🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت1
#آن_بیست_و_سه_نفر
زمستان در دشت های خیس خوزستان همان قدر سرد است که تابستان در رمل های تشنه انجا گرم. بادی استخوان سوز از روی نیزار می آمد. صورتم از سوز سرما سرخ و پوتین هایم از گل های چسبناک سنگین شده بود. شکمم از گرسنگی قار و خور میکرد. بی وعده، چشم ب راه کسی بودم انگار که از انتهای دشت باران خورده لندکروزی گل اندود نمایان شد که ب سختی خودش را ب سمت سنگر های ما پیش می کشید. با خودم گفتم کاش یوسف و محسن هم بالای وانت باشند . از ان ها جدا افتاده بودم هر دو را شب قبل توی خط دوم پیاده کرده بودند ؛ اما من، برادر کوچک، را یک راست ب خط اول برده بودند.
خورشید داشت پشت نیزار کم رنگ می شد. لندکروز نزدیکتر شده بود و همچنان ب سختی جلو می آمد. جاده ک نبود ؛ دشتی پر از گِل بود پیش رویش. وقتی در اثر لغزش تایرهایش روی گل ها سُر خورد و ب چپ و راست پیچید، معلوم شد کسی بالاش نیست نه محسن ن یوسف . خدا خدا میکردم لااقل راننده با خودش خوراکی آورده باشد ؛ مثلا یک دیگ عدس پلوی چرب و گرم😋😍....
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
بسم الله الرحمن الرحیم
#بیست_و_هفت_روز_و_یک_لبخند
#پارت1
وارد شهر رشت شدم ، به کوچه رسیدم زنگ طبقه دوم را زدم .صدایی از در بازکن جواب میدهد،و منخودم را معرفی میکنم .
زن جوانی به پیشوازم می آید . کشیدگیِ صورتش،میان گل های ریز چادرش قاب شده.
نگاهش جوری ست که انگار چندین سال است همدیگر را همین جا کنارهمین چارچوب دیده ام . بارداری اش از زیر چادرهم مشخص است. لبخند که میزند،چالِ روی گونه اش از نمایان می شود. به گمانم،لبخند،ویژگی خانواده ی نوری باشد.
به خانه دعوتم میکند.وارد سالن مربع شکل کوچکی میشوم که گوشه ی چپش، زنی پیچیده شده در چادر مشکی،کنار مبلی ایستاده.
این چند روز،مادر شهید را هزار بار به هزار شکل ترسیم کرده ام.
به طرفش می روم. برای بوسیدنم آغوش باز میکند. برای منی که سال هاست از گرمیِ آغوش مادر محروم ام، این لحظه ناب است.
ظرف شیرینی را در دست الهام، خواهر بابک،می دهم و کنار مادرش مینشینم.
به نیم رخش خیره میشوم. دوست دارم با زن هایی که در این چند روز ترسیم کرده ام ، مقایسه اش کنم. صورتی نسبتاً کشیده و پوستی سبزه دارد و چشمانی که انگار رویش نم نشسته. آرامش از نگاهش می بارد .
پسر بچه ای، جلوی تلویزیون نشسته است. هفت ساله به نظر میرسد.
الهام، باز از آشپز خوش آمد میگوید.
مادر نگاهم میکند و لبخند میزند.
با این حرکتش،آویز مروارید گیره روسری اش تکان میخورد.
الهام میگوید:آراز،صداش رو کمکن .
حالا همه چشم دوخته ایم به آراز که محو تماشای تلویزیون است.
موهای طلایی و پوست سفید و چشمان رنگی اش ، بیشتر او را شبیه پدر بزرگش کرده .
فضای خانه،به سبب حضور یک غریبه پر سکوت شده و فقط « باب اسفنجی» است که یک ریز حرف می زند. باید سکوت را بشکنم. روی میکنم به مادر و می گویم: احتمالا آقای نوری گفته ان برای چه کاری می آم .
ادامه دارد.....