#اعتماد_غلط
جرئت نداشتم که به خانوادم بگم پشیمون شدم بهزادم فقط بهم قول میداد و امروز و فردا میکرد که شرایطشو درست کنه
رفتارشم خیلی تغییر کرده بود مدام تهمت میزد طوری که بیار پسر عموی ۱۰ سالم خونمون بود بهم گفت پسر عموت بهت چشم داره که مدام اونجاست
رفتارش روز به روز بدتر و تهمتهاش بیشتر میشد تا اینک یه روز داداشم تو خیابون دیدش و اومد خونه کلی با من دعوا کرد که بدبخت این آدم نرمال نیس تو چرا پاش موندی من دیدمش از چند متری تابلوه که این آدم معتاده توه خر نفهمیدی ...
من فکر میکردم بخاطر فشاری که روشه اینقدر لاغر شده همچنان دلم واسش میسوخت تا اینک داداشم به بابام گفت و اینبار پدرم تصمیم قطعی گرفت بهشون زنگ زد و گفت ما دیگه نمیخوایم این وصلت صورت بگیره و انگشتر و لباسایی که براش گرفتینو پس میاریم
اونارو بردیم من حالم خیلی بد بود خیلی خیلی، به روز خودم تنها خونه بودم دیدم یکی زنگ زد ایفون خونمون خراب شده بود
رفتم درو باز کردم دیدم بهزاد دم دره
بهم گفت برو اون گوشیو که برات خریدم برام بیار مال خودمه میخوام ببرمش منم گفتم بزار خطتمو از توش در ارم ...
تو پزیرایی بودم داشتم سیم کارتو در میاوردم و از حال بدم دستام میلرزید یهو دیدم یکی گوشیو از دستم کشید و رفت با کفشاش اومده بود رو فرش گوشیو برد و رفت
ادامه دارد
کپی حرام