🌸﷽🌸
#قسمت_96
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم
#زهراصادقے_هیام
به گذشته ی خودش و بهروز فکر می کرد. به رابطه ی کمال الدین و جمال الدین!
بحث و دعواهای پدر با عمو ، به زن عمویش فخری!
خیلی سال گذشته، بچه بود. بعد از این همه سال جنگ و دعوا، انقلاب و کشمکش با خودش گفت همه چیز درست شده وگرنه بهروز توی کارخانه نمی ماند.
با یک نوع خوش بینی ذاتی دست به لبه ی خوب زندگی گرفت.
حسام الدین نمی توانست بد باشد. نمی خواست قبول کند که بهروز خطا کرده. اما غرور جریحه دار شده اش از رفتار پنهانی او عذابش میداد.
به کارخانه رسید، دیرتر از همیشه ! به خاطر بیداری شب قبل خسته به نظر میرسید.
توی راهرو در را باز کرد و وارد شد.
اتاق مدیریت را گشود. بهروز پشت میز حسام الدین نشسته بود. با دیدن حسام فوری از جایش بلند شد و آن طرف میز روی کی از مبل ها نشست.
_اوغور بغیر... خسته ای حاجی! کوه کندی؟
_خستگی از چی میباره؟من که حرف نزدم که مشخص باشه خسته ام .
بهروز لبخند زد.
_ قیافه ات میگه خسته ای.
حسام الدین به طرف میز رفت. روی صندلی نشست.
_دیشب درست نخوابیدم.
بهروز نیم نگاهی به چهره ی خسته و پلک های افتاده ی حسام کرد و گفت: خیر باشه چرا نخوابیدی؟
حسام الدین سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. پلک هایش را بست.
_تو این حساب کتاب ها فیش های مالیاتی خیلی کم بود. فرار مالیاتی داریم.
بهروز چشم هایش را به رسید های توی دستش داد اما تمام حواسش پیش حسام بود.
_کدوم کارخونه ای همه ی مالیات رو داده که ما بدیم؟
حسام الدین با همان چشم های بسته گفت: ما کاری به بقیه نداریم. کارخودمون رو میکنیم. چون اونها مالیات و خمس نمیدهند ما هم نباید بدیم؟
بهروز پوزخندی زد و گفت: مگه ما اضافه هم میاریم که چیزی بدیم؟
حسام الدین پلک هایش را گشود. تسبیحش را از توی جیب کتش در آورد و روی میز خم شد.
_خمس حکم خداست آقا بهروز. این اموال و کارخونه توش سهم مستحق هم هست. نمیشه از زیر حکم خدا فرار کرد.
_ تو اگر چیزی اضاف اوردی بگو تا من بپردازم.
درضمن مالیات که دیگه حکم خدا نیست.
حسام هوای ریه هایش را از بینی بیرون داد و گفت: مالیات هم قانون مملکت هست. نمیشه از زیرش در رفت.
بهروز کمی جا خورد اما خودش را از پا نینداخت.
_چندباری اومدن موقعی که عمو بود، کارخونه افتاده بود تو ضرر. ردشون کردیم رفتن.
حسام الدین دست به سر و صورت و محاسن کوتاهش کشید. چند بار صورتش را در هم مچاله کرد .تسبیح را روی میز گذاشت و بلند شد.
_کارخونه اینقدر ضرر میکرد که از مالیات منع بشه؟ مگه میشه؟ من فکر میکنم تو این کارخونه خیلی خبرها هست که من ازش بی خبرم.
بهروز خودکارش را گوشه ی میز انداخت و گفت:
ناسلامتی منم اینجا مسئولیت دارم. خیلی وقت ها تو عصر که نیستی من این جا هستم.
این جریانات هم مربوط به سال های قبله.
حسام الدین رو به روی بهروز نشست.
دستش را روی پشتی مبل دراز کرد.
_دستت درد نکنه، میدونم خیلی زحمت میکشی، ولی همه ی مسائل این کارخونه باید به اطلاع من هم برسه.
یکیش همین مالیات. یکیش خمس!
بهروز از جایش بلند شد و گفت: خمس رو دیگه من نیستم ...خودت میدونی با خمس و مالیات کارخونه ات. فقط خواهشا از سهم ما نبخش. سهم من و عمه دیبا که اصلا راضی نیستیم.
برگشت سمت حسام و گفت: میدونی نارضایتی یعنی چه؟ حق الناس. این چیزها رو بهتر از من میدونی.
حسام الدین چشم هایش را با درد بست.همان موقع شهاب الدین با عجله وارد اتاق شد.
_سلام
با چهره ی عبوس بهروز و قیافه ی خسته ی و اندوهگین حسام روبه رو شد. کمی دست و پایش را گم کرد. با تردید گفت:
فکرکنم بد موقع ای اومدم. من برم؟
حسام دو دستش را به زانویش زد و بلندشد.
_بمون کارتون دارم. من چند روزی باید برم هلند شاید یک هفته طول بکشه یا بیشتر. باید برم کارهای دانشگاهم رو انجام بدهم و برگردم.
کارخونه رو به شما دوتا میپسارم. بهروز از جانب من رییسه ، هرچی گفت شهاب کامل گوش میگیری.
شهاب لبش را کج کرد ، دست به پشت سرش کشید وبه حسام خیره شد.
حسام الدین نامحسوس به شهاب چشمک زد و گفت که نگران نباش.
شهاب الدین گفت: چشم داداش!
بهروز حالش بهتر شده بود.
برگشت سمت حسام و گفت: بسلامتی. خوب کاری میکنی برو کارهاتو زودتر انجام بده برگرد کارخونه بدون خودت صفا نداره.
شهاب نگاه عاقل اندر سفیهی به بهروز انداخت و در دل گفت: آره جون عمه دیبا، تو گفتی و منم باور کردم.
بهروز خیالش راحت شده بود. یک هفته ریاست بدون دردسر . بدون آقای بالاسر. مهمتر از همه بدون حسام الدین ضیایی!
حسام رسید حساب ها را از کشو بیرون کشید و گفت: درضمن چندتا حساب ها با سیستم نمیخونه. هرکسی پول برداشت میکنه اینجا تو دفتر بنویسه. ثبت کنید. هر مقدار پولی از حساب برمیدارید یادداشت کنید.
↩️
#ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4