۲ اما خیلی ریلکس گفت من با این موضوع راحت کنار میام مگه سر کار رفتن چقدر مهمه بیشتر از خوشبختیم که مهم نیست منم دیدم اگر بخوام بیشتر حرف بزنم ممکنه که فکر کنه دارم بهش حسودی می‌کنم برای همین هیچی نگفتم ۶ ماه بعد از عقدشون عروسی کردن و رفتن سر زندگیشون خواهرم می‌گفت خوشبخته و از زندگیش راضیه منم همینو می‌خواستم که خواهرم راضی باشه چند ماه بعد از عروسیشون خواهرم باردار شد و خدا بهش یه دختر داد خیلی دخترشو دوست داشتم خونه‌هامون نزدیک هم بود و بهش گفتم هر موقع کمک خواستی بگو من میام پیشت که یهو بهم گفت من دوست ندارم کسی برام کاری بکنه چون در برابر کاری که از من بکنی هزار و یک توقعم از من داری منم خوشم نمیاد از این چیزا، ناراحت شدم ولی حرفشو گذاشتم پای رابطه خواهریمونو خودم رو دلداری دادم ادامه دارد کپی حرام