#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند
#پارت۱۳
یک روز برادر بزرگتر میآید و میگوید:
برای رفیقه خواستگار میخواد بیاد.
مادر می پرسد:
کی؟
پسر میگوید:
پسرعموی عماد...
عماد شوهر خواهر بزرگشان است.
رفیقه هیچوقت پسرعموی عماد را ندیده بود.
همه داماد و خانوادهاش را میشناسند،
اِلا عروس...!
نظر خانواده موافق است.
داماد پاسدار است.
و روز عقدش از جبهه میآید...
رفیقه مراسم را چندان به یادش نمیآید!
فقط پای سفره عقد،
وقتی قند روی سرش می ساییدهاند،
از گوشهی چشم داماد را نگاه کرده...
خانواده داماد،
یک اتاق خانهشان را در اختیار عروس و پسرشان میگذارند.
داماد یک هفته بعد برمیگردد جبهه،
بعد از آن رفیقه کنار برادر شوهر و خواهر شوهرهایش،
روزهای روز،
چشم انتظار برگشتن شوهرش میماند.
رضا و الهام،
ادامه دارد