#خوشبخت
به مرور زمان کار به جایی رسید که این پیرمردی که خوابیده بود و منتظر مرگ بود توی حیاط ورزش می کرد حرف از اینکه باید به خودش برسه و خودشو تقویت کنه میزد یه روز دیدم زنی که اونجا خدمت کاری میکرد بهم گفتش که حاج بهرام از تو خوشش اومده میخواد ازت خواستگاری کنه باورم نمیشد من همسن دخترش بودم سودابه خانم بهم گفت ببین دخترم درسته پیره ولی پولداره میشی خانوم خونه دیگه نمیخواد این کارارو انجام بدی حرفهاش درست بود منم صبرکردم حاج بهرام که خواستگاری کرد جواب مثبت دادم و ازدواج کردیم وقتی که خبر ازدواجمون به خانواده م رسید تازه برادرام و خواهرام سر و کله شون پیدا شد اونم نه به خاطر من به خاطر پول شوهرم
ادامه دارد
کپی حرام