🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت چهل و شش
- هانیه :
عمو و زن عمو با نیلی شب نشینی خانه ما آمدند…
عمو سیاوش داشت میگفت باید فردا دوباره آگاهی برویم!
زن عمو خیلی ناراحت بود چندباری هم کنار مامان حورا گریه کرد و گفت : من عادت ندارم
اینجا زندگی بکنم
همه جا مثل قفس شده ! فکرش را هم نمیکردم یک روز بخواهم توی اینجا زندگی بکنم💔'
مامانم بهش گفت :
زمین خدا یکیه
حالا بالاشهر و پایین شهر نداره که
خداروشکر که ضرر به مالمون خورد
جونمون حالا که سالمه خودش خیلی هست✋🏻
اما آرام نشدن🤷♀
نیلی و من رفتیم اتاق خواب …
با تعجب داشت نگاه اطرافش میکرد🙄
----
- هانیه اینا چیه چسبوندی به اتاقت؟
+ عکسه دیگه :|
- این کیه😑!؟
+ یه آقایی به اسم ابراهیم
- خب درموردش بگو ببینم کدوم سلبریتیه !؟
احتمالا برای لبنان و کشور های اطرافشه🚶♀
+ اسمش ابراهیم هادی
خیلی طرفدار داره🌿✋🏻
ورزشکاره
خیلی معروف😌
تازه یه کتابم داره خیلی قشنگه
ولی نمیدونم الان خودش کجاست🚶♀
- عجب تاحالا ندیده بودمش!کنکور چیکار کردی؟
+ هیچی خرابش کردم
- چرا!؟ از وقتی چادری شدی کارای زندگیت خراب داره میشه😕
+ ربطی به چادر نداره خودم درس نخواندم کار مهمتر از درس داشتم🌱
وگرنه چادر که کتاب هارا نخورده
- چی بگم'!
----
رفتیم کنار عمو و بقیه نشستیم داشتن حرف از
همین پارسا و پدرش میزدند ...
کم کم وقتی ما رفتیم موضوع بحث را عوض کردند✋🏻
----
- عمو حالا کنکورت چی میشه؟ توی فامیل آبروداری میکردی حداقل…
با شوخی گفتم :
+ اگه قراره آبرو داشتن به مدرک و دانشگاه باشه الان خیلی ها آبرومند هستن 😄
بعدشم چیزی نشده امسال کار داشتم سال بعد میخونم رتبه میارم🚶♀
علی : داداش میبینی چیکار میکنه ؟ میخواد توی این پیری منو سکته بده
شما که اومدی اینجوریه
یه جوری چادر میپوشه انگار میخوان بدزدنش!
- علی بچه است فردا یادش میره 🚶♂
علی : نمیدونم خدا لعنت کنه این افراطی ها را که پای بچه های مارا باز به این مساله هاکردن!
مامانم دفاع کرد و گفت :
هرکس حرف خدارو گوش بده از نظر شما افراطی؟!
----
نویسنده ✍:
#الفنـور_هانیهبانــو