#شهیدانه
#شهید_رضا_نادری
#قسمت_دوم_زندگینامه
هر بار که از جبهه میآمد، مجروحیت پیدا کرده بود. چند روزی میماند تا بهبود پیدا کند، مجددا به جبهه میرفت. زمانی که به او میگفتیم: «بمان و مانند همکلاسیهای دیگرت درست را ادامه بده!» در جواب میگفت: «همگی که نمیتوانیم درس بخوانیم. الان زمان جنگ است. باید جنگید. باید از خاکمان دفاع کنیم.»
رضا از ابتدا متفاوت بود. هر ماه مبلغی از پساندازهایش جمع میکرد و به خانواده همرزمان نیازمندش در روستاهای دوردست میرساند، ذرهای برای خودش استفاده نمیکرد. همه دارایی رضا یک دست لباس سبز پاسداری، سه پیراهن، یک دفتر و تعدادی عکس که از او به جا مانده است.
قطعنامه که امضا شد، رضا مدام گریه میکرد. من که سراغش رفتم، گفت: «مادر! این جنگ، جنگ حسینی نیست، حسنی است.» آخرین باری که میرفت، تنها سفری بود که با خداحافظی از خانواده و رضایت ما بود. آن زمان رضا یک پاشنه پایش در عملیات قبلی از بین رفته بود و با عصا و دمپایی عازم جبهه شد. از خانه که بیرون میرفت، چند بار برگشت و خداحافظی کرد.
همرزمانش میگفتند: «هوش و ابتکار شهید نادری به قدری بود که با وجود سن کم در واحد اطلاعات عملیات خدمت میکرد و نقشههای بسیاری در عملیاتهای گوناگون برای نابودی دشمن کشیده بود.»
هیچ وقت از کارهایی که در جبهه انجام میداد، برای ما نمیگفت. ما هم فکر میکردیم او یک بسیجی ساده است که پشت جبهه فعالیت میکند.
🆔
@khoddam_almahdy313