‌🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 یک روز بروز را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری ،در جبهه کناری ، همراهم بیاید. بروز پسری مهربان بود. قبل از اینکه جبهه ای بشود کنار دست پدرش مشهدی قلندر قانع مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب_جیرفت کار می کرد. در عملیات بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود. راه افتادیم. در راه کمی اضطراب داشتم. نه با فرمانده درباره رفتنمان حرفی زده بودم و ن با یوسف، که در جبهه بزرگ تر از من بود. قمقمه هایمان را پر از اب و تفنگ هایمان را حمایل کردیم و زدیم ب دشت وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دور دست ها ادامه می یافت . توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش می رسید ، که از روی سرمان ب سمت مواضع توپخانه ارتش خودمان می رفت. ترس برم داشته بود. پشت خاکریز و توی سنگر امن بود. اما آنجا ، وسط دشت ، هر لحظه احتمال دیده شدن ما وجود داشت. با این حال ، زیر آفتاب گرم زمستانی ، که ته مانده آب داخل چاله های زمین را بخار می کرد ، پیش می رفتیم. ساعتی بعد ،ب خاکریزی نزدیک شدیم. به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه سنگر ها شدیم. خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد... کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄