🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت پنجاه و شش
- هانیه :
یکی از عکس ها را بزرگ کردم نوشته بود :
- امام رضا فرمودند'
وقتۍکهازدیـنواخلاقخواستگارراضیبودیدبه
ازدواجبااوراضیباشید☘
وبهخاطرفقیربودنشاورا ردنکنید!
عکس دیگه که یک سفره عقد بود را بزرگ کردم نوشته بود :
- پیامبر خدا صلیالله'
در اسلام هیچ بنایی ساخته نشد که نزد خدواند عزوجل محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج باشد✋🏻'
...
عجیب بود فکر نمیکردم که درمورد ازدواج هم حدیث باشه
فکر میکردم فقط در مورد گناه حدیث داریم ولی حالا که میبینم نه اینطور نیست !
همه چیز دین توی گناه نیست
خیلی مساله های مهمتری هم هست که مردم ما دنبالش نمیردند😕!
دلیلش چی میتونه باشه؟ اخه چرا دین از
ازدواج گفته از اقتصاد گفته از حتی از آینده هم گفته
یهو صدای معلم دینی مدرسه اکو شد تو سرم:
بچـها دین اسلـام کامل شده ادیان دیگه است
درسته؟
بعد ما بچه هاهم جیغ و هوار میکردیم
یه عده میگفتن بله یه عده هم اشتباه جواب میدادن نله 😂
..
فردا مامان پسره زنگ زد و مامانم دقیقا حرف های خودم را بهش زد 🚶♀
انقدر خوشم امد که مامان سید گفت هانیه راست میگه و قرار شد دو روز دیگه خود سید هم بیاد!
مامان میخواست به عمو اینا بگه من نزاشتم گفتم یک حدیثی از پیـامبر خواندم که مراسم ازدواج را آشکارا برگزار بکنید و خواستگاری پنهان 🌱🦋
حالا اگر درست نمیشد از فردا نقل مجلس میشیدم !
دو روز گذشت ……
ساعت هفت زنگ خانه را زدن قطعا خودشان بودند '
رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم
- همه چیز مرتب بود
چادر هم پوشیده بودم یک چادر معمولی
وقتی که توی بیرون از خانه چادری شدم تصمیم گرفتم داخل خانه هم به این عهد عمل بکنم . . .
هم راحت تر بودم و هم کامل تر 💞"
راحت از دست نامحرم ها چه فامیل چه غریبه
و دستور خدا کامل انجام داده بودم (:
....
رفتیم جلوی در تا خوش آمد بگوییم !
به ترتیب اول یک خانوم چادری که برخلاف خانوم های مسن ، چادر گل گلی طرح دار نپوشیده بود یک چادر ساده سر کرده بود🚶♀
بعد یک دختر خانوم تقریبا ۲۰ ساله امد اون هم چادری بود و البته قد بلند
بعدش هم که سید اومد
مثل بقیه آقایون
( انتظار داشتید الان پادشاه با اسب بیاد🚶♀)
یه جعبه شیرینی دستش بود
خوبه الان بهش بگم سلام یاعلی مدد😌✋🏻
آخه هروقت من و میدید میگفت یاعلی مدد و میرفت🚶♂
همه نشستن من هم رفتم شیرینی هارا چیدم توی ظرف
دقیقا مثل شیرینی های خودم خریده بودن؛ اگه خیلی وقت نگذشته بود میگفتم حتما شیرینی هارا نخورده الان آورده خواستگاری من😕
چایی هم بردم با شیرینی بخورند
اتفاق خاصی هم نیفتاد
مگه قراره همیشه چایی ها بریزه روی داماد!؟
یا قراره همیشه چادر زیر پای ما دختر ها گیر بکنه و با کله بیفتیم زمین :|؟
چادر خواستگاری کردن سوژه خنده انقدر بدم میاد
اصلا هم سخت نبود
از اینکه چرا لایه اوزون سوراخه حرف زدن😂
از اینکه چرا ماشین گرون شده حرف زدن
از اینکه چرا درصدی از مردم حیوان دارن حرف زدن🤣🚶♂
از لاک پشت عموی من تا پرنده بابای من صحبت کردن
خواهر سید که معلوم نبود داره با گوشی چیکار میکنه😑
مامان سید و مامان حورا هم داشتن باهم حرف میزدن
سید هم که داشت با دقت به لایه اوزون و کلاغ و لاک پشت گوش میداد 🚶♀ و با پدرم حرف میزد
تا اینکه بالاخره رضایت دادن برن سر اصل مطلب😕
مامان سید بااجازه ای گفت و شروع کرد به حرف زدن:
- ما امشب مزاحم شدیم که این دوتا جوان همدیگر را بیشتر بشناسن و اگه صلاح بود ازدواج بکنند 🌱
قبلا یک بار خانواده ها باهمدیگر دیدار داشتن و میدونن این محمد ما کیه و چیه ...
اگه اجازه بدید که برن صحبت بکنند تا این دوتا جوان هم همدیگر بیشتر بشناسن 🙂
...
نویسنده✍ |
#الفنـور_هانیهبانــو