصف گرفتم بازش کردم. نامه تایپی نبود، بلکه دست خط رییس سیستم امنیتمون حاج آقای (....) بود. برام مطلب مهمی رو نوشته بود. متن نامه: بسم الله القاصم الجبارین با سلام و تحیت. با رایزنی و/خ مهره ی مورد نظر حتما باید برگردد. دیگر به صلاح نیست. اگر همینطور دست به دست بچرخد، پرونده و طرح شما با شکست روبرو خواهد شد وَ از طرفی جان آن دو در خطر است. و من الله توفیق نکته: و/خ یعنی وزارت خارجه.. اگر همینطور دست به دست بچرخه یعنی افشین عزتی اگر در آمریکا همینطور جا به جا بشه ممکنه ما شکست بخوریم و دیگه بهش دسترسی نداشته باشیم.. جان آن دو در خطر هست هم یعنی اون دوتا نیروی اطلاعاتی ما در خاک آمریکا ممکنه هر لحظه سوخت برن. به عاصف نگاه کردم و بعدش کمی قدم زدم تاملی کردم. بدون اینکه برگردم پیش فاطمه، فورا رفتم سوار ماشینم شدم برگشتم اداره. عاصف هم با موتورش برگشت اداره..وقتی رسیدم رفتم دفترم، با معاونت وزارت خارجه تماس گرفتم و گفتم از کجا و چه واحدی هستم. اون شب تا یه جلسه ای رو تشکیل بدیم شد ساعت 11 شب. حاج هادی یک ماموریت اجباری رفته بود. از طرفی توسط رییس سیستم، مسئول این شدم تا خودم در این جلسه حضور پیدا کنم.. قرار بر این شد که در یکی از ساختمان های وزارت خارجه محل ملاقات من و معاونت وزارت خارجه باشه. اما منم طبق اخلاق همیشگیم وَ ملاحظات امنیتی، دقیقه نود محل جلسه رو تغییر دادم وَ در یکی از ساختمون های خونه ی امن اداره خودمون قرار دادم. اون شب با معاونت وزارت خارجه تا حدود سه صبح من جلسه داشتم. اون جلسه واقعا مهم بود.. یادمه در اون جلسه چندبار بحثمون شد و سر هم داد زدیم، وَ اون میگفت شما به ما اطمینان نداشتید وَ منم میگفتم کار اطلاعاتی اینه که به پدرمادرتم اطمینان نکنی، چه برسه مسئولین! برای همین بعضی قسمت ها بحثمون بالا میگرفت با صدای بلند صحبت میکردیم! طوری که محافظاش خیال میکردند دعوا افتادیم و می اومدن داخل اتاق.. اونا هم تا می اومدن داخل میفرستادیمشون بیرون. خلاصه اون شب قرار شد وزارت خارجه ایران از طریق عمان رایزنی کنه وَ به آمریکا این پیغام و برسونه که هرگونه اتفاقی که برای این دانشمند اتمی ایران بیفته، مسئولیتش با آمریکا هست. چندروزی از جلسه من با معاون وزیر خارجه می گذشت که یک روز حوالی ساعت 4 و نیم عصر بود، یکی از بچه های 4412 که مسئول اقدامات فنی اطلاعاتی وَ سایبری علیه آمریکا و اسراییل در این پرونده بود، با یک خط امن و سفید زنگ زد بهم گفت به ایمیلتون یه کلیپ میفرستم. مشتاق بودم ببینم چیه.. وقتی بعد از چند دقیقه دریافت ایمیل گوشیم به صدا در اومد، وارد صندوق دریافت شدم. دیدم یه کلیپ 20 ثانیه ای از افشین عزتی هست که میگه: «منو دزدیدن.. من الآن در آریزونا هستم.. از مقامات جمهوری اسلامی میخوام هر چه زودتر منو نجات بدن. جان من در خطر هست. از نیروهای امنیتی و سیاسی ایران میخوام منو نجات بدن و برای آزادی من با ایالات متحده آمریکا مذاکره کنند!» فورا تماس گرفتم با 4412 به میثم گفتم این کلیپ و ببرید به معاون وزیر خارجه نشونش بدید، بگید تا دوساعت دیگه باید باشه همون خونه ای که جلسه اول همدیگرو دیدیم. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ♻️ http://eitaa.com/Akef_soleimany
به خانوم ام البنین گفتم: «من 99 تا صلواتم و فرستادم، اون یه دونه رو نگه داشتم حاجتم و دادی ادا کنم. اما خانوم، این یه دونه رو هم میفرستم. من چیزی گرو نگه نمیدارم. من مخلصتونم. هر چی شما برامون بخواید همون خیر هست.» اون یه دونه صلوات رو هم فرستادم. اون روز شب شد و منم رفتم خونه.. خیلی ناراحت بودم که داریم شکست میخوریم. اون شب خوابیدم.. شاید 5 دقیقه مونده بود به اذان صبح، بعد از مدت ها خواب پدر شهیدم و دیدم که زمانش خیلی کم بود. درعالم رویا دیدم یه جایی هستیم که مادرم و خواهرام و ... همه هستند.. پدرم روی یک صندلی نشسته بود و داره فکر میکنه، یه کتابی که در عالم رویا احساس میکردم قرآن شاید باشه توی دستشه! من وقتی وارد شدم، پدرم نگاهی بهم کرد و لبخند زد. وقتی میرم سمتش دستش و برای ادای احترام ببوسم، پدرم نیم خیز میشه و پیشونیم و میبوسه.. درهمون عالم رویا دیدم پدرم لبخند زیبای زد که انگار دلم قرص شد... بعد بهم گفت: «بهت تبریک میگم باباجان. آفرین..آفرین. راضی هستم ازت.» بیدار شدم از خواب .خیلی ذهنم درگیر این رویا شد! صدای اذان از گلدسته های منطقمون طنین انداز شد، بلند شدم رفتم وضو گرفتم نمازم و خوندم، بعدش دیگه به راننده نگفتم بیاد دنبالم. با ماشین خودم رفتم اداره. ساعت 9 و نیم صبح شده بود و منم داشتم داخل دفترم کارام و میرسیدم که بهم خبر دادند از عمان به وزارت خارجه اطلاع دادند که مقامات آمریکایی حاضر شدند افشین عزتی رو تحویل جمهوری اسلامی بدن. داشتم بال در میاوردم. کلی قربون صدقه خانوم ام البنین و حضرت زهرا رفتم. همونجا بود که معنای تبریک های پدرم و در عالم رویا فهمیدم. خیلی خوشحال شدم، چون مسئول پرونده بودم وَ اگر این پرونده همینجا متوقف میشد، یکی از بزرگترین شکست های من، وَ خراب شدن من در سیستم بود. از همه بدتر اینکه یک شکست اطلاعاتی برای ایران حساب می شد که مسبب اصلیش بنده ی حقیر بودم! خلاصه، چندروزی طول کشید تا همه ی اقدامات صورت بگیره و دکتر عزتی رو تحویل بدن. بعد از این که همه ی جوانب و در نظر گرفتیم و مطمئن شدیم، هماهنگی های لازم رو با وزارت خارجه انجام دادیم تا طی یک سفر، معاون وزیر خارجه و مسئولین مربوطه ی اون وزارت، به کشور عمان برن و منتظر پرواز آمریکا به مسقط بمونن تا دکتر افشین عزتی رو تحویل بگیرن. اینکه آمریکایی ها حاضر شده بودن بدون هیچ پیش شرطی افشین عزتی رو تحویل بدن، برای کل مقامات جمهوری اسلامی سوال بود که دلیلش چیه! از طریق عواملمون در آمریکا پیگیر صحت و سقم این موضوع شدیم.. دسترسی بچه های برون مرزی ما به شدت کم بود اما کدی که از طریق یک ایمیل محرمانه برای ما فرستادند، پس از رمز گشایی حاکی از این بود که همه چیز درسته و سوژه در مسیر فرودگاه جان اف کِندی هست!!! با دریافت اون خبر مهم، عاصف و خانوم افشار و فرستادیم به عمان «مسقط » تا همه ی اتفاقات رو از نزدیک زیر ذره بین داشته باشند و بهمون خبر بدن... حدود 24 ساعت بچه ها اونجا موندن تا اینکه خلاصه بعد از کلی استرس و نگرانی، عاصف با یک خط سفید و امن بهمون خبر داد که هواپیمای حامل دکتر افشین عزتی در عمان نشسته و تا یک ساعت دیگه افشین در اختیار مقامات وزارت خارجه قرار میگیره. خیالمون جمع شد. نفس راحتی کشیدیم، اما هنوز هم استرس داشتیم.. دو ساعت بعد از دریافت این خبر بود که عاصف خبر نهایی رو داد وَ گفت: «داریم به همراه سوژه و ومقامات برمیگردیم سمت تهران.» در بیرون از مرز ایران یعنی در عمان سعی کردیم به خاطر مسائل امنیتی و حفاظتی، تحویل گرفتن عزتی در یک سکوت وَ بایکوت رسانه ای انجام بشه. علیرغم اینکه همه دنبال یه خبر از این شخص بودن. اما برای داخل ایران برنامه ریزی کردم وَ حدود یک ساعت مونده بود هواپیمای حامل دکتر عزتی در تهران بشینه، از طریق روابط عمومی سیستم خودمون به خبرگزاری ها وَ عکاسان و... گفتیم بیان فرودگاه امام خمینی تا شاهد این اتفاق مهم باشن. از فرودگاه مسقط عمان تا فرودگاه امام خمینی تهران حدود 2 ساعت و نیم زمان میبرد تا افشین عزتی وَ مقامات وزارت خارجه وَ تیم اطلاعاتی امنیتی یکی از سرویس های اطلاعاتی که پشت پرده این موضوع بود برسن به ایران.. تنها کسی که به طور علنی به عنوان یکی از مسئولین امنیتی ایران همراه وزارت خارجه بود حاج هادی بود !! تا رسیدن اون هواپیما با سرنشینان مهمش به ایران زمان زیادی نداشتیم. به بهزاد و سیدرضا گفتم برن دنبال خانواده دکتر افشین عزتی، پدر و مادر، بردار، همسر و فرزندانش رو سوار یک وَن کنند بیارن فرودگاه. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
به دکتر افشین عزتی گفتم: +دوستت علیرضارو چطور متقاعد کردی که 3 روز اضافه بمونه؟ _به علیرضا گفتم یه کاری رو انجام ندادیم. باید بمونیم.. با داخل هماهنگ کن تا با سفارت ایران و نهادهای مربوط به اتریش هماهنگ باشن. دوستم در اون ماموریت تحت امر من بود.. برای همین گول خورد. +پس که اینطور! خب جناب آقای دکتر عزتی، اگر خاطرتون باشه چندلحظه قبل داشتیم درمورد مسئله گرایشات جنابعالی به یهودیت صحبت میکردیم! همچنان تکذیب میکرد.. اما تحت فشار روانی قرار دادمش، وَ اعتراف کرد گفت: _پدرِ پدربزرگم یهودی بوده. +از طرف مادری یا پدری؟ _پدری. +ببخشید دکتر!! ولی به صراحت میگم غلط کردی.. شواهد، اسناد وَ اطلاعاتی که در اختیار داریم تاکید میکنه که شما از هر دو طرف به یهودی ها متصل هستید. پدرِ پدربزرگت هم قبل از انقلاب و در زمان پهلویِ اول، از نزدیکان رضا خان بوده و در سال1337 به سرزمین های اشغالی سفر داشته. من معتقدم شما رو خوب حفظتون کردن تا حالا. میخوای بازم بگم؟ سرش و انداخت پایین... گفتم: +جواب نده، ولی بهت میگم. تو در دهه 70 در ماجرای کوی دانشگاه هم دستگیر شدی، بعد از چندروز آزاد میشی. دوسال بعد، با اعمال قدرت یکی از وزرای وقت اون زمان از فیلتر های امنیتی ردت میکنن وَ گذشته ی تورو نادیده میگیرند، بعد وارد سیستم اتمی میشی. البته نباید دور از انصاف حرف زد، تو واقعا دانشتمند هستی وَ حقت بود که وارد سیستم اتمی بشی، چون درسات و خوب خوندی و تخصص لازم رو داشتی، اما شعور لازم رو نداشتی. مگه نه؟ سکوت کرد. گفتم: +آقای دکتر عزتی، بهتره برای من فیلم بازی نکنی. اینکه میگم گرایش به یهودیان داری دلیلش اینه که بعضی رفتارهای شمارو همکاران ما زیر نظر گرفتند. از طرفی نفوذی های ما در مراسمات خصوصی یهودیان ایران شمارو دیدند. _غیر ممکنه! +از نظر شما بله، اما از نظر ما نه! شما فکر میکردی خیلی زرنگی.. وقتی میخواستی وارد اون جلسات و محافل خصوصی بشی سر و صورتت و میپوشوندی تا شناسایی نشی! اما غافل از اینکه تحت نظارت وَ رصد همکاران من بودی!! اسنادش و میخوای ببینی؟ خیلی آروم گفت: _بله. دستم و بردم سمت گوشم، رفتم روی خط عاصف، گفتم: «آقاجون شروع کن.» مانیتور اتاق بازجویی رو که از قبل بچه ها کار گذاشته بودن عاصف روشن کرد.. فیلم سی ثانیه ای از حضور افشین عزتی با یهودیان ایران و 15 عکس براش به نمایش گذاشته شد... دکتر افشین عزتی هنگ کرد.. بهش گفتم: +اینکه نسترن چطور به تو نزدیک شده رو اگر نمیگفتی هم ما میدونستیم.. میدونی چرا؟ _چرا؟ +الآن بهت میگم. مجددا رفتم روی خط عاصف، گفتم : «عاصف برو روی اتاقش.. زوم کن تا دکترجونمون با کیفیت HD تصاویر معشوقه ی عزیزشون و ببینند!» هم من وَ هم عزتی به مانیتور خیره شدیم. عاصف دوربین اتاق نسترن و فعال کرد که داشت داخل اتاقش راه میرفت. تا چشم عزتی به نسترن افتاد از روی صندلیش بلند شد. گفت: _این نسترن هست.. چیکار به این دارید.. نسترنننننن.. نسترننننن. صدای من و میشنوی؟ +صداتون بهش نمیرسه.. نسترن توی این سالن وَ در این طبقه نیست! داخل یه اتاق بازجویی دیگه هست که صداتون و نمیشنوه. بفرمایید بشینید دکتر. نشست ... گفتم: +این نسترن بود، اما فائزه ملکی چطور؟ از اون خبر داری؟ _فائزه کیه؟اول بازجویی ازم پرسیدید، گفتم نمیشناسم. +همون مهناز ایزد طلب که بخاطرش داخل اون کافه غیرتی شدی. _اون مگه اسمش مهناز نبود؟ +خیر. فائزه ملکی بود. ساکن کانادا. از روی صندلی بلند شدم ایستادم.. به عزتی نگاه کردم... بعد داخل اتاق بازجویی قدم زدم گفتم: +آقای دکتر عزتی، شما از دوتا زن فریب خوردید. _غیر ممکنه که این ها بخوان من و فریب بدن! +با حقیقت کنار بیاید! هی زیر لب با سردرگمی و عصبانیت میگفت غیر ممکنه! گفتم: +اون اطلاعات سری وَ فوق سری که به عوامل دشمن دادید، میشه بهم بگید چی بوده؟ عزتی زیربار اعترافات این بخش نرفت... دو ساعتی رو به شیوه های مختلف شکنجه روانی شد بعدش کم کم اعتراف کرد.. نقطه ضعف عزتی دخترش بود و یه سری مسائل خصوصیش که همشرش نباید میفهمید! و.... ! برای همین به راحتی تن به اعتراف داد... اما میخوام یه نکته ی مهمی رو بگم، اونم اینکه تمام اعترافات عزتی رو بگذارید یه طرف، از اینجا به بعدش رو بگذارید یه طرف. دکتر افشین عزتی اعترافاتی رو کرد که شاید باورتون نشه... حتی میتونم به جرات بگم که اعترافات دکتر افشین عزتی سیستم امنیتی ما رو سال ها جلو انداخت و تونستیم شبکه های نفوذی زیادی رو در ایران کشف کنیم که با دستگیر شدگان قبلی مرتبط بودند. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
شیخ محسن نمازی بعد از اینکه به کلکته هند میره و مدیر بخش عربی و فارسی رادیو کلکته میشه، اونطور که خود درباره پدرش میگه این هست که: محسن نمازی در همان دوران، مسئولیت کرسی مطالعات اسلامی دانشگاه کلکته را برعهده داشه و تا آخر عمر در این مسئولیت باقی موند. خب این مختصر رگ و ریشه ای از پدرِ محمدباقر نمازی و پدربزرگ و اجدادش بود.. اما خودِ محمد باقر نمازی چی؟؟ بگذارید درمورد اینم براتون بگم.. محمد باقر نمازی دوران تحصیلاتش را در مدارس خصوصی و دانشگاه‌های انگلیسی گذروند. تحصیلات ابتدایی تا دوران متوسطه رو هم در همون مدرسه انگلیسی کلکته در هندوستان گذرونده. لطفا به نوع تربیت و رشد این شخص دقت کنید. شخص شاه مهره نفوذ در ایران یا بهتر هست بگم پدر پیر شبکه نفوذ در ایران، در اعترافاتی که در بازجویی پس ازدستگیری داشت گفته بود: اولین دوران تحصیلات ابتدایی من در مدرسه سنت جوزف کونل گذشت. از همون کودکی با زبان انگلیسی آشنا شدم. باقر نمازی دوره کارشناسی را در رشته علوم اقتصاد در دانشگاه سنت خاویر گذرونده و بعد از اینکه مدرک کارشناسیش رو میگیره، در دفتر اقتصادی سازمان برنامه و بودجه مشغول به کار میشه. درمورد زمان و نحوه تحصیل باقر نمازی توضیحی نمیدم.. چون نمیخوام زیاد به حاشیه بپردازم. اما درمورد سِمت های مهمش در رژیم پهلوی میخوام نکاتی رو عرض کنم. محمدباقر نمازی مدتی رو در مشغول به کار میشه. نمازی از طریق فردی به نام به سازمان برنامه معرفی میشه و در سال 1339 در دفتر اقتصادی سازمان برنامه مشغول به کار شد. اما چندوقت بعد رییس دفتر برنامه بودجه وزارت بهداری میشه. با استخدام نمازی در سازمان برنامه و بودجه، منتقد دیروز رژیم پهلوی تبدیل به یکی از خدمتگزاران رژیم پهلوی میشه. به طوری که به دلیل خدمات فراوان به رژیم، در سال 54 نشان درجه 3 همایونی را دریافت میکنه!!! محمد باقر نمازی مسئولیت‌های مختلفی رو طی کرد، حتی از سال 53 تا سال 57، چهار مسئولیت مهم رو با حکم مستقیم محمدرضا پهلوی عهده‌دار شد. این مسئولیت‌ها عبارت بودند از: عضویت در هیئت امنای دانشگاه سیستان و بلوچستان/ معاون امور سازمان‌های محلی و عدم تمرکز وزارت کشور/ استاندار خوزستان/ معاونت امور محلی و عمران شهری وزارت کشور. یکی از مهمترین افراد مرتبط با محمد باقر نمازی همسرش هست. "افتخار السادات طباطبایی زواره" که خاندان نمازی اونو با نام "افی نمازی" می‌شناسن، از دانشجویان ممتاز دانشگاه تهران در سال 54 بود که به همین دلیل نشانی ویژه ای رو از شاه دریافت کرده بود. افی نمازی در خلال انقلاب به همراه دو فرزندش، ( به جرم جاسوسی در ایران دستگیره شده ) وَ بابک، از ایران فرار کرد. هم طبق ادعای خودش به طور غیرقانونی از مرز سیستان و بلوچستان از کشور خارج میشه و بعد از خروج از ایران به پاکستان میره، سپس از همونجا میره آمریکا پیش خانواده ی خودش و با قبول تابعیت آمریکا در این کشور ساکن می‌شه اما در ابتدای دهه هفتاد «زمان هاشمی رفسنجانی» در بهبوهه ی آغاز جنگ نرم علیه ایران دوباره به کشور بر میگرده!!! من به از اینجا به بعدش کار دارم.. اما فرزندِ یعنی ... بین سال‌های 2010 تا 2012 به مدت 19 ماه و به صورت رسمی تحت عنوان عضو کمیته مشورتی خاورمیانه با همکاری داشته و طبق اسناد موجود، برای این مدت 19 هزار دلار حقوق دریافت کرده است. سیامک که هم اکنون در ایران بازداشت هست، در دوران اقامتش در آمریکا با دانشگاه دفاع ملی آمریکا (NDU) که به نوعی ارگان علمی و اطلاعاتی پنتاگون (وزارت دفاع آمریکا) محسوب میشه، همکاری داشته و در جلسات محرمانه این نهاد شرکت داشته‌‌. به نظرتون چرا باید در اون جلسات محرمانه همچین آدمی رو شرکت میدادند؟ چه همکاری داشته؟ حتی با (INSS) که مقر اون در هست، همکاری داشته. طبق اسنادی که موجود هست و سیستم امنیتی ایران به اون دست پیدا کرده، در جلسه‌ای در 22 فروردین 92 و تنها دو ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری ایران، در اون موسسه شرکت کرده و به بررسی میزان تغییرات در جمهوری اسلامی پرداخته. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
فقط از همین جا به دشمنان این مردم و این کشور هشدار میدم که برای آزادی و تلاش نکنند. چون آزادی نمازی ها غیر قبال ممکن و غیر قابل مذاکره است. خب این از خاندان نمازی که من قطره ای از دریارو براتون گفتم. آخرین نکته رو درمورد این ها بگم. پری نمازی پس از انفجار در یکی از سات های هسته ای فرار کرد. اینم بگم که شوهر یعنی همزمان با کودتای مخملی علیه ایران در سال 88 به کشور برمیگرده، اما افسران اطلاعاتی گمنام آقاجانمان حضرت مهدی روحی فدا این شخص رو دستگیر میکنند. حتی در دادگاه عناصر اغتشاش در سال 88 با لباس زندانی وارد دادگاه شد و در کنار دیگر متهمان نشست. اما متاسفانه به دلیل نفوذ و ارتباطی که در بین عناصر قضایی و مسئولین کشور داشته تونسته به زندان نره و از ایران فرار کنه !!! در سال 1394 پس از بازداشت سیامک نمازی در ایران، محمدباقر نمازی که برای رسیدگی به پرونده پسرش به ایران اومده بود دستگیر میشه. به این ترتیب یکی از مهره‌های مهم شبکه نفوذ در ایران به تور دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی می افته.  این، تنها بخشی از اقدامات صورت گرفته توسط خانواده نمازی در ایران برای پیاده‌سازی نفوذ و شبکه‌سازی در حوزه جاسوسی از کشور، هست. باقر نمازی و فرزندش الان در بازداشت هستند.. برای هرکدوم ده سال حبس تعیین شده. البته اینم بگم که به دلیل وضعیت بد جسمانی در زندان نیست و به دلیل کهولت سن طبق نظر پزشک و نظر سیستم امنیتی و قضایی ایران در خارج از زندان در خانه های امن زیر نظر سربازان گمنام امام زمان نگه داری میشه و چپ و راست هم به غلط هایی که کرده اعتراف میکنه. خب از این موضوع بیایم بیرون.. همه اینارو گفتم تا همین یک جمله رو بگم... دکتر افشین عزتی به وارد کردن اون قطعات آلوده به ویروس استاکس نت توسط شرکت آتیه بهار و همکاری با پری نمازی هم اعتراف کرد. اون روز تصمیم گرفتم بعد از بازجویی برم دنبال همسرم تا باهم بریم بازار. البته اون نمیتونست راه بره. برای همین با خواهرش داخل ماشین نشستند. ماشین و جلوی یه مغازه ای پارک کردم، رفتم داخل یه عروسک فروشی. اون شب تولد دختر دکترافشین عزتی بود و افشین خیلی ناراحت بود که در تولد دخترش حضور نداره. از طرفی به دخترش قول خرید هدیه داده بود. برای دختر افشین عزتی یه عروسک خرس شاسخین بزرگ قرمز رنگ خریدم. بعد از خرید اون شاسخین، اومدم بیرون و بردمش گذاشتم روی صندلی عقب ماشین. با فاطمه زهرا و خواهرش مهدیس رفتیم سمت خونه دکترعزتی. وقتی رسیدیم، شاسخین و گرفتم رفتم سمت خونه دکتر عزتی پر حاشیه!! زنگ زدم، وقتی خانومش فهمید منم درو باز کرد فورا اومد بیرون... دیدم داره نفس نفس میزنه.. گفتم: +اجازه هست یه لحظه بیام داخل، این هدیه رو بزارم روی پله ها !! همونطور که استرس داشت و نفس نفس میزد...ازم پرسید: _شوهرم کجاست آقای سلیمانی؟ +بعدا عرض خواهم کرد.. اول بفرمایید اجازه هست بیام داخل؟ رفت کنار، وارد خونه شدم، دیدم دخترش روی پله ها نشسته.. رفتم سمت اون دختر زیبای کوچولو که کمتر از 4 سال سنش بود.. بهش گفتم: «سلام بِهتا خانوم، خوبی عموجون؟ من دوست بابا افشین هستم! این عروسک و بابات فرستاده و گفته کادوی تولدته! شاید یه کم سرش شلوغ باشه و نتونه برسه به تولدت، برای همین ازم خواسته کادویی که برات خریده رو بیارم تحویلت بدم.» عروسک و گذاشتم کنارش روی پله، بعد ازش یه عکس گرفتم. معلوم بود خیلی خوشحال شده. برادرش آریا هم کم سنی نداشت و ازش شاید دوسال بزرگتر بود اومد سمتم، باهاش سلام علیک کردم و علیرغم اینکه تولدش نبود اما بهش یه خودکار هدیه دادم. اومدم برم دیدم همسر دکتر افشین عزتی داره نگام میکنه... خواستم بدون اینکه چیزی بگم فقط خداحافظی کنم... اما چیزی رو که انتظار داشتم بهم گفت... _شوهر من کجاست؟ همینطور که سرم پایین بودم گفتم: +خانوم، من نمیتونم توضیحی بدم خدمتتون... فقط لطف کنید به اون شماره ای که دادم و مربوط به همکاران من هست انقدر زنگ نزنید.. چون جوابی دریافت نمیکنید. _آقای محترم، این حق منه که بدونم... نزاشتم حرفش تموم بشه و خداحافظی کردم درو بستم اومدم بیرون..سوار ماشین شدم و فوری از اون محل دور شدم. با فاطمه و خواهرش مهدیس کمی توی خیابونا گشتیم تا شب بشه! وقتی شب شد جلوی یه رستوران برای شام خوردن ایستادم، اما چون حال خانومم زیاد مساعد نبود و نمیتونست پیاده بشه، شام و گرفتم اومدم داخل ماشین با خواهرش سه تایی غذامون و همون داخل ماشین خوردیم. ساعت حدود 10 شب بود که خانومم و خواهرش و رسوندم خونه، اما خودم مجددا برگشتم اداره. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
دیگه خودم بودم و فاطمه. دیگه من بودم و عزیزترین آدم زندگیم، اما اینبار اون زیر خاک بود! حالا دیگه تنها شده بودم. وقتی تنها شدم، نشستم یه دل سیر گریه کردم.. نشستم یه دل سیر براش اعتراف کردم. نشستم یه دل سیر خاک ریختم روی سر خودم. هی بهش میگفتم: «فاطمه زهرا، من بعد از تو فقط نفس میکشم، دیگه زندگی نمیکنم، میشم عین یه مُرده ی متحرک. دعا کن زودتر بیام پیش خودت.» حالم عجیب خراب بود. با صدای یکی به خودم اومدم، دستش و روی شونه هام حس کردم فهمیدم کیه.. رفیق روزای سختم، محرم خونه ی من، سید عاصف عبدالزهراء بود! وقتی چشم تو چشم شدیم نشست کنارم همدیگرو بغل کردیم شروع کردیم به گریه کردن. اون شب با کمک عاصف برگشتم خونه مادرم. عاصف رفت اداره. من تا برگزاری مراسم سوم و هفتم و... به اصرار مادرم و خواهرام، خونه خودم نرفتم و موندم خونه مادرم! اما بعد از یک هفته، علیرغم مخالفت مادرم برای رفتن به خونه خودم تصمیم گرفتم برگردم به همون خونه ای که پر از خاطرات من و خانومم بود. دلیل مخالفت مادرم این بود که در اون وضعیت نباید تنها می موندم، چون اصلا وضعیت روحی مناسبی نداشتم. وقتی وارد خونه شدم غبار اون غصه ای که روی دلم نشسته بود انگار چندبرابر شد. نگاه به لباس های فاطمه، نگاه به کیف و کفشش، نگاه به عکساش، نگاه به جهازش، نگاه به خونه ی خالی از حضورش، سکوت دیوانه کننده ی خونه، داشت دیوونم می‌کرد. حدود 9 روز بود سرکار نرفتم. اصلا نمیدونستم کارها و پرونده ای که 95 درصد کاراش پیش رفته بود به کجا رسیده. شاید نیم ساعت بعد از ورودم به خونه، همینطور که روی مبل نشسته بودم و داشتم به بدبختی های خودم فکر میکردم گوشی شخصیم زنگ خورد. نگاه کردم به شماره! حاج کاظم بود... جواب ندادم... سه بار دیگه زنگ زد اما حوصله نداشتم جوابش و بدم. گوشی رو گذاشتم روی سایلنت بعدشم پرت کردم یه گوشه ی خونه. چنددقیقه ای گذشت دیدم گوشی کاریم زنگ میخوره.. دیگه این بار مجبور شدم جواب بدم...گفتم: +بله. _سلام باباجان. خوبی؟ صدای حاج کاظم بود...گفتم: +سلام حاج کاظم. درخدمتم. _مادرت زنگ زد بهم گفت رفتی خونه. نگرانت بود! منو عاصف و بهزاد نزدیکتیم. داریم میایم اونجا. +حاجی لطفا اینجا نیاید... اصلا حوصله کسی رو ندارم. _خب چرا؟ برای چی میخوای انقدر خودت و منزوی کنی؟ +حاج آقا ! لطفا شرایط من و درک کن. چند ثانیه ای مکث کرد... بعدش گفت: _باشه هرطور راحتی. نمیایم! اما خواستم بگم در این شرایط دور خودت حصار نکش، بزار کنارت باشیم. +من نیاز به تنهایی دارم. باید با این اتفاق کنار بیام. لطفا بهم زمان بدید. _هر طور راحتی! خواستم بگم برات مرخصی گرفتم اما نمیدونم درسته یا نه. چون اصلا خوب نیست در این شرایط روحی تنها باشی توی خونه. میخوام بیارمت اداره اما میترسم که یه وقت خدایی نکرده موقع کار به مشکل بر بخوری!! طبق این مرخصی تا هفته آینده نمیخواد بیای اداره. بمون استراحت کن. اما عاکف جان، از اینکه خودت و داخل اون خونه ی پر از خاطرات بخوای حبس کنی خودت و داغون میکنی. به نظرم کار درستی نیست، سعی کن سرت و با کار گرم کنی. گفتم: +حاجی من اصلا حوصله ندارم. بزارید سرفرصت خودم باهاتون تماس میگیرم. الحمدلله اون پرونده هم داره هدایت میشه، منم قرار شد بعد از این پرونده توبیخ بشم و برم قرنطینه. حالا هم که فاطمه فوت شده، انفصال از خدمت و اخراج و قرنطینه و زندان هم برای من بهترین حالت ممکن هست.. حداقل میتونم داخل یه زندان امنیتی حال متهم هایی که زیر دستم بودن و درک کنم. اینطور میتونم توی زندان با درد خودم بمیرم. حاجی پشت تلفن بغض کرد.. از نحوه ی حرف زدنش مشخص بود... گفت: _من نمیزارم کسی بهت دست بزنه! تو از خیلی چیزا با خبر نیستی. تو از پشت پرده اتفاقات با خبر نیستی. فوت فاطمه برای همه ی ما سنگین بود و تا ابد روی دلمون هست. من به عمرم چهاربار داغ سنگین دیدم که هرکدومش برای من کمر شکن بود و قلبم و خیلی سخت به درد آورد، یکی فوت همزمان پدرو مادرم بخاطر تصادف، یکی شهادت پسرم در خاک غربت که هنوز جنازش برنگشته، یکی هم شهادت پدرت که بهترین رفیقم بود، همون داش علی خودم که توی بغل خودم شهید شد و جون داد، وَ آخرین داغی که به دلم نشست و جیگرم و سوراخ کرده فوت همسرت فاطمه بود که برام عین دخترم مریم با ارزش بود. +آقا، اگر صلاح میدونید، اجازه بدید یه مدت باهم ارتباط نداشته باشیم. دیدن شما منو یاد روزای خوشی میندازه که فاطمه، عمو کاظم صدات میکرد. دستت و میبوسم، فقط تنهام بزارید. حاجی مجبور بود بخاطر من بپذیره. دیگه چیزی نگفتیم و خداحافظی کردیم و قطع کردیم.. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
حاجی بلند شد چندقدمی راه رفت، بعد کنار میزش ایستاد بهش تکیه داد، گفت: _این موضوعات اصلا ربطی به اصولگرا و اصلاح طلب نداره! اصلا ربطی به فلان جریان و گروه و حزب هم نداره! همشون یکی هستند. چندتا گزینه رو همش جدی بگیر تا همیشه خط قرمزت باقی بمونه! عاکف، اولین خط قرمزت امنیت ملی مردمت باشه. با هیچ جریان و مقامی این خط قرمزت و معاوضه نکن. دومی، تعهدت به این کشور باشه. مردم ایران سال هاست از این جریانات نفوذی که در بدنه ی نظام رخنه کردند، دارند ضربه میخورند و بدبینیشون به کشور داره بیشتر میشه. عاکف، حواست باشه، تا این شبکه ها کشف نشن مردم روز خوش نمیبینن. تو حرف منو بهتر درک میکنی چون خودت قربانیه جریان نفوذی هستی. این مملکت تمام مشکلاتش از نفوذی هایی هست که شبکه دارند کار می‌کنند و سال هاست در دولت ها، اَدوار مختلف مجلس و... حضور دارند. سرم و انداختم پایین، حاجی  صداش و آروم کرد و مثل همیشه مهربانانه گفت: _نمیخوام ناراحتت کنم، اما تو 17 روز قبل، عزیزترین آدم زندگیت و از دست دادی که بخشی از اون اتفاق بخاطر ضربه ی همین نفوذی ها بود. بیشتر از این توصیه نمیکنم، ضمنا، به این پسره عاصف هم بگو حواسش و جمع کنه.. ممکنه بزنن حذفش کنن. +چشم! مگه چیزی شده؟ _زمانی که در عراق بودی، وَ هنوز قرار نبود عاصف رو بفرستیم سمتت، یه روز اومد بهم گفت مادرم مریض شده و برادرمم مسافرت هست، از طرفی کسی رو نداریم دنبال کارای درمان مادرم باشه. +خب. _اومد بهم گفت که هرچی به حاج هادی میگم بهم یه صبح تا غروب مرخصی بده من برم قبول نمیکنه، اگر میشه شما باهاش حرف بزن. +خب بعدش چی شد؟ _به عاصف گفتم من الآن توی این وضعیت نمیتونم کاری کنم و دستام بسته هست! از طرفی عاکف نیست، تو داری در غیابش جای اون در 4412 پُر میکنی تا پرونده در ریل خودش هدایت بشه. اما دیدم همچنان نگران مادرشه، خلاصه مجبور شدم براش از هادی مرخصی بگیرم تا بره و غروب همون روز برگرده. قرار شد موقع رفتن با ماشین خودش بره به شهر خودشون، اما برای برگشت با هواپیما بیاد. بلیط هم براش رزرو شده بود. بعد از اینکه رفت شهرشون کارای مادرش و رسید، وقتی برگشت، اومد دفترم گفت میخوام یه چیزی رو بهتون گزارش بدم. بهش گفتم گزارشت چیه؟ گفت الان برای بار چهارم هست که وقتی میرم شمال به خانوادم سر بزنم، چندتا ماشین اذیتم میکنن. +عجب.. خب پلاک ماشین، افراد ماشین... نتونست اینارو پیگیری کنه!؟ _ هیچکدومشون پلاک نداشتن. شیشه های اون ماشینا هم کلا دودی بودن. سری آخر مجبور شد سلاحش و آماده کنه تا به سمتشون شلیک کنه، اما اونا فرار کردند. +بررسی کردید؟ _آره. تونستیم با یه سری اقدامات فنی و اطلاعاتی بفهمیم چه خبره..  چندروز بعد بچه ها گزارشش و آوردن بهم دادند. گزارشی که اومد برام به عاصف چیزی نگفتم، اما بهش گفتم که به یک سری موارد و سرنخ هایی رسیدیم تا خیالش جمع بشه. +کی هستند؟ _ از همون شبکه ای هست که هادی سازمان دهی کرده. +پناه بر خدا ! _خلاصه تو و عاصف حواستون باشه. هادی مدتهاست که شروع کرده به تسویه حساب درون سازمانی، اما خودش گیر افتاد. امروز قراره طومارش پیچیده بشه. چندنمونه هم فساد مالی داشته. +پس حسابی دارید سیاهش میکنید. _خودش گند زد، برای همین چوبشم میخوره. رییس بدجور قاطیه. یکساعت قبل بودم دفترش، میگفت به جان بچم، به خون برادر شهیدم قسم توی همین اداره وسط حیاط سازمان چگ و لگدش میکنم. دیگه چیزی نگفتم و با حاج کاظم رفتیم دفتر رییس، مسئول دفترش هماهنگ کرد، وارد شدیم. وقتی من و دید بغلم کرد و رفتیم روی مبل دفترش نشستیم. سر صحبت و باز کرد: _خب، عاکف جان، چطوری پسرم؟ اوضاع روحیت چطوره؟ لبخندی زدم گفتم: +والله چی بگم حاج آقا... به قول شاعر که میگه «چه بگویم، نگفته هم پیداست/ غم این دل مگر یکی و دوتاست؟» حاجی تاملی کرد و نگاهی به حاج کاظم کرد، بعد بهم گفت: _ببین آقا عاکف، شما و تموم نیروهای این تشکیلات عین پسر خودم می مونید. امثال تو برای من واقعا با ارزش هستن که به وجودشون در این کشور افتخار میکنم. اما سعی کن با این غم کنار بیای. عمر همه ی ما آدم ها دست خداست. سرنوشت و نمیشه تغییر داد. به جان پسرم این جمله رو از ته دلم میگم. «واقعا دوست دارم و برام محترمی، وَ میدونم در زندگیت چقدر مظلوم واقع شدی! بخصوص با اتفاق تلخی که منجر به مرگ همسرت شد. به نظرم به نوعی میشه گفت شهادت هست. چون جدای توموری که در مغزش بود، اون مرحومه در اثر ضرباتی که به سرش وارد شد و جمجمش ترک برداشت سرش خون ریزی کرد و لخته های خون هم یکی از دلایل این اتفاق بود.» +ممنونم از نگاه پر مهرتون! حاج کاظم بهم گفتن بیایم اینجاخدمتتون، ظاهرا کاری داشتید! ✅ کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. @kheymegahevelayat
مثلا وقتی در جلسات ما میگفتیم چنین چیزی غیر ممکنه اما ایشون اسرار میکرد باید فلان کار صورت بگیره چون من میگم، وَ همه هم واقف بر این بودن با انجام اون کار به مشکل بر میخوریم اما ایشون روی موضع خودش اصرار میکرد. یکی دیگر از دلایلی که ما رو روی هادی حساس کرد، میزان دسترسی من به حاج هادی بود که به شدت کم بود.. با بهانه های مختلف من و رد میکرد! یا میگفت میزان دسترسی تو به من 20 درصد هست و خودت تصمیم بگیر. از طرفی بعضی جاها هماهنگی سخت میشد کارا عقب می افتاد، اما داد و بیدادش سر من و تیم من بود! همین خلل ها رو به حاج کاظم گزارش دادم که اوناهم شک کردند! یکی دیگه از دلایل این بود، چندروز قبل از مرگ فاطمه زهرا سندی از دفتر حاج کاظم برای من ارسال شد  که این سند حاکی از این بود بچه های برون مرزی ضدجاسوسی ما مدت ها پیش سه روز اضافه موندن افشین عزتی رو به حاج هادی مدیرکل بخش ضدجاسوسی خبر میدن اما ایشون این موضوع رو بایکوت میکنه، وَ از دستور کار خارج میکنه و براش پرونده پیگیری تشکیل نمیده. اینم یکی از دلایل ما بود که مارو به یقین رسوند. شاید براتون جالب باشه اما حاج هادی همون کسی بود که آمار نیروهای پشت سر ملک جاسم رو داد، که باعث شهادت عقیق شد. اگر یادتون باشه ما در چند جا به شدت کندی سرور داشتیم که هرچی گزارش میدادیم به حاج هادی برای پیگیری فقط میگفت: «باشه پیگیری میکنم» اما پیگیری نمیکرد. نکته بعدی این بود که وقتی عاصف بهم خبر داد داریوش در افغانستان احساس خطر میکنه، گزارشش و به حاج هادی دادم، کمتر از بیست و چهارساعت بعد داریوش به طرز فجیعی در اون خونه امن واقع در افغانستان به شهادت رسید. نکته: قطعا برای شما مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت این سوال بوجود میاد «پس چرا ملک جاسم صابر و شهید نکرد؟ چون صابر بعد از مرز کیلومترها با ملک جاسم همراه و همسفر بود.. یعنی هادی داریوش و لو داد صابر و لو نداد؟ » این سوال درسته! ولی ما پس از بررسی ها به این نتیجه رسیدیم که علت عدم شهادت صابر توسط ملک جاسم این بود که چون ملک جاسم بعد از مرز نمیتونست اون مسیر و به تنهایی از دره ها و کوه ها و مناطق صعب العبور رد بشه تا به منظقه مورد نظرش در افغانستان برسه، برای همین از راه بلدیِ صابر استفاده کرد تا به خواسته ی خودش برسه. طبیعتا میدونست هر اقدام غلطی کنه صابر دست به اسلحه میشه. اگر یادتون باشه در اولین ملاقات بین عزتی و نسترن دوربین های امنیتی اون منطقه قطع شده بود و بعد از پایان اون ملاقات داخل ماشین عزتی، بهزاد و فرستادم تا از دوربین های راهنمایی رانندگی فیلم اون تایم و بگیره.. هادی خیلی زرنگ بود، سه روز قبل از اون دیدار دوربین ها رو توسط عواملش در اداره قطع کرد تا همه چیز طبیعی جلوه کنه! یکی از دلایلی که اقدامات ما لو می رفت این بود که چون مسئول پرونده من بودم وَ حاج هادی به توانایی من باور داشت، از همون روز اول گفت: «پرونده رو میدم دست خودت با اختیار خودت ببر جلو، لطفا من و زیاد درگیر این موضوع نکن، میخوام از آخر کارت فقط باخبر بشم». اما پس از هر اقدام تازه ای، چند روز بعدش من و میخواست و ازم میپرسید «میخوای چیکار کنی از اینجا به بعدو !؟» بعد از اینکه چندتا موضوع لو رفت، ریاست تشکیلات و معاونتش حاج کاظم و من حساس شدیم که در این پرونده یک حفره ای وجود داره! ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat