eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 وقتی این بیت فرخی یزدی را برایم خواند ٬داستان زندگی و ماجرای دوخته شدن لب های شاعر ب دستور حاکم یزد، را برایم تعریف کرد و این بیت او را هم برایم خواند: شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام قصه فرخی یزدی را ته باغ برایم تعریف کرد ؛ کنار نیزاز خودرویی که حسن، برادر بزرگمان ، هیچ وقت نتوانست ریشه کنشان کند. (موسی یوسف زاده معلم بود و در سِمَت مسئول امور تربیتی آموزش و پرورش کهنوج و بخشدار منوجان و رودبار خدمت کرد. در سال ۱۳۶۴ در عملیات کربلای ۴ ، در جزیره ام الرصاص ، ب شهادت رسید و پیکر مطهرش در سال۱۳۷۴ ب دست گروه تفحص شناسایی و بعد از تشیع جنازه ای با شکوه ، در زادگاهش ، روستای هورپاسفید ،دفن شد) از ان روز بهاری چند سال گذشته بود و من در حاشیه نیزاری دیگر بودم. تا چشم کار می کرد جلوی سنگر آب بود و نیزار. ،نیزار،نیزار... کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 یک روز بروز را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری ،در جبهه کناری ، همراهم بیاید. بروز پسری مهربان بود. قبل از اینکه جبهه ای بشود کنار دست پدرش مشهدی قلندر قانع مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب_جیرفت کار می کرد. در عملیات بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود. راه افتادیم. در راه کمی اضطراب داشتم. نه با فرمانده درباره رفتنمان حرفی زده بودم و ن با یوسف، که در جبهه بزرگ تر از من بود. قمقمه هایمان را پر از اب و تفنگ هایمان را حمایل کردیم و زدیم ب دشت وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دور دست ها ادامه می یافت . توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش می رسید ، که از روی سرمان ب سمت مواضع توپخانه ارتش خودمان می رفت. ترس برم داشته بود. پشت خاکریز و توی سنگر امن بود. اما آنجا ، وسط دشت ، هر لحظه احتمال دیده شدن ما وجود داشت. با این حال ، زیر آفتاب گرم زمستانی ، که ته مانده آب داخل چاله های زمین را بخار می کرد ، پیش می رفتیم. ساعتی بعد ،ب خاکریزی نزدیک شدیم. به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه سنگر ها شدیم. خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد... کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌ یک دیگر را در آغوش گرفتیم و بلند خندیدیم . پس از احوال پرسی ، حسن ما را ب سنگرش دعوت کرد. سنگرش بهتر از سنگر ما بود. گوشه ای از سنگر نان و پنیر و دو قوطی فلزی بزرگ مربای هویج گذاشته بودند. حسن و هم سنگرانش با غذای گرم از ما پذیرایی کردند و بعد از ناهار اتفاقاتی را که در آن جبهه یا جبهه های دیگر افتاده بود برایمان تعریف کرد‌. از دیدار حسن سیر نمی شدیم؛ اما باید قبل از غروب آفتاب به سنگرهایمان برمی گشتیم . با حسن اسکندری و دوستانش رو بوسی کردیم و راه بازگشت را پیش گرفتیم . چند قدم که دور شدیم ، حسن صدا زد:«احمد، واست. کارت دارُم» ایستادم. حسن نزدیک شد و گفت:«عید ایایی بِرین مشهد؟»با خوشحالی پیشنهاد او را پذیرفتم . سپس با برزو راهی شدم. میانه راه صندوقی را دیدیم که نیمه ان از زمین بیرون زده بود. ب زحمت نیمه دیگرش را از گل در اوردیم و در ان را باز کردیم. نوار تا خورده ای از گلوله های کالیبر ، صحیح و سالم و براق، داخل صندوق می درخشید ؛مثل گنج ! خواستیم ان را با خودمان ببریم اما راه دور بود و صندوق سنگین. تا انجا ک میتوانستیم از فشنگ های داخل برداشتیم و با خود بردیم. قبل از غروب آفتاب ب سنگرهایمان رسیدیم . داستان دیدار حسن اسکندری را برای دو برادرم، یوسف و محسن و علیجان تعریف کردیم بی آنکه بدانیم ان فشنگ ها سرنوشتی برایمان رقم خواهند زد. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 چند روزی بود فرمانده جوان حسابی از ما شاکی بود شنیده بود بعضی از بچه ها با ژ۳ و کلاشینکف ب شکار مرغابی میروند او که مطمئن شده بود داستان اموزنده پیرزن و تخم مرغ هایش روی ما تاثیری نداشته گفت:«از این تاریخ ب بعد هر کس بی خودی تیر بزند از خط اخراج می شود دشمن با هر شلیک شما فک میکند خبریه و شروع میکنه ب خمپاره انداختن »راست میگفت یک روز چند گلوله خمپاره افتاد وسط سنگر هایمان و یکی از بچه ها از پا زخمی شد فرمانده هم خون او را انداخت گردن کسانی ک بی خود و بی جهت تیر در میکردند فرمانده جوان مدتی با تهدید و مدارا با ما ساخت اما وقتی به دلیل شیطنت ما قسمتی از ریش خوش ترکیبش سوخت تنبیه سختی برایمان در نظر گرفت داستان اینطور شد که من و‌برزو کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 یک شب باروت گلوله هایی را ک توی دشت پیدا کرده بودیم بیرون اوردیم و داخل جوراب برزو ریختیم وقتی هوس چایی میکردیم از ابن باروت ها برای شعله ور کردن اتش زیر کتری استفاده میکردیم البته باروت ها زود میسوختند و کمکی هم ب جوش امدن کتری نمی کردند ولی این کار سرگرمی خوبی برای ما بود. یک روز فرمانده جوان هم آمد کنار اتش نشست. برزو با دیدن او جوراب باروت را بست و نزدیک اتش گذاشت . فرمانده داشت نصیحتمان میکرد که بیت المال را بیهوده هدر ندهیم ، تیر بیخودی نزنیم گلوله ها را به سمت مرغابی ها شلیک نکنیم ،... که یک دفعه باروت در اثر حرارت آتش گرفت و مثل اتشفشان به اطراف شعله کشید. در اثر این اتفاق ، لایه ای از ریش فرمانده سوخت و بوی پلیش (پلیش یا پلوش :بوی موی سوخته، در گویش مردم جنوب کرمان)بلند شد. خوشبختانه ب چشم ها و صورتش اسیبی نرسید. فرمانده ، که حسابی عصبانی شده بود ، گفت :«زود بگید اینا رو از کجا اورده بودید !»بروز گف:«آقا ب خدا از توی دشت پیداشون کردیم. تازه ، فشنگاش مال کالیبرتانک بود. ب درد ما نمی خورد . کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌: این حرف ها از خشم فرمانده کم نکرد ‌ او بی درنگ نامه ای ب مرکز پشتیبانی نوشت ب این مضمون کع این برادران برای همکاری در انبار مهمات حضورتات معرفی می شوند. پایین نامه را هم امضا کرد و داد دست علیجان تاجیک. افتادیم ب التماس ؛ ولی فایده نداشت . بی نظمی من و بروز پای همه بچه های سنگرمان نوشته شد و روز بعد، وقتی ماشین غذا آمد،فرمانده ما را ب راننده معرفی کرد و گفت از وجود :«ارزشمند !»ما برای بار زدن صندوق های مهمات استفاده بشود. ب این ترتیب ، از رزمندگی در خط مقدم ب کارگری و حمالی در پشت جبهه تنزل مقام پیدا کردیم! محل جدید خدمت ما انبارهای کارخانه لوله نورد اهواز بود.ان روزها در انبارهای کارخانه، ب جای لوله ،گلوله و صندوق های مهمات روی هم چیده شده بود و هر روز چند ایفا از جبهه های اطراف برای دریافت مهمات ب انجا می آمدند. ما وظیفه داشتیم صندوق های سنگین فشنگ و نارنجک و گلوله های آر پی جی را از داخل انبار بیرون بیاوریم و با احتیاط یکی یکی روی هم توی کامیون بچینیم و بفرستیم برای رزمندگان. اتاق کوچکی هم نزدیک ب انبار ب ما دادند ،با یک والور نو و چند پتو. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌: مسئول انبار مهمات جوانی ساده دل بود از اهالی اصفهان. چند روز که گذشت کم کم با شوخ طبعی جمع پنج نفره ما کنار آمد. گاهی خودش هم بذله گویی می کرد. از مسئولیتی ک داشت راضی نبود. آن را در شان خودش نمی دید . وقتی فهمید تازه از خط مقدم آمده ایم بیشتر کسر شانش شد و احساس کوچکی کرد. برای جبران این کمبود، وقتی ماشینی برای بار زدن وجود نداشت ،برای ما خاطرات جبهه ای را تعریف میکرد که قبلا آنجا خدمت کرده بود. او با پرداختن ب اتفاقات و موقعیت های خطرناکی که در جنگ برایش پیش آمده بود ،سعی داشت ب ما بفهماند یک انبار دار معمولی نیست ، بلکه رزمنده ای است که عجالتا در آن پست کار می کند. هر چ بود، پسر با معرفت و مخلصی بود. فکر می کردیم شاید او هم ریش فرماندهش را سوزانده و ب این مکان تبعید شده! اما ن ؛ او ارام تر این حرفا بود. در آن محل روز ها و شب های راحتی داشتیم. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌ به جای سنگرهایی که با هر باران تا نیمه پر از اب می شدند ، اتاقی و والوری داشتیم و شب نشینی های فراموش نشدنی که ب شوخی و خنده می گذشت ؛ب خصوص ان شب که جوانک انبار دار داشت از حضورش در عملیات بستان تعریف می کرد. داستانش ب انجا رسید که در میان مین دشمن روی نیروهایشان رگبار بسته بود. او، برای اینکه حجم اتش را به درستی برای ما روایت کند ، گفت:«توی بد موقعیتی بودیم . از چپ و راستمون تیر می اومد!مثل گلوله »وقتی این را گفت شلیک خنده ما ب هوا رفت. بعد از آن، همیشه سر ب سر جوانک انبار دار می گذاشتیم و می گفتیم:«حالا واقعا مثل گلوله تیر می اومد؟»این دوستی و صمیمیت میان ما و انبار دار تا روز آخری که انجا بودیم ادامه پیدا کرد. او ب محسن بیشتر از همه ما علاقه مند شده بود. چون نقاشی اش خوب بود و روی جعبه های مهمات با زغال شکل های جالبی میکشید.؛ از جمله تصویر رزمنده ای در حال شلیک ، که زیر ان می نوشت:«برادر رزمنده،بخواطر پیرزن روستایی هم که شده لطفا در مصرف مهمات صرفه جویی کن!»علیجان هم ب او می گفت :«حالا خوبه تا دیروز خودت با همین گلوله ها کنجشک می زدی» کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌: روزی یکی از راننده ها، که برای بردن مهمات آمده بود ،نامه ای از فرمانده جوان برایمان آورد. او خواسته بود به محل خدمتمان برگردیم . با خوشحالی کوله پشتی هایمان بستیم . روی صندوق های مهمات ،که خودمان آن ها را بار زده بودیم ،نشستیم و ب سنگرهایمان برگشتیم . بعد از آن هرگز فرمانده جوان را اذیت نکردیم. دو ماه از حضورمان در جبهه نورد گذشت. روزی فرمانده ، که لباس پاسداری اش را پوشیده و پوتین های واکس زده اش را به پا کرده بود ، خبر داد که نیروهای جدید برای تحویل گرفتن خط می آیند و ما می توانیم ب خانه هایمان برگردیم. روز بعد ، در پادگان گلف اهواز تسویه حساب کردیم . تفنگ هایمان و خشاب هایمان را ب اسلحه خانه دادیم و با همان لباس های خاکی عازم گاراژ اتوبوس شدیم . بلیت گرفتیم و ب کرمان برگشتیم . روستای ما ، هورپاسفید ،بوی نوروز می داد. سال ۱۳۶۰تمام می شد. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 وقتش رسیده بود که قراری با حسن داشتم عمل کنم سفر به مشهد مقدس. یک هفته مانده به سال نو رفتیم سیرجان و از آنجا با یک بنز خاور عبوری به طرف شیراز حرکت کردیم. راننده ، که در واقع برای رفع تنهایی ما را سوار کرده بود ، در ارتفاعات میان نی ریز و استهبان ، وقتی متوجه اشتیاقم برای دیدن دریاچه نمک شد ، که از آن بلندای کوه منظره ای بدیع داشت ، گوشه ای ایستاد تا من و حسن پیاده شویم و عکسی به یادگار بگیریم . گرفتیم. به شیراز که رسیدیم ، مثل هر نو رسیده ای در آن شهر ، رفتیم زیارت شاه چراغ . بعد مسافرخانه ای پیدا کردیم و بار و بندیل را گذاشتیم و رفتیم برای گشت و گزار. دو روز در شیراز ماندیم . حافظیه و آرامگاه سعدی همان بود که در کتاب های درسی دیده بودم . ازشیراز عکس دیگری هم در یکی از کتاب های درسی قدیم بود . عکس ساعتی بود که در یکی از میدان های شهر باگل درست شده بود . ساعت گل . کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 آن میدان را هر چه جست و جو کردم ندیدم . از شیراز به تهران رفتیم و از آنجا به مشهد . نزدیک حرم ، با دو پیر مرد شمالی 60_70 ساله ، اتاقی در گوشه خانه ای بزرگ ، که حوض آبی میان درختان حیاطش بود ، گرفتیم . با پیر مرد ها عکس یادگاری انداختیم . آنها هم انگار مثل من و حسن قرار گذاشته بودند دو نفری و بدون خانواده به پابوس امام رضا (ع) بروند . لحظه تحویل سال هزار و سیصد و شست و یک بالای قبر شهدا ، در بهشت رضا ایستاده بودیم .بعد برگشتیم به حرم . چند روز در مشهد ماندیم . بلیط برگشتمون را از مسیر طبس گرفتیم . در بیابان های خشک جادهٔ کویری به فکر مدرسه بودم از همان فکرهایی که در ساعات آخر یک تعطیلی طولانی یک دفعه بچه مدرسه ای ها زل تکان می دهد ولذت ما بقیه تعطیلات را از آنها می گاپد . راستی ، چطور باید عقب افتادگی دو سه ماه ام را جبران میکردم جبر و مثلثات و هندسه را پیش چه کسی باید یاد می گرفتم ؟ این فکر ها کلافه ام میکرد . کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌: اولین روز های سال ۱۳۶۱بود. در حالی ک از مقابل ساختمان بسیج جیرفت رد می شدم، فکر می کردم چطور باید عقب افتادگی تحصیلی را جبران کنم و خودم را ب هم کلاسی ها برسانم. در همین حال صدای آهنگران ، مثل آهن ربایی قوی، مرا از خیابان فرمانداری تا پشت میز برادر نوزایی ، فرمانده بسیج کشاند. توی ساختمان بسیج حال و هوای خاصی وجود داشت . بچه های جبهه رفته با صورت های نورانی خود ب دیگران انرژی مثبت می دادند. لحن سرشار از ادب و متانت ،وقار و سنگینی ، و لب های متبسمشان را ک می دیدی می گفتی برای کار کوچکی از بهشت ب شهر آمده اند و الان است ک برگردند. آهنگران میخواند:«سر راهم مگیر مادر،مکن تو التماس دیگر، که دارم می روم جبهه.» ب یاد مادرم افتادم و بغضی شیرین در گلویم نشست. آن طرف تر،توی حیاط ، ماشین هایی می آمدند و می رفتند. راننده ها در تکاپو بودند. توی سالن ساختمان بسیج صحبت از جبهه و اعزام بود.«اعزام » کلمه ای بود ک آن روز ها هزاران معنی داشت؛،معنی خداحافظی،معنی مادر،معنی عملیات،معنی شهادت، و خیلی معانی دیگر . شنیدن واژه «اعزام »آدم را تکان می داد. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌ وقتی می شنیدی «فردا اعزامه» همه ان معانی در ذهنت ردیف می شد. می دیدی ایستاده ای جلوی مادرت و می گذاری دستان مهربانش را دور گردنت حلقه کند و مادرانه ترین بوسه های دنیا را روی صورتت بگذار. خودت را غرق تفنگ و قطار فشنگ و نارنجک می دیدی و دست آخر تابوت خودت را، ک روی دست مردم شهر می چرخد. با شنیدن کلمه «اعزام» همه این تصاویر می ریخت توی کله آدم. این تاثیر شنیدن کلمه «اعزام» بر رزمنده ها بود. در دیگران هم این کلمه اثرات خودش را داشت. در همسران و مادران آواری از دلهره بود. روز های اعزام چه بسیار بودند پدران و مادرانی که عشق به فرزند دل آشوبشان می کرد. اگر می توانستند، همه راه های اطلاع رسانی را کور می کردند تا کاروان ها بروند و میوه دل آن ها کنده نشود. آن روز، توی ساختمان بسیج جیرفت همه چیز بوی عملیات می داد و بوی اعزام؛ عملیاتی ک سال قبل نصیب ما نشده بود. سه ماه فقط آموزش نظامی دیده بودیم و نگهبانی داده بودیم. وقت آن رسیده بود عقده دو ماه نگهبانی دادن در جبهه ای خاموش را با شرکت در عملیاتی پر سر و صدا از دل باز کنیم. اما اول باید مطمئن می شدم عملیاتی در کار است. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌ اصلا نمی خواستم دوباره ب جبهه برگردم و روزگار مشابهی را بگذرانم. اگر چه از آن دوماه که در جبهه نورد بودم خاطراتی خوش برایم مانده بود، ب جای تکرار ان وضعیت ،ترجیح می دادم در جیرفت بمانم و ب درس و مدرسه ام برسم. مگر اینکه عملیات در کار بود. فقط در ان صورت حاضر بودم به جبهه برگردم و ان سال قید درس و مدرسه را بزنم. ب اتاق برادر نوزایی رفتم . نشسته بود پشت یک میز چوبی ساده. عینکی با دسته های سیاه و شیشه های قطور روی چشمانش داشت. ریش انبوه و سیاه و لباس سبز با ارم روی جیب ظاهر یک پاسدار را ب او داده بود. ایستادم جلوی میزش. سلام کردم و ب او گفتم ک تازه از جبهه برگشته ام و تصمیم دارم بنشینم پای کتاب و درسم را بخوانم و حاضر نیستم به جبهه بی عملیات برگردم. گفتم:«برادر نوزایی ترو خدا راستش را ب من بگید. این باری عملیات هست یا نیست؟» نوزایی گفت :«کاکا، حالا حتما باید عملیات باشه تا شما به جبهه برید؟» گفتم:«ها. اگه عملیات نباشه نمی‌رم. باید برم مدرسه.» آقای نوزایی انگار مجاز به افشای اسرار نظامی نبود. با این حال، در مقابل اصرارم گفت:«ب امید خدا ب زودی یه خبرایی می‌شه!» کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌: حرفش را گرفتم. او نمی توانست جار بزند که قرار است عملیات شود. چون به گوش منافقان می رسید و آن ها هم می گذاشتند کف دست عراقی ها و عملیات لو می رفت. با خودم گفتم حتما عملیات در راه است؛ و گرنه چه خبرهایی ممکن است در جبهه بشود؟ از این گذشته ،نوزایی غیر از اینکه گفته بود ب زودی خبرهایی می شود، با نگاه و لبخند و نحوه بیان همان جمله کوتاه انگار هزار بار گفته بود :«قطعا عملیات داریم. اگر واقعا راست می گویی، برو آماده باش!» جوابم را گرفته بودم. باید تصمیم را می گرفتم. گرفتم. آن روز که جلوی میز برادر نوزایی از احتمال عملیات قریب الوقوع در جبهه های جنوب مطلع شدم هیچ خبری از حسن نداشتم«حسن پسر دایی برادر ناتنی ام، عیسی بود. ولی ما، همانطور ک عیسی را برادر تنی خودمان بلکه نزدیکتر می پنداشتیم، حسن هم پسر دایی واقعی خودمان می دانستیم.»قبل از تحویل سال رفته بود جبهه. گمان می کردم او هم مثل ما به درد «نگهبانی »مبتلا شده است. اما، چند روز بعد عده ای از دوستان مشترکمان از جبهه بر گشتند و یکی از آنها خبر شهادت حسن را ب خانواده اش داد. با شنیدن خبر انگار آسمان از بالا افتاد روی سرم. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌ ‌راوی خبر می گفت با چشم خودش دیده ک حسن مجروح شده و تانک عراقی روی بدنش رد شده؛ آن هم ن یک بار ،بلکه چندین بار. او این واقعه را آن قدر با اطمینان روایت کرد که همه گمان کردند لابد جنازه ای هم از حسن نوجوان باقی نمانده است. خانواده حسن در تدارکات مراسم ختمش بودند که از طرف بسیج روز اعزام مشخص شد و من، که خودم را رفتنی می دیدم ، با شنیدن خبر شهادت مظلومانه حسن، دیگر ذره ای درنگ نکردم و با نام نویسی در بسیج رفتنی تر شدم. حسن، غیر از اینکه پسر دایی ام بود، رفیق کودکی و مدرسه ام‌ هم بود. هم. اتاقی‌ ‌روز های محصلی ام در جیرفت هم بود. حسن میان اقوام و‌خویشان به مهربانی شهرت داشت و خبر شهادتش آن هم با آن وضع فجیع که تعریف می کردند ، دل همه را ب درد آورده بود. قبل از اعزام دلم می خواست از مادرم برای جبهه رفتن رضایت بگیرم. گمان می کردم راضی کردن او، ب خصوص بعد از شنیدن خبر شهادت حسن، کار سختی باشد. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌: به روستا رفتم. مادر، مثل همیشه گرم در آغوشم کشید. بچه کوچکش بودم. دلم می خواست خواهش کنم یک بار دیگر قصه زندگی اش را برایم تعریف کند؛ قصه ای که صدها بار تعریف کرده بود و هنوز برایم شنیدنی و البته غم انگیز بود. مادرم ، با هشت بچه صغیر و قد و نیم قد، وقتی من شش ماهه بودم ، مرد زندگی اش را از دست داده بود. اما توانسته بود، به اتکای ما تَرَک پدر، زندگی ما را آبرومندانه اداره کند. داستان اداره آن زندگی، با کودکانی که فاصله سنی آن ها فقط دو سال بود، همان چیزی بود که همیشه مشتاق شنیدنش بودم. اما آن روز از جیرفت به روستا رفته بودم که حرف دیگری از مادرم بشنوم؛ اینکه بگوید:«بره ننه. شیرم حلالت»همین! وقتی موضوع اعزام را با مادرم در میان گذاشتم، دلش انگار پر از غم و غصه شد. آهی کشید و گفت :«ننه ندرت بهم. ثی روزن تو جبهه بکش بکِشن تو هم تازه ای جبهه ورگشتی. برارونت ، محسن و یوسف و موسی، هم که هر کدوم یه دفه رفتن . تو حلا بمون. چند ماه دگه بره »یعنی👇🏻 (مامان قربونت برم. این روزا تو جبهه بکش بکشه . تو هم تازه از جبهه برگشتی . برادرات، موسی و یوسف و محسن، هم که هر کدوم یه بار رفته ان . تو حالا بمون . چند ماه بعد برو.). نشستم ب زبان ریختن ،از جبهه ها گفتم ؛ کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌: ‌: از هزاران رزمنده ای که بعد از مدت ها حضور در خط مقدم باید برگردند و سری ب خانواده و زن و بچه و پدر و مادرشان بزنند، از سرمای سنگرهای خیس ، ازهر چ که فکر می کردم ب راضی شدن مادرم کمک می کند. وقتی شنید او تنها مادری نیست ک جنگ جگر گوشه اش را ب خود می خواند، کمی ب فکر فرو رفت. به حرف ک امد همچنان بر موضع خودش ایستاده بود و بر این باور بود که اگه جبهه رفتن ادای دِین به دین و مملکت است، با یک بار رفتن من دِینم را ادا کرده ام و اگر دیگران هم وظیفه شان را انجام بدهند ، دیگر نیازی نیست یکی مثل من، هنوز از جبهه برنگشته ، دوباره به جبهه برود. مادرم راست می گفت. موسی دو ماه قبل در عملیات کرخه نور شرکت کرده بود. من و محسن هم تازه از جبهه برگشته بودیم. اصرار بیش از آن را بی فایده دیدم. شاید اگر بیشتر چانه می زدم ، می توانستم رضایتش را جلب کنم. اما هرگز نخواستم دل شکستگی اش را وقتی از رفتن من مطمئن می شود ، ببینم . کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 ‌: بنابر این، موضوع را، نیمه تمام و بی نتیجه ، رها کردم و با گفتن«حالا ببینم چی می شه .»به بحث فیصله دادم . وقتی از مادرم جدا می شدم هیچ خللی در تصمیمم برای شرکت در عملیات ایجاد نشده بود . اما مادرم فکر میکرد ایجاد شده است. ترجیح دادم بی خبر بروم . این طوری حداقل چشم های اشکبارش را نمی دیدم و وجودم آتش نمی گرفت. نامردی بود. اما من این نامردی را روا دانستم و درحالی که مادرم مطمئن شده بود حرف هایش روی من اثر گذاشته و من آن دو ماه نگهبانی را ادای دین دانسته ام و دیگر به جبهه بر نخواهم گشت، با عزم جزم به جیرفت برگشتم. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 از شش ماهگی ،که پدرم به رحمت خدا رفته بود، مادرم هیچ وقت نگذاشته بود غم یتیمی را احساس کنیم ؛ نه من و نه خواهر و برادرانم . زمین هایمان را ب این و آن اجاره داده بود. از باغ های لیمو و پرتقال و خرما ، که دست رنج پدرم بود ، ب خوبی مراقبت کرده بود. مثل یک مرد ایستاده بود بالای سرمان و نگذاشته بود جای خالی پدر مهربانمان را، که برای کاری به جیرفت رفته و همان جا مرگ به سراغش آمده بود، احساس کنیم. پدرم ب شهر رفته بود تا موتور آبی بخرد و به زراعت و باغداری اش سر و سامانی بدهد که آنجا ، در خانه ملک حسین نامی، مرگش فرا می رسد و برادرم، عیسی که جوانکی بوده، او را در قبرستان جیرفت ب خاک می سپارد و تنها به روستا برمی گردد. وقتی شش ساله بودم و بچه های ده را با پدرانشان می دیدم به فکر فرو می رفتم که چرا آن ها پدر دارند و من ندارم. آن وقت از مادرم می پرسیدم ؛«پس پدرم کو» و او، در حالی که آب دهانش را قورت می داد و چشمانش را با مخنای سیاهش پاک میکرد،(مخنا :شال نازک و سیاهی که زنان جنوبی بر سر می گذارند) می گفت:«باوات رفته کربلا»و تندی حرف دیگری پیش می کشید. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 آن روز رفته بودم از مادرم رضایت بگیرم که بروم جلوی گلوله؛ در حالی که می دانستم او میان هفت برادر دیگرم به من علاقه خاصی دارد. او مرا «آخرو» صدا می زد. گاهی تنگ در آغوشم می گرفت ، مرا می بوسید، و مکرر می گفت:«ننه کربون همی آخروم. ننه کربون همی آخروم.» مادر مرا خیلی دوست داشت. نمی توانست رضایت بدهد ب سفری بروم که ب قول خودش حسن، پسر بلقیس ،رفته بود و زیر زنجیر تانک له شده بود و بلقیس بیچاره نه جنازه ای داشت ک برایش مویه کند و ن حتی قبری که شب های جمعه کنار آن فاتحه ای بخواند و اشک بریزد. دو سال بیشتر از ماجرای تلخ آن روز که همراهش از روستا مجاور به خانه برمی گشتم نگذشته بود. فصل کشت جالیز بود . دشپون ها(دشتبان) در مزارع توی راه گشت می زدند و با فلاخن های خود کلوخ های بزرگ را برسمت پرندگانی پرتاب میکردند که ب هوای در آوردن بذرهای نو کاشته خیار می نشستند. ما داشتیم از میان کرت های نمناک رد می شدیم که ناگهان فریاد مادرم ب هوا رفت. زهره ترک شدم. فکر کردم ماری انگشت پایش را، که از دمپایی ابری اش بیرون بود، نیش زده. اما وقتی به سمت او برگشتم سر و صورتش را پر از خاک دیدم. کلوخی ، که از فلاخن یکی از دشپون ها رها شده بود ، مستقیم بر سر مادرم فرود آمده بود. خدا خواست آن کلوخ نرم بود و پیش از آنکه مغز مادر بینوایم را متلاشی کند خودش متلاشی شده بود. با این حال مادرم درد میکشید و ب دشپونی ک کلوخ را پرتاب کرده بود بد و بیراه میگفت. داشتم از غم می مردم که شنیدم مادرم ، خطاب ب دشپون، که ترسیده بود و از آنجا دور شده بود، می گفت:«مگ کوری؟ نمی بینی آدم از اینجا رد میشه ؟ حالا شاید خورده بود تو سر بچه ام!» کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 من هم مادرم را خیلی دوست داشتم. او، در کنار مهر مادری ،مهری مضاعف به جای پدری که نداشتم، به من نثار می کرد. به همین سبب وقتی غمگین می شد ، مثل ساقه ای تیر خورده ،پژمرده می شدم. بسیار پیش می آمد که مادرم در ان روستای دور و بی امکانات در بستر بیماری می افتاد. وقتی چنین می شد، شب هنگام از خانه بیرون می رفتم. پشت اتاق های گلی‌مان انبوهی از درختچه‌های کنتو بود(گیاه کرچک که از دانه های ان روغن میگیرند)که شب را وهمناک می کرد.آنجا، میان اتاق های گلی‌مان و آن درختچه ها، با ترس می ایستادم، دست‌هایم را به سمت آسمان می گرفتم، و با لهجه محلی ب خدایی که در آسمان ها بود می گفتم:«خدایا ننه‌م مریضن. خدایا، بی ننه‌م شفا بده...» کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت33 #آن_بیست_و_سه_نفر من هم مادرم را خیلی دوست داشتم.
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 صدای جیغ روباه ها و زوزه شغال ها و ترس از ماردوزما (مردآزما؛موجودی خیالی برای ترساندن بچه ها) و جهله به‌لو (موجودی خیالی برای ترساندن بچه ها. جهله نوعی کوزه است و لو به معنای لب) فرصت تکرار دعا را از من می گرفت و سراسیمه به اتاق برمی گشتم. مادرم ، با دیدن چهره اندوهگینم ، متوجه غصه ام می شد و برای اینکه مرا از آن غم جانکاه برهاند دستم را می فشرد. تب داغش ب دست هایم سرایت می کرد. لبخندی می‌زد و می‌گفت:«ننه،غصه نخور. للکم ، موهشطورم نهن.» (مامان، غصه نخور. کوچولوی من، من طوری‌م نیست.) بعد ، ران جوجه ای را که خواهرم برایش کباب کرده بود به من می داد. ماه محرم که از راه می‌رسید. هر شب یکی از اهالی روستا بانی مجلس عزاداری می‌شد. وقتی آخوند قاسمی ،که از حوالی رودان (یکی از شهرستان های استان هرمزگان است و هم جوار با شهرستان کهنوج)برای روضه‌ خوانی به روستای ما می‌آمد، می‌رفت بالای منبر و درباره درد دل حضرت زینب و غریبی او در خرابه شام روضه می‌خواند مادرم با صدایی حزن‌آور گریه می‌کرد. آن وقت من ، نه به سبب درک سخنان آخوند قاسمی، از اندوهی که در گریه مادرم موج می زد ب گریه می‌افتادم و با صدای بلند زار می‌زدم. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت34 #آن_بیست_و_سه_نفر صدای جیغ روباه ها و زوزه شغال
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 مردم جیرفت و کهنوج گروه گروه آمده بودند مقابل محل تبلیغات سپاه جیرفت تا رزمندگان را بدرقه کنند. لندکروزی ، که غرق در پرچم بود و بلندگویی قوی روی سقفش نصب شده بود، سراسر روز در خیابان های شهر خبر اعزام رزمندگان را جار زده بود و سرود های حماسی پخش کرده بود. آقای معلمی، امام جمعه شهر، پشت بلندگوی همان لندکروز محاسن جنگ و جهاد را بر می شمرد. سینی های قران و آینه و اسپند روی دست مادران و خواهران بدرقه کننده بود و هر کس گرم وداع با خانواده اش . من، که بی خبر آمده بودم و میان آن جمعیت کسی را نداشتم ،ساک کوچکم را حمایل کرده بودم و جلوی نمایندگی بنز خاور یحیی توکلی ایستاده بودم ب انتظار. بعد از سخنرانی امام جمعه ، پاسدار جوانی ، که لیستی به دست داشت، روی پله اول اتوبوس ایستاد و با بلندگوی دستی اسامی اعزامی ها را خواند. خوانده شده ها به زحمت از بوسه باران خانواده و دوستان عبور می کردند و روی صندلی هایشان می نشستند. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت35 #آن_بیست_و_سه_نفر #اعزام مردم جیرفت و کهنوج گروه
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 اسم من هم خوانده شد. وقتی اسم و فامیلم از پشت یک بلندگوی رسمی ، به عنوان کسی که عازم جنگ است ، خوانده شد احساس خوبی پیدا کردم . خوشحال بودم. احساس می کردم آن قدر بزرگ شده ام که بتوانم تصمیمی بزرگ بگیرم ؛یعنی ساکم را بردارم و در راهی قدم بگذارم که پر از خطر است،حتی خطر مرگ. توی یکی از ردیف های میانی ،کنار پنجره نشستم. زیاد طول نکشید که اتبوس ها راه افتادند و مردم شهر ،پیاده و سواره ،برای بدرقه همراهی‌مان کردند. سرم را از پنجره بیرون بردم و با غروری که آن لحظه همه وجودم را پر کرده بود،به احساسات کسانی که در حاشیه خیابان برای اعزامی ها دست تکان می دادند جواب دادم. ناگهان در آن شلوغی متوجه شدم کسی می گفت:«احمد...احمد...»صاحب صدا را نشناختم. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت36 #آن_بیست_و_سه_نفر اسم من هم خوانده شد. وقتی اسم
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 اتوبوس داشت از شهر خارج می شد و مردم همچنان با شور و هیجان از داخل اتومبیل ها و از روی موتورسیکلت ها برای ما دست تکان می دادند. ب دنبال صدا می گشتم ک کسی دستم را گرفت. حسن اسکندری بود. ترک موتور نشسته و با اشتیاق و ناباوری یک ریز صدایم می زد و با فاصله کمی از اتوبوس حرکت می کرد. تا خواستم خوشحالی ام را از دیدنش ابراز کنم، راننده موتور سیکلت ب دستور حسن سرعتش را زیاد کرد و به سمت دیگر خیابان رفت. چند لحظه بعد، اتوبوس گوشه ای توقف کوتاهی کرد و سپس راه افتاد. هنوز توی جمع موتور سوارها ب دنبال حسن بودم که دستی روی شانه ام نشست. حسن بود. آمده بود داخل اتوبوس . نشست کنار دستم. یکدیگر را در اغوش گرفتیم و ب سرعت ماجرای اعزام را برایش توضیح دادم. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت37 #آن_بیست_و_سه_نفر اتوبوس داشت از شهر خارج می شد و
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 حسن گفت:«قرار نبود بری جبهه» گفتم:«نمی خواستم بروم. ولی می گن چن روز دیگه عملیاته.» حسن گفت :«حالا از کجا معلوم ک عملیات می شه؟» گفتم:«می شه. اقای نوزایی خودش گفت خبرایی‌یه!» از شهر خارج شدیم. دوست حسن ، که هنوز با موتورش کنار اتوبوس حرکت می کرد ،منتظر بود حسن زودتر خداحافظی کند و پیاده شود. اما او، که بعد از بازگشتمان از جبهه قاطعانه تصمیم گرفته بود بنشیند پای درس و کتاب و دیپلمش را بگیرد ،با شنیدن نام عملیات ،هوایی شد و پیاده شدن را تا زمانی ک همه اتوبوس ها برای اخرین خداحافظی ایستادند ب تاخیر انداخت. خارج از شهر ،ان طرف سیلوی گندم جیرفت اوتوبوس ها در پارکینگی متوقف شدند . همه ان هایی ک برای خداحافظی داخل آمده بودند پیاده شدند. کاروان رزمندگان راه افتاد و بدرقه کنندگان ب شهر برگشتند. در راه کرمان هیچ احساسی از تنهایی در آن سفر دور و دراز نداشتم. حسن اسکندری هنوز کنار دستم نشسته بود. او هم تصمیم خودش را گرفته بود ؛شرکت در عملیات کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت38 #آن_بیست_و_سه_نفر حسن گفت:«قرار نبود بری جبهه» گف
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 در روستای ما جوانان بالا بلند زیاد بودند ؛اما هیچکس اکبر نمی شد. قدی بلند داشت و چهره ای جذاب با ابروهای پیوندی و چشمان درشت. وقتی از جبهه برگشتیم اکبر رفته بود پادگان ۰۵کرمان برای آموزش . اما،در میانه دوره آموزشی، مادرش قاصد فرستاده بود که به اکبر بگوید :«تو حالا مرد خونه ای. بعد مرگ پدرت ،دلخوشی من ودو خواهر و سه برادر کوچیکت به توست. اگه رفتی و شهید شدی ،تکلیف ما چیه؟ ما رو به کی می‌ سپاری ؟» قاصد،که منصور،برادر کوچک اکبر ، بود ،این پیغام را به انضمام چند قطره اشک از سر دلتنگی ب اکبر رسانده بود و اکبر، با همه عشقی که برای جبهه رفتن داشت،آموزش را رها کرده بود و داشت ب روستا برمی گشت که در کرمان به من و حسن برخورد. یک شب با هم بودیم. روز بعد برادر کوچکش را به روستا فرستاد و همراه ما عازم جبهه شد! دانشکده فنی کرمان آن روز ها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود . از همه شهرستان های استان کرمان بسیجی های آماده نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی ، جمع شده بودند. روز اعزام رسیده بود و ، (حاجی خودمون میگه😔 لعنت بر آمریکا ) که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت39 #آن_بیست_و_سه_نفر #اکبر_دانشی در روستای ما جوانا
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 در دسته های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم.حاج قاسم میان نیروها قدم می زد و یک به یک آنها را برانداز می کرد. پشت سرش میثم افغانی (از فرماندهان و شهدای شاخص کهنوجی استان کرمان، که در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.)راه می رفت. میثم قدی بلند و سینه ای گشاده داشت. اگر یک قدم از حاج قاسم جلو می افتاد ، همه فکر می کردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالا بلند بود. حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند ب سمت ما می آمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند . کوچک تر ها از غربال او فرو می افتادند. نیروهایی را که سن وسالی نداشتند از صف بیرون می کشید و می گفت:«شما تشریف ببرید پادگان. ان شاالله اعزام های بعدی از شما استفاده می‌شه» فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک تر می شد و اضطراب در من بالا و بالاتر می‌رفت. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارند. در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم. این کیست که به جای من تصمیم می گیرد که بجنگم یا نجنگم؟ کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 اصلا اگر من مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند ب پادگان قدس بروم و انجا یک ماه آموزش نظامی ببینم. اگر بنا نبود اعزام بشوم پس یونس زنگی آبادی،(یونس بعد ها فرمانده تیپ امام حسین(ع) لشکر ثار الله شد و دی ماه سال۱۳۶۵،در عملیات کربلای۵،به شهادت رسید)مسئول آموزش نظامی به چه حقی ساعت سه بامداد سوت می زد و مجبورمان می کرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ زده پادگان قدس حاضر باشیم؟ اگر من بچه ام و به درد جبهه نمی خورم، پس چرا آقای شیخ بهایی آن همه باز و بسته کردن انواع سلاح ها را یادمان داده است . پس آقای دامغانی به چه حقی در میدان تیر ان‌قدر سخت می گرفت. آقای مهرابی چرا ساعت یک بعد از ظهر ، در بیابان های کنار میدان تیر ، ان طرف کوه های صاحب الزمان ، ما را مجبور میکرد یک پوکه گم شده را میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم و تهدیدمان می کرد که اگر آن را پیدا نکنیم ، همان چند دانه خرما را هم برای ناهار ب ما نخواهد داد!!(آقایان :بهایی،دامغانی،مهرابی از فرماندهان آموزشی تیپ ثارالله بودند و در حال حاضر بازنشسته سپاه‌اند) دلم می خواست حاج قاسم می فهمید من فقط کمی قدم کوتاه است؛ وگرنه شانزده سال کم سِنی نیست! دلم می خواست جرائت داشتم بایستم جلویش و بگویم:«آقای محترم ، شما اصلا می‌دونید من دو ماه جبهه دارم؟ می‌دونید به فاصله صد‌ارسی از عراقی ها نگهبانی داده م و حتی بغل دستی‌م توی جبهه نورد ترکش خورده؟» اما جرائت نداشتم. حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم . اصلا قیافه اش مهربان بود. بر خلاف همه فرماندهان نظامی ،او با تواضع نگاه میکرد و با مهربانی تحکم! در عین حال، به اعتراض اخراجی ها توجهی نمی کرد. کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄