ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت47 با خود فکر کردم که ای کاش میتوا
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 زمانی که به خانه رسیدم در کمال تعجب در چوبی خانه را باز دیدم ! دلهره ی عجیبی داشتم ،به نظر میرسید که اسماعیل خان به خانه بازگشته است و من در آن لحظه فقط خدا ،خدا میکردم که اسماعیل خان نگران نشده باشد و بر من غضب نکند. با هزارن دلهره و ترس از دالان باریک خانه عبور کردم و وقتی که به حیاط خانه رسیدم با دیدن اسماعیل خان که روی پله های ایوان نشسته بود و سرش را در دست گرفته بود با خود گفتم:ای دل غافل ،اختر از چیزی که میترسیدی به سرت اومد . ناگهان با یادآوری ننه رباب و کتک هایی که از آقا میرزا خورده بود ترس بر من قالب شد و از بابت دلهره ی شدیدی که داشتم تمام تنم یخ بست . اسماعیل خان که متوجه ی حضور من شده بود از روی پله های ایوان برخاست و بدون گفتن هیچ کلامی درست در مقابل من قرار گرفت و دست های سنگین و مردانه اش را بالا برد و من که خودم را برای خوردن یک سیلی محکم از این دست های پر قدرت آماده کرده بودم، چشمانم را محکم روی هم فشردم اما بر خلاف تصور، رو بند سفید از روی صورتم کنار رفت ومن با دو دلی و ترس چشم هایم را گشودم و اینبار تنها چیزی که پر رنگ تر و واضح تراز همیشه دیدم دو چشم عسلی رنگ بود که با حیرت و تعجب به چشمهای سیاه من دوخته شده بود. هر چه بیشتر به آن پیاله های لبریز از عسل نگاه میکردم بیشتر در شیرینی لذت بخش آنها غرق میشدم و نیرویی ماورائه ای چشم های ما را بیشتر و بیشتر به هم جذب میگرد به طوری که دیگر توان چشم برداشتن از چشمهای خوش رنگ و جذاب او را نداشتم اما بعد از چند لحظه اسماعیل خان بر این نیرو و کشش غلبه کرد و برای لحظه ای پلک هایش را روی هم گذاشت و نفسش را که گویی درسینه حبس شده بود فوت کرد و بدون گفتن هیچ حرفی از خانه بیرون رفت. از رفتار عجیب اسماعیل خان بسیار حیران شده بودم. من منتظر یک اتفاق ناگوار و یا یک دعوای حسابی بودم و وقتی که دست اسماعیل خان برای برداشتن روبنده ام بالا رفت،فکر میکردم به زودی و برای اولین بار سنگینی دست های او ن را روی گونه ام حس خواهم کرد اما این رفتار غیر منتظره ی اسماعیل خان ، باعث ایجاد تجربه ای شیرین و دلپذیر برای من شده بود . مدت کوتاهی از رفتن اسماعیل خان گذشته بود اما من هنوز در حیاط ایستاده بودم و مسخ چشمان عسلی او بودم . شاید بین من و اسماعیل میرزا حرف و کلامی رد و بدل نشده بود و هر دو در سکوت به هم چشم دوختیه بودیم اما در همان سکوت ،حرف های زیادی بین ما زده شده بود که به زبان آوردن آنها غیر ممکن بود و من به خوبی در چشم های این مرد بی نظیر تنهایی ، اضطراب ،اشتیاق و ترس را حس کرده بودم .شب از نیمه گذشته بود و من در تمام مدت روز به اسماعیل خان فکر کرده بودم و آن چشمهای جذاب و غمگین لحظه ای من را به حال خود نگذاشته بود. من که باعث نگرانی و ترس اسماعیل خان شده بودم بارها و بارها خود را به خاطر این بیفکری سرزنش کرده بودم و حتی از فرط انبوه افکار بد و منفی که به ذهنم هجوم آورده بود ، خواب با چشمانم غریبه شده بود و من با افکاری آشفته و پریشان ، هر بار خودم را بخاطر وجود این احساسات لطیف زنانه که از اعماق وجودم سرچشمه میگرفت ، سرزنش میکردم . هزاران بار با خود گفته بودم که نباید به این مرد دل ببندم ، اما گوهره ی وجود ی من با با دیگر زنان تفاوتی نداشت و من نیز مثل دیگر زنان در اعماق قلبم آرزوی داشتن یک زندگی ایده آل و سرشار از محبت و عشق را داشتم هر چند که خوب میدانستم که جایگاه من در زندگی افرادی مثل اسماعیل خان تنها خدمتکار و کنیز است و از این فراتر نخواهد بود اما مبارزه با این احساسات که قلب و روح من را به تسخیر در آورده بودند کاری بس دشوار بود . تمام فکر و ذهنم معطوف به اسماعیل خان شده بود و به یاد آوردن کار امروزم و دیدن ترسی که در چشمان فراموش نشدنی این مرد دیده بودم بارها بر خود لعنت میفرستادم و خود را محکوم میکردم . اسماعیل خان بعد از خروج از خانه تا دیر وقت به خانه باز نگشته بود و من حدس میزدم که او از روبرو شدن با من طفره میرود و این موضوع به شدت من را آشفته و پریشان کرده بود . آه بلندی کشیدم و از روی تشک پنبه ای که با پارچه ی گلدار ملحفه شده بود برخاستم وبه پنجره ی اتاق نزدیک شدم اما در نهایت تعجب درون حوض آب انعکاس یک نور را دیدم . کنجکاو شده بودم که این نور در این وقت شب از کجا سرچشمه میگیرد هر چند که حدس میزدم اسماعیل خان نیز مثل من بیخواب شده است بنابراین پنجره ی اتاق را به آرامی باز کردم و انبوه هوای تازه و خنک به داخل اندرونی رسوخ کرد . سرم را کمی از پنجره خارج کردم و اسماعیل خان را دیدم که چراغ فیتیله ای در دست دارد و آرخلق پوشیده و ارسی بر پا کرده پاور چین ،پاورچین و بی صدا ، از پله ها پایین رفت و سپس از خانه خارج شد . ☘💜