💚بسم الله الرحمن الرحیم💚 🔴🍃 9️⃣ 1️⃣ قسمت نوزدهم👇🏻 📌آزار مؤمن📌 🟢🍃در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شب ها با دوستان مان با هم بوديم. شب هاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت و بازرسي و... داشتيم. در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقت ها، دوستان خودمان را اذيت مي كرديم! 🔺البته تاوان تمام اين اذيت ها را در آنجا دادم. ⚪️🍃برخي شب هاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرأت داره الان تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كار مهمي نيست. من الان ميروم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي! 🔺من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. 🔴🍃خس خس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده ميشد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصي را از دور شنيدم! يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شب هاي جمعه تا سحر، 🔺در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن ميشد. 🟢🍃فهميدم كه رفقا مي خواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. مي خواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقاي من فکر ميکنند ترسيده ام. 🔺براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم. ⚪️🍃هرچه صداي پاي من نزديكتر ميشد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر ميشد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم. تا اينكه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يك باره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. 🔻🔻🔻