🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و هفت - هانیه : از حرف هایی که میزدند خیلی ناراحت شدم . . . شب که عمو این ها رفتند مامان و باباهم خوابیدند ! شروع کردم باابراهیم حرف زدن✋🏻 - ابراهیم ببین چی بهم میگویند - ای کاش الان بودی - ای کاش حداقل میدانستم کجایی - ابراهیم حرف هایشان خیلی اذیتم میکند - وقتی بهم حرف میزنند احساس میکنم خیلی تنها میشوم ! - ای کاش من هم میشد بیایم پیش تو دقایقی را صحبت کردم و گریه کردم 🖤° حس خوبی داشتم ابراهیم میشنید این خودش خیلی بود(:! خدا رو صد مرتبه شکر . . . خدا میدانسته اگه شهید دیگه ای جای ابراهیم بود من دلم میخواست سر قبرش بروم و بابا علی بعدش اجازه ندهد پس ابراهیم بهم معرفی کرد! این هم حکمت های خداست دیگه... دیوان حافظ آوردم باز کردم : ( در بیـابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور ♥️'!) قشنگ ترین شعر بود خیلی آرام شدم … سبک شدم فهمیدم که خدا و ابراهیم و حتی حافظ درد من را می‌فهمند! خیلی وقت ها مسخره‌ میشویم سرزنش میشویم اما من یک بار زندگی خودم را به خاطر تمسخر دیگران خراب کرده بودم یک بار به خاطر اینکه تحقیر نشوم مسخره نشوم به دنیا باخته بودم! حالا به هیچ عنوان دلسرد نباید میشدم گریه یک بار شیون یک بار🕸"! توی صفحات مجازی شروع به وقت گذرانی کردم خیلی ها هنوز خواب بودند.. خیلی ها خیلی ها! خواب شهرت خواب زیبایی (:! خواب شهوت خواب ثروت در سیاهی غوطه ور شدند خلاف حرف خدا عمل کردن ذلت دارد نه لذت🤫 اون موقع فهمیده بودم یکسری حدیث خاص به اسم حدیث قدسی هست..! قشنگترین حدیث ها بودند 🚶‍♀ اتفاقی یکی از احادیث را انتخاب کردم ( و خدا نزد دل های شکسته است ♥️🌱) بعد از خواندن حدیث فهمیدم خدا خیلی بیشتر از رگ گردن به ما نزدیک است حتی ثانیه به ثانیه از حالمان باخبرهست🌿' --- فردای روز کنکور رفتم کتابفروشی قصد داشتم حداقل یک ماه کتاب متفرقه بخوانم بعد برای کنکور شروع بکنم! وارد کتابفروشی که شدم دیگر نرفتم سمت قفسه های روانشناسی و ادبیات ..🚶‍♀ اینبار رفتم سمت قفسه مذهبی ! یکی یکی به کتاب ها نگاه میکردم… حدیث سحرگاهان شب های پیشاور رویای نیمه شب چند کتاب دیگر هم از نشر روایت فتح فکر بکنم اسمشان نیمه پنهان ماه بود🌘! کتاب هارا خرید کردم و بیرون آمدم خیابان ولیعصر (:! تنها چیزی که نیست همان ولیعصره مثلا اسم اینجا اسم امام زمانه اما انقدر سرو صدا هست که صدای امام زمان گم شده🙂! من هم یک روز جزو همین پُر سر و صداها بودم من هم یک روز بی هیچ ملاحظه ای بی حجاب میامدم اینجا خرید حتی بعضی وقت هاهم با ساشا میامدم صدای خنده ها و تیکه…… خجالت داشت 🚶‍♀جلوی امام زمان حداقل ای کاش رعایت میکردیم خنده هایمان در خیابون چقدر گوش هایمان را کَر کرده بود✋🏻 --- وقتی رسیدم خانه بابا نبودش مامان گفت که با عمو رفتند دوباره آگاهی تا ببیند ردی از این پدر و پسر پیدا کردند یا نه☹️💔 مامان بهم گفت ایکاش من هم تاکسی بگیرم بروم آگاهی باباعلی قلبش نگیره بیچاره خیلی ناراحت بود چون خودش کمر درد داشت زیاد نمیتوانست بیرون بیاید… برای اینکه خیالش راحت باشد تاکسی گرفتم و رفتم سمت آگاهی🚙 نویسنده ✍: