🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت13
#آن_بیست_و_سه_نفر
#دیدار_با_حسن_اسکندری
یک روز بروز را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری ،در جبهه کناری ، همراهم بیاید.
بروز پسری مهربان بود. قبل از اینکه جبهه ای بشود کنار دست پدرش مشهدی قلندر قانع مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب_جیرفت
کار می کرد. در عملیات بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود.
راه افتادیم. در راه کمی اضطراب داشتم.
نه با فرمانده درباره رفتنمان حرفی زده بودم و ن با یوسف، که در جبهه بزرگ تر از من بود. قمقمه هایمان را پر از اب و تفنگ هایمان را حمایل کردیم و زدیم ب دشت
وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دور دست ها ادامه می یافت . توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش می رسید ، که از روی سرمان ب سمت مواضع توپخانه ارتش
خودمان می رفت. ترس برم داشته بود. پشت خاکریز و توی سنگر امن بود. اما آنجا ، وسط دشت ، هر لحظه
احتمال دیده شدن ما وجود داشت. با این حال ، زیر آفتاب گرم زمستانی ، که ته مانده آب داخل چاله های زمین را بخار می کرد ، پیش می رفتیم.
ساعتی بعد ،ب خاکریزی نزدیک شدیم. به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه سنگر ها
شدیم. خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد...
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄