خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پارت37 #آن_بیست_و_سه_نفر اتوبوس داشت از شهر خارج می شد و
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت38
#آن_بیست_و_سه_نفر
حسن گفت:«قرار نبود بری جبهه» گفتم:«نمی خواستم بروم. ولی می گن چن روز دیگه عملیاته.» حسن گفت :«حالا از کجا معلوم ک عملیات می شه؟» گفتم:«می شه. اقای نوزایی خودش گفت خبرایییه!» از شهر خارج شدیم. دوست حسن ، که هنوز با موتورش کنار اتوبوس حرکت می کرد ،منتظر بود حسن زودتر خداحافظی کند و پیاده شود. اما او، که بعد از بازگشتمان از جبهه قاطعانه تصمیم گرفته بود بنشیند پای درس و کتاب و دیپلمش را بگیرد ،با شنیدن نام عملیات ،هوایی شد و پیاده شدن را تا زمانی ک همه اتوبوس ها برای اخرین خداحافظی ایستادند ب تاخیر انداخت. خارج از شهر ،ان طرف سیلوی گندم جیرفت اوتوبوس ها در پارکینگی متوقف شدند . همه ان هایی ک برای خداحافظی داخل آمده بودند پیاده شدند. کاروان رزمندگان راه افتاد و بدرقه کنندگان ب شهر برگشتند.
در راه کرمان هیچ احساسی از تنهایی در آن سفر دور و دراز نداشتم. حسن اسکندری هنوز کنار دستم نشسته بود. او هم تصمیم خودش را گرفته بود ؛شرکت در عملیات
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄