🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت27
#آن_بیست_و_سه_نفر
#جبرانی
راوی خبر می گفت با چشم خودش دیده ک حسن مجروح شده و تانک عراقی روی بدنش رد شده؛ آن هم ن یک بار ،بلکه چندین بار. او این واقعه را آن قدر با اطمینان روایت کرد که همه گمان کردند لابد جنازه ای هم از حسن نوجوان باقی نمانده است.
خانواده حسن در تدارکات مراسم ختمش بودند که از طرف بسیج روز اعزام مشخص شد و من، که خودم را رفتنی می دیدم ، با شنیدن خبر شهادت مظلومانه حسن، دیگر ذره ای درنگ نکردم و با نام نویسی در بسیج رفتنی تر شدم. حسن، غیر از اینکه پسر دایی ام بود، رفیق کودکی و مدرسه ام هم بود. هم. اتاقی روز های محصلی ام در جیرفت هم بود.
حسن میان اقوام وخویشان به مهربانی شهرت داشت و خبر شهادتش آن هم با آن وضع فجیع که تعریف می کردند ، دل همه را ب درد آورده بود.
قبل از اعزام دلم می خواست از مادرم برای جبهه رفتن رضایت بگیرم. گمان می کردم راضی کردن او، ب خصوص بعد از شنیدن خبر شهادت حسن، کار سختی باشد.
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄