eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
245 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_نه گفتم: +فرمایش شما درسته. اما شما از رابطه ی
با این طرحی که داشتم، طبیعتا هر خبری که به بیرون درز میکرد میتونست کار یه کدوم از همین سه نفر «عاصف_خانوم افشار_خانوم3200» باشه. شایدم کار خودم که تحت فشار بودم!!!اصلا مگه قرار نبود من بیرون از 4412 دنبال حفره بگردم؟ یعنی در سطح مدیر!!! شما چی فکر میکنید؟ بگذریم... با 3200 و عاصف و خانوم افشار در اون ساعت از شب داخل شهر تهران دوری زدیم، بعدش کنار یه خیابون توقف کردم و سر صحبت رو باز کردم. براشون یه چیزایی رو توضیح دادم. تاکید کردم از اینجا به بعد این ماموریت کاملا سری هست. حتی بهشون سر بسته فهموندم غیر از ریاست کسی نمیدونه! اینم به شما مخاطبان بگم که همه ی طرح و برای اون سه نفر توضیح ندادم، بلکه یه گوشه ای رو ! از صفرتا صد این طرح رو فقط من و رئیس با خبر بودیم. یه گوشه ای رو فقط برای اینکه عاصف و 3200 و افشار بدونن داریم چیکار میکنیم توضیح دادم تا در جریان باشند. بعد از ارائه طرح، باهم رفتیم اداره. من رفتم اتاق رییس کل که مجددا باهم درمورد ادامه پروژه هماهنگی های لازم و انجام بدیم. لطفا از اینجا به بعد رو خوب بخونید!!! چون خیلی باید حواستون باشه و ممکنه در قسمت های آینده فلش بک بزنیم روی همین قسمت ها !! نسترن این چند روزی که دستگیر شده بود و در بازداشت بود، اصلا لب به آب و غذا نمیزد!! خانوم افشار رفت باهاش صحبت کرد که غذاش و بخوره اما نسترن قبول نمیکرد! از جایی که ما میدونستیم نسترن توسلی درگیر معده دردهای شدید هست، بهش دارو دادیم که حداقل داروش و بخوره! از داخل اتاق رییس داشتیم به طور آنلاین به نسترن توسلی نگاه میکردیم. نسترن داروش و خورد و بعدش شاید به اندازه دو سه تا قاشق برنج خورد! لحظاتی نگذشت که دیدم صدای بیسیمم اومد. با رئیس خیلی ریلکس نشسته بودیم و میوه و تنقلات می‌خوردیم. بیسیم و گرفتم، صدای خانوم افشار بود، گفت: _آقا عاکف صدام و داری؟ +بله بگو، آرامشت و حفظ کن! _متهم حالش بد شده! داره تهوع میکنه. چشمشاش داره سفید میشه! +چیزی نیست. الان میگم دکتر بیاد بالای سرش. به3200بگو آماده بشه ببریمش بیمارستان! فورا به حاج هادی خبر دادم! بعدش از رییس خداحافظی کردم از دفترش خارج شدم. رفتم طبقه ای که نسترن توسلی بازداشت بود! به عاصف و افشار و 3200 گفتم مسلح بشن، زیر لباسشون جلیقه ضدگلوله بپوشن، به تن نسترن هم جلیقه بپوشن تا یه وقت بابت اون حفره ای که وجود داشت، عوامل دشمن بو نبرن و حذفش نکنن! هماهنگ شد فورا آمبولانس اومد جلوی ساختمون! نسترن و منتقل کردیم داخل آمبولانس. خانوم افشار و 3200 با آمبولانس رفتند، من و عاصف هم با پرادویی که دراختیارم بود! رفتیم سمت بیمارستان میلاد. وقتی نسترن و بردیم اورژانس یه دکتر و دوتا پرستار بالای سرش حاضر شدند. دکتر نگاهی به وضعیت نسترن کرد و از ما سوالی پرسید که چی شده؟ خانوم افشار برای دکتر توضیح داد که دو سه روزی میشد این خانوم چیزی نخوردن، تا اینکه بخاطر معده دردی که داشته بهش دارو دادیم و بعدشم چند لقمه غذا خورد، اما به شدت تهوع کرد! دکتر با شنیدن این توضیحات گفت چیزی نیست! فقط یه به هم ریختگی ساده هست! با دو سه ساعت بستری شدن و تزریق سرم و دارو مشکلش برطرف میشه! دکتر مشغول توضیح دادن بود که تلفنم زنگ خورد.. رفتم بیرون از اتاق.. جواب دادم: +الو! سلام. _سلام عاکف. چه خبر؟ وضعیت نسترن چطوره؟ حاج هادی بود.. معلوم بود بنده خدا نگران شده که اونوقت شب زنگ زده! گفتم: +دکتر الان وضعیتش و دیده گفته که چیز خاصی نیست. چندساعت دیگه مرخص هست. فقط باید چندساعتی رو بستری باشه! _من و بی خبر نزار. +چشم. به خانوم 3200 و عاصف گفتم بمونن بیمارستان مراقب نسترن باشند. من و خانوم افشار برگشتیم سمت 4412 . ساعت حدود 3 بامداد بود و دو ساعتی میشد که از بیمارستان برگشته بودیم! داشتم با یکی از همکارا درمورد یه موضوعی حرف میزدم که تلفن کاریم زنگ خورد! عاصف پشت خط بود... جواب دادم: +جانم عاصف؟ _آقا عاکف سلام.. میخوایم متهم و برگردونیم اداره! +بسیار عالی.. با آمبولانس اداره هماهنگ کن بیاد دنبالتون شمارو برگردونه. شما و 3200 هم همون پشت آمبولانس کنار متهم مسلح بشینید! _چشم. بعد از تماس عاصف بامن، خبرش و به حاج هادی دادم که نسترن و دارن بر میگردونن اداره. از همکارم جدا شدم و رفتم داخل حیاط خونه امن قدم زدم! نیم ساعتی بود که داشتم قدم میزدم و به پرونده و زوایای پنهانش و به بیماری همسرم و... فکر میکردم! همینطور که مشغول قدم زدن بودم عاصف زنگ زد.. جواب دادم: +جانم. بگو عاصف! _آقا عاکف، دستم به دامنت! گفتم: +چیشده؟ چرا داری نفس نفس میزنی؟ اتفاقی افتاده؟ _خبر بد دارم! ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat