eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
روایتی از زندگی شهید مدافع حرم؛ بابک نوری هریس 🔺 🔺 🔹 📚معرفی کتاب: بیست و هفت روز و یک لبخند، روایتی است از زندگی شهید مدافع حرم، بابک نوری هریس به قلم سرکار خانم فاطمه رهبر از زبان خانواده و دوستان و هم‌رزمان شهید. شهید نوری هریس دانشجوی بسیجی که داوطلبانه به صفوف رزمندگان مدافع حرم در سوریه ملحق شد و در عملیات آزاد سازی منطقه بوکمال در سن 25 سالگی، دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید.
سلام عرض میکنم خدمت اعضای کانال امیدوارم که حال دلتون خوب باشه پیشاپیش ایام فاطمیه رو خدمتتون تسلیت عرض میکنم ی خبر خوبی براتون داریم قرار شده که از امشب براتون قسمت های جذاب کتاب زندگی نامه شهید بابک نوری رو بزاریم هرشب ساعت ۶:۳۰ تا ساعت ۸ براتون کتاب رو به اشتراک میگذاریم و اینکه با توی کانال دنبال کنید
بسم الله الرحمن الرحیم وارد شهر رشت شدم ، به کوچه رسیدم زنگ طبقه دوم را زدم .صدایی از در بازکن جواب می‌دهد،و من‌خودم را معرفی میکنم . زن جوانی به پیشوازم می آید . کشیدگیِ صورتش،میان گل های ریز چادرش قاب شده. نگاهش جوری ست که انگار چندین سال است همدیگر را همین جا کنارهمین چارچوب دیده ام . بارداری اش از زیر چادرهم مشخص است. لبخند که می‌زند،چالِ روی گونه اش از نمایان می شود. به گمانم،لبخند،ویژگی خانواده ی نوری باشد. به خانه دعوتم می‌کند.وارد سالن مربع شکل کوچکی می‌شوم که گوشه ی چپش، زنی پیچیده شده در چادر مشکی،کنار مبلی ایستاده. این چند روز،مادر شهید را هزار بار به هزار شکل ترسیم کرده ام. به طرفش می روم. برای بوسیدنم آغوش باز می‌کند. برای منی که سال هاست از گرمیِ آغوش مادر محروم ام، این لحظه ناب است. ظرف شیرینی را در دست الهام، خواهر بابک،می دهم و کنار مادرش می‌نشینم. به نیم رخش خیره میشوم. دوست دارم با زن هایی که در این چند روز ترسیم کرده ام ، مقایسه اش کنم. صورتی نسبتاً کشیده و پوستی سبزه دارد و چشمانی که انگار رویش نم نشسته. آرامش از نگاهش می بارد . پسر بچه ای، جلوی تلویزیون نشسته است. هفت ساله به نظر می‌رسد. الهام، باز از آشپز خوش آمد می‌گوید. مادر نگاهم میکند و لبخند میزند. با این حرکتش،آویز مروارید گیره روسری اش تکان میخورد. الهام میگوید:آراز،صداش رو کم‌کن . حالا همه چشم دوخته ایم به آراز که محو تماشای تلویزیون است. موهای طلایی و پوست سفید و چشمان رنگی اش ، بیشتر او را شبیه پدر بزرگش کرده . فضای خانه،به سبب حضور یک غریبه پر سکوت شده و فقط « باب اسفنجی» است که یک ریز حرف می زند. باید سکوت را بشکنم. روی می‌کنم به مادر و می گویم: احتمالا آقای نوری گفته ان برای چه کاری می آم . ادامه دارد.....
خوشتیپ آسمانی
بسم الله الرحمن الرحیم #بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت1 وارد شهر رشت شدم ، به کوچه رسیدم زنگ ط
میگوید: دست شما درد نکنه. آذری زبان است و فارسی حرف زدن،‌ کمی برایش سخت... روی هر کلمه مکث می‌کند. همه ی این‌ها، لهجه اش را شیرین کرده است . می‌گویم: مادر، هرچی رو که مربوط به بابک میشه، برام بگید. قراره از به دنیا اومدن تا شهید شدنش رو بنویسیم. سرتکان می‌دهد. ضبط کننده ی گوشی ام را روشن میکنم. میگویم: خوب مادر ، شروع کنیم. مادر، روبه دخترش میپرسد: نه دییم؟ (چی بگم؟) دختر جواب می دهد: هرنه اورگین ایسترده دا (هر چی دلت میخواد بگو) انگار مادر نمی داند دقیقاً دلش میخواهد از چه بگوید؛ که باز هم سکوت می شود. چشم می چرخانم توی خانه، و منتظرم صحبت ها شروع شود. آفتاب از لای پرده ی کنار رفته افتاده روی دیوار. _ بابک‌ خیلی مهربون بود. از کلاس اول درس خون بود. هیچوقت دعوا نکرد. هیچ وقت به من و پدرش بی احترامی نکرد... ادامه دارد...
می گویم: مادر، تا دیروز میومدن برای مصاحبه چندتا سوال مشخص می‌کردن و جواب‌های آماده می‌گرفتن، اما حالا فرق داره... قراره با گفته‌های شما و نوشتن من همه بابک رو بشناسن ، با کار‌ها و رفتارهاش خودشون پی ببرن این پسر چقدر مهربون بوده. سر تکان می دهد... صحبت ها خوب پیش نمی‌رود! حرف زدن با کسی که نیم‌ساعت از آشنایی با او نمی‌گذرد سخت است چه برسد به خاطره گفتن برای او. دوست ندارم با سوال کردن درباره‌ی پسرش اذیتش کنم. آقای سرهنگی می‌گفت: باید به این خانواده نزدیک بشی آنقدر که تو رو جزئی از خودشون بدونن، چون قراره حرفایی بهت بزنن که تا حالا به کسی نگفتنه‌ان باباجان... بنابراین فکر می‌کنم برای دیدن آمده‌ام نه هیچ کار دیگری... ضبط گوشی را خاموش می‌کنم. الهام چای و شیرینی می‌آورد، بابت شیرینی ها تشکر می‌کند... حین خوردن چای از خودم می‌گویم و خانم نوری با دقت گوش می دهد و گاهی سوال می‌کند. طعم شیرینی را هم تحسین می‌کند. آن وسط به حرف ها و کارهای آراز هم می‌خندیم... موجی از صمیمیت بین‌مان شکل می‌گیرد. مادر خم می‌شود و گوشی‌اش را از توی کیف کنار پایش برمی‌دارد. می‌گوید بیا اینجا بشین... کنار مادر می‌نشینم، و او توی گوشی‌اش عکس های و ویدئوهای بابک را نشانم می‌دهد. یکی از ویدئوها مال یکی دو ماه قبل از رفتن بابک به سوریه است. ادامه دارد...
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت۳ می گویم: مادر، تا دیروز میومدن برای مصاحبه چندتا سوال مشخص می‌کرد
توی ویدئو... رضا پسر بزرگ خانواده نوری، می گوید: بریم اردبیل... آن موقع نمی‌دانسته‌اند که بابک قصد رفتن دارد، آن هم با این همه جدیت! هرچند وقت یک بار... وقت کار کردن مادرش دورش می‌چرخیده و از اینکه خیلی‌ها به سوریه رفته‌اند حرف می‌زده. گاهی هم سرش را گوشه بالش مادر می‌گذاشته و از وضعیت سوریه می‌گفته، و اینکه چه خوب می‌شود او هم برود... اما حرفی از اینکه حتما می‌خواهد برود نبوده. یعنی بوده ولی بابک به زبان نمی‌آورده... خانواده نشسته‌اند توی پاک شورابیل، سایه درخت‌های بالای سرشان مشت مشت هوای خنک می‌ریزد روی سرشان، بابک روی زیرانداز دراز کشیده و تی شرتش با وزش باد روی تنش تکان می‌خورد. انگار آب تنی کرده و موهایش نمناک است. یک دستش را گذاشته زیر سرش و لبخند می‌زند... دوربین می رود سمت بابک. ادامه دارد...
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت۴ توی ویدئو... رضا پسر بزرگ خانواده نوری، می گوید: بریم اردبیل... آ
و لبخندش به خنده تبدیل می‌شود... رضا می‌پرسد: بابک بهت خوش گذشت؟ بابک زل می‌زند به دوربین، نگاهش برق می‌زند... می‌گوید: عالی بود...خیلی خوش گذشت. مکث می‌کند و گردنش را کج می‌گیرد سمت برادرش: نمی‌دونم چطوری باید محبت‌هاتو جبران کنم،به خدا ویدئو تمام‌ می‌شود... مادر ، گوشه‌ی چادرش را می‌کشد به چشمش، خال گوشه‌ی چانه‌اش می لرزد... گوشی را ‌می گذارد روی پایش و نگاهم می‌کند: - همه‌ی پنجشنبه و جمعه‌ها روزه می‌گرفت وقتی می‌رفتیم مسافرت،برای ناهار که نگه می‌داشتیم بابک خودش رو با نظافت ماشین سرگرم می کرد. صداش می‌زدیم بابک بیا ناهار بخور دیگه! تازه اون موقع می‌فهمیدیم روزه گرفته... گاهی غر می‌زدم: آخی مسافرت ده نه اوروج توتماق؟ می‌گفت: نذر وارومدی! یکهو یادش می‌آید این جمله را به آذری گفته، ادامه می‌دهد: بهش گفتم آخه تو مسافرت هم روزه می‌گیری؟ می‌گفت: نذر دارم. ادامه دارد...
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت۵ و لبخندش به خنده تبدیل می‌شود... رضا می‌پرسد: بابک بهت خوش گذشت؟
آفتاب پشت پرده‌ی توری کم کم قصد رفتن دارد... آراز می‌آید کنارم و می‌گوید: من هم از بابک دای‌دای حرف بزنم؟ - آره بگو دوست دارم بشنوم. - حرف‌های من رو هم می‌نویسی؟ - حتما...حتما می‌نویسم. چشم می‌دوزم به صورت لاغر و ظریفش، خودش را شق و رق روی مبل نگه داشته، یک چشمش به ماست و از گوشه چشم دیگرش حواسش به کارتونی که نگاه می‌کند: - گشتی گرفتن رو دایی بابک بهم یاد، هیچی بلد نبودم... یه دستم رو می‌گرفت، یه دستش رو میذاشت دور کمرم و می‌گفت: ببین آراز ، اینجوری بعد من رو مینداخت زمین..‌. هروقت حوصله‌ش سر می‌رفت زنگ می‌زد به مامانم و می‌گفت: الهام آماده شو...پنج دقیقه دیگه میام دنبالت. می‌اومد ما رو می‌برد خونشون، دوستم داشت... هی می‌اومد اینجا و باهام بازی ‌می‌کرد. مادر بزرگ زیر لب قربان صدقه حرف زدن آراز می‌رود. مادر هم با خنده نگاهش می‌کند... آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختاپوس درگیر شده، ما همچنان منتظر نگاهش میکنیم. ادامه دارد...
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت۶ آفتاب پشت پرده‌ی توری کم کم قصد رفتن دارد... آراز می‌آید کنارم و
باب فرار می‌کند... و آراز سر می‌چرخاند طرفم: - داییم که شهید شده بود من نمیدونستم، مامان من رو گذاشته بود خونه‌ی دوستم طبقه‌ی بالا، یه روز که مامان من رو برده بود بیرون دیدم همه جا عکس دای دای هستش... گفتم مامان بابک دای چیزیش شده؟ گفت نه گفتم پس عکس‌هاش چرا رو دیواره؟ مامان گفت آخه خوب جنگیده برای همین عکسش رو همه جا زدن... نفس می‌گیرد و آب دهانش را قورت می‌دهد. حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده... لب‌های بابک توی قاب، جوری نیمه باز مانده... انگار که می‌خواهد چیزی بگوید! و نمی تواند... - شبش ، بابک دای اومد تو خوابم. ادامه دارد
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت۷ باب فرار می‌کند... و آراز سر می‌چرخاند طرفم: - داییم که شهید شده
شبش بابک دای اومدم تو خوابم. تو مزار بودیم. گفت: آراز من دیگه اینجام...! هروقت دلت تنگ شد بیا پیشم، گفتم: بابک دای تو که مرده‌ای...! گفت: من شهید شده‌ام نمرده‌ام که آراز...! آب دهانش را با صدا قورت می‌دهد و زل می‌زند که شانه‌هایش آرام می‌لرزد. - خیلی گریه کرد؟ - وقتی اسم بابک اومد بغض کرد ، اما گریه نکرد. ولی الهام دو سه بار با صدای بلند گریه کرد. - خوب خواهر و برادر با‌هم خیلی صمیمی‌ بودن ، صددرصد خیلی براش سخته... - فکر کن الهام نمی‌دونسته بارداره، اما بابک هی بچه به بغل به خوابش می اومده... یه شب به الهام گفته: ادامه دارد...
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت۸ شبش بابک دای اومدم تو خوابم. تو مزار بودیم. گفت: آراز من دیگه این
یه شب به الهام گفته: - ببین این بچه چقدر قشنگه، اسمشو بذار باران... تا مثل بارون برات برکت بیاره! بعدش الهام میفهمه حامله‌ست. تازه بعد چند ماه مشخص میشه بچه دختره! - چه عجیب ، فکر می‌کردم این چیزها فقط تو فیلم‌ها و قصه‌هاست. - حالا یه چیز دیگه... الهام می‌گفت: هروقت میاد به خوابم، انگار از سوریه برگشته... میگم بابک اومدی؟ تو مگه شهید نشده بودی؟ بابک ناراحت میشه و میگه: باز گفتی شهید؟ چند بار بگم من ‌زنده‌ام... من اصلا نمرده‌ام الهام! الهام میگفت: یه مدت از برادر و پدرش می‌پرسیده شما مطمئنید بابک مرده؟ نکنه نفس می‌کشیده و همونجوری دفنش کردید؟ ادامه دارد...
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت۹ یه شب به الهام گفته: - ببین این بچه چقدر قشنگه، اسمشو بذار باران.
_موهای تنم سیخ شد،فاطمه! این شک و تردید ها ، پدر آدم رو در می آره! _مادرش یه جوریه! _چه جوری یعنی ؟ _ساکته .کم حرفه .فکر کنم دیروز ،من بیشتر از مادرش حرف زدم _خوب ،خیلی ها کم حرفن ؛ساکت ان. همیچین گفتی یه جوریه که... _چطوری بگم ؟مادرش مثل یه لیوان آب خنک بعد از یه دوندگی طولانیه .از اون هاست که تو دلت آتیش هم باشه و بری کنارش بشینی، یهو می بینی آتیشی درکار نیست .منتها این لیوان آب، تو دل یه کوهه. می خوام بگم مادرش محکم صبوره. **** کسی که خانه اش کوچک باشد و اتاق کار هم نداشته باشد ،باید دست کم خلاقیت داشته باشد. باید برای نوشتن درباره ی بابک می خواهم یک جای مخصوص داشته باشم ؛جایی که تا سال ها بعد هم که میبینمش ،یادم بیاید چه ساعت هاو برای تایپ کردن چه حرف هایی آنجا نشسته ام. ادامه دارد...
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت10 _موهای تنم سیخ شد،فاطمه! این شک و تردید ها ، پدر آدم رو در می آر
سالن را به دوقسمت تقسیم کرده ام‌. آن که کاناپه ی دونفره است، شده جای خوردن و خوابیدن تلوزیون نگاه کردنم. این مبل یک نفره که زیر صفحه اُپن آشپزخانه است شده اتاق کارم... کَتَل و لپ تاپم را گذاشته ام آنجا... کتل یک‌چارپایه با پایه های کوتاه است که توی گیلان کاربرد های زیادی دارد؛ مثل حالا که میز لپ تاپ من شده... کاناپه بزرگ را هم چسبانده ام به دیوار دست شویی... آن یکی یک نفره را با حالت کج گذاشته ام سمت قسمتی که اتاق کارم است. حالا وقت های که‌ می‌ خواهم بنویسم، از سالن با دو قدم می رسم به جایی که اتاق کارم است؛ بعد فکر می‌کنم یک اتاق شیشه ای دارم. وسط کا، درش را هم می بندم‌... درِاتاق کارم، وقت بستن صدا می دهد. یک گلدان سانسوریا پایه کوتاه هم کنار میز تلوزیون گذاشته ام؛ درست کنج راست اتاق کارم. گلدان پیچک را هم روی صفحه ی اُپن گذاشته ام که یک جور هایی حکم سقف اتاقم را دارد. فایل صوتی مربوط به دیدار با مادر شهید بابک نوری را به لپ تاپم انتقال می دهم و هندزفری را در گوشم می گذارم. هشت انگشتم را روی صفحه کلید آماده نگه می دارم. ادامه دارد...
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت11 سالن را به دوقسمت تقسیم کرده ام‌. آن که کاناپه ی دونفره است، شد
رفیقه خانم (مادرِ بابک) ۱۳ سالش بوده، که پدرش را از دست داده... بعد از فوت پدر، برادرهایش که به کمک پدرشان در رشت مغازه‌ی پارچه فروشی باز کرده بودند، مادر و خواهرهای خود را به رشت می‌برند. تا دیگر نگران تنها ماندن آنها نباشند! دختری که تا چند روز پیش، با صدای جیرجیرک‌ها و زوزه‌ی دور شغال‌ها به خواب می‌رفته و روزش با شنیدن آواز بلبل‌های جنگلی آغاز می‌شده و و چشم‌انداز صبحگاهی‌اش سرسبزی و به بار نشستن درختان پر میوه بوده، یکدفعه روز و شبش غرق در صدای ترمز و بوق ماشین ها می‌شود. رفیقه خانم، همراه مادر و خواهرش رقیه که دو سالی از او کوچکتر است در طبقه‌ی اول ساختمان سه طبقه‌ی برادر ساکن می‌شود. دو خواهر همیشه توی خانه، کنار و کمک دست مادرشان بوده‌اند. یک روز برادر بزرگتر می‌آید و می‌گوید: ادامه دارد
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت۱۲ رفیقه خانم (مادرِ بابک) ۱۳ سالش بوده، که پدرش را از دست داده...
یک روز برادر بزرگتر می‌آید و می‌گوید: برای رفیقه خواستگار می‌خواد بیاد. مادر می پرسد: کی؟ پسر می‌گوید: پسرعموی عماد... عماد شوهر خواهر بزرگ‌شان است. رفیقه هیچوقت پسرعموی عماد را ندیده بود. همه داماد و خانواده‌اش را می‌شناسند، اِلا عروس...! نظر خانواده موافق است. داماد پاسدار است. و روز عقدش از جبهه می‌آید... رفیقه مراسم را چندان به یادش نمی‌آید! فقط پای سفره عقد، وقتی قند روی سرش می ساییده‌اند، از گوشه‌ی چشم داماد را نگاه کرده... خانواده داماد، یک اتاق خانه‌شان را در اختیار عروس و پسرشان می‌گذارند. داماد یک هفته بعد برمی‌گردد جبهه، بعد از آن رفیقه کنار برادر شوهر و خواهر شوهرهایش، روزهای روز، چشم انتظار برگشتن شوهرش می‌ماند. رضا و الهام، ادامه دارد
خوشتیپ آسمانی
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند #پارت۱۳ یک روز برادر بزرگتر می‌آید و می‌گوید: برای رفیقه خواستگار می‌خوا
رضا و الهام، با فاصله‌ی دو سال به دنیا می‌آیند. زمان وضع حمل رفیقه، شوهرش کنارش نبوده... پدر، هر بار یکی دو ماه بعد از به دنیا آمدن‌شان می‌آمده مرخصی و فرزندانش را می‌دیده! رفیقه توی همان اتاقی که اول عروسی به او تعلق گرفت بود، مشغول بزرگ کردن بچه‌هایش می‌شود. رضا که به حرف زدن می‌افتد، به رفیقه می‌گوید "زن داداش" چون توی آن خانه، با این اسم صدا زده می‌شده... نبود شوهر، مسئولیت بزرگ کردن بچه‌ها، و زندگی کردن در خانواده شلوغ و پرجمعیتِ شوهر... رفیقه را صبورتر و کم حرف‌تر از قبل می‌کند، بعد از به دنیا آمدن امید، برای دفعهِ‌ی چهارم باردار می‌شود؛ چون بچه دوس داشته! در تنهاییش، برای بچه‌هایش لالایی می‌خواند... و سختی ها را با لبخند و خنده آن‌ها از یاد می‌برد... اما گوشه و کنایه اطرافیان که می‌گویند: چرا اینقدر بچه ‌می‌آوری؟ او را به این فکر می‌اندازد که که بچه را از بین ببرد...! ادامه دارد
⚠️ توجه با توجه به اینکه ما از خانم رهبر (نویسنده کتاب شهید) اجازه قرار دادن متن کتاب در کانال رو گرفته بودیم. اما ناشر این کتاب اجازه این فعالیت رو ندادن و خواستار توقفش شدن، و به دلیل اینکه حق‌الناسی بر ذمه‌ی شهید و ما نیاد از ادامه دادن بخش: معذوریم‌. از این پس خاطرات شهید رو با هشتگ: در کانال میتونید دنبال کنید.