🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت31
#آن_بیست_و_سه_نفر
#مادرم
از شش ماهگی ،که پدرم به رحمت خدا رفته بود، مادرم هیچ وقت نگذاشته بود غم یتیمی را احساس کنیم ؛ نه من و نه خواهر و برادرانم . زمین هایمان را ب این و آن اجاره داده بود. از باغ های لیمو و پرتقال و خرما ، که دست رنج پدرم بود ، ب خوبی مراقبت کرده بود. مثل یک مرد ایستاده بود بالای سرمان و نگذاشته بود جای خالی پدر مهربانمان را، که برای کاری به جیرفت رفته و همان جا مرگ به سراغش آمده بود، احساس کنیم.
پدرم ب شهر رفته بود تا موتور آبی بخرد و به زراعت و باغداری اش سر و سامانی بدهد که آنجا ، در خانه ملک حسین نامی، مرگش فرا می رسد و برادرم، عیسی که جوانکی بوده، او را در قبرستان جیرفت ب خاک می سپارد و تنها به روستا برمی گردد.
وقتی شش ساله بودم و بچه های ده را با پدرانشان می دیدم به فکر فرو می رفتم که چرا آن ها پدر دارند و من ندارم. آن وقت از مادرم می پرسیدم ؛«پس پدرم کو» و او، در حالی که آب دهانش را قورت می داد و چشمانش را با مخنای سیاهش پاک میکرد،(مخنا :شال نازک و سیاهی که زنان جنوبی بر سر می گذارند) می گفت:«باوات رفته کربلا»و تندی حرف دیگری پیش می کشید.
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄