🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت بیستم
+ هانیه :
خیلی درگیر و پیگیر اتفاقات کتاب بودم🌱"
نوشته بود ✍:
قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی میرفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیادهرو با سرعت در حرکت بودیم.
یکباره ابراهیم سرعت را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت میکرد، به جلوی من اشاره کرد و
گفت: «یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد.…👀
یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که بهخاطر معلولیت، پایش را روی زمین میکشید و آرام میرفت. ابراهیم گفت: «اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش میسوزد که نمیتواند مثل ما راه برود. کمی آهسته راه برویم تا او ناراحت نشود.»
با خودم گفتم :
من چقدر دنبال این بودم که از همه جلوتر باشم همه حسرت منو بخورن
ولی ببین …
حتی به معلول هاهم توجه میکرد
واقعا حوصله میخواست
به ثانیه نکشید دوباره با خودم گفتم :
مگه تو به فالوور ها و پسرهای خیابون توجه نمیکنی !؟
حوصله داریم تا حوصله‼️
به خوندن ادامه دادم…
و بار دیگر یک خاطره قلمبه سلمبه✋🏻
هر صفحه از کتاب حکم یک تانک را داشت
با هر جمله یک تیر میخورد به افکارم و برجی که از خودم ساخته بودم میریخت🤦♀
همین موضوع هم کلافه ام کرده بود
از طرفی دلم نمیامد کتاب را کنار بزارم
یک جای دیگه از کتاب خواندم که
ابراهیم باشگاه میرفته
وقتی میبینه چند نفر دنبالش افتادن
تغییر تیپ میده😳💔
حتما این ابراهیم خیلی جذاب بوده که دنبالش راه افتادند اخه برای چی لباساشو تغییر داد!؟
برای ماها افتخار بود که کسی دنبالمون راه بیفته و برای ابراهیم ننگ بود😦"
توی فکرم این پیام منظم بالا میومد...
( هانیه تو به خاطر اینکه بهت توجه کنند به خاطر اینکه کنار دوستات کم نیاری با خودت اینکارو کردی و ابراهیم احتیاجی به محبت و توجه نداشت
ابراهیم یک هدف داشت
و این هدف یک علامت سوال است که اخر کتاب معلوم میشود حتما😤!)
یادمه هروقت معلم دینیمون میگفت :
باید از ائمه الگو بگیریم ، مسخره اش میکردم و میگفتم خودتم میگی امام یعنی مقامشون بالاست ما حتی نمیتونیم به گرد پاشون برسیم
اما…
نویسنده ✍ :
#الفنـور_هانیهبانــو