💜☘💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜
☘💜
💜
#اختر
#قسمت57
من نیز که گویی حس و حال او را بیشتر از قبل درک میکردم بعد از فهمیدن ماجرای تلخ مرگ شوکت خانم ، در خانه لچک (روسری )بر سر میکردم تا مبادا دوباره از حضورم در این خانه ،معذب شود
گاهی فکر میکردم که ای کاش بعد از رفتنم از این خانه ، از من چیزی به یادگار باقی می ماند ، چیزی شبیه به خاطرات خوب که بارها و بارها در ذهنش تداعی شوند و هرگز آنها را فراموش نکند
دلم میخواست ،هر بار که اسماعیل خان من را به یاد می اورد از من به خوبی یاد کند و حتی گاهی به اندازه ی یک سر سوزن برای من دلتنگ شود
چه آرزوهایی داشتم خواستن عشق پسر کوچک خانواده ی اعتماد الدوله ها چیز کمی نبود و من به قول قمر سلطان یک کنیز ناچیز بودم و او کوچکترین نوه ی یک خانواده ی سرشناس بود
به یاد افسانه ها و داستان هایی که در کودکی ننه رباب برایم تعریف میکرد افتادم ،داستان هایی که در آن کنیز هابه خانه ی وزرا و ملازمان دربار و یا حتی به قصر پادشاهان میرفتند و و در آخر با پادشاه یایکی از افراد سلطنتی ازدواج میکردند
لبخند تلخی زدم و با خود گفتم : اختر این داستان ها هیچ کدام حقیقت ندارندبنابر این باید از این دلبستگی و عشقی که نسبت به اسماعیل خان پیدا کرده ای ،دست بکشی و برای رفتن و دل کندن از این خانه و اربابش آماده شوی
به روزهای آخر حضور من در این خانه نزدیک میشدیم و طبق یک برنامه ی همیشگی من و اسماعیل خان یکی ،دو ساعت از شب را در کنار هم میگذراندیم
آن شب بر خلاف شبهای گذشته اسماعیل خان لب به سخن گشود و از همسر اولش شوکت خانم صحبت کرد
و من خوشحال بودم که او بلأخره من را لایق دانسته تا درباره ی همسر مرحومش با من درد و دل کند زیرا در همه ی شب های گذشته از هر چیز و هر کسی به غیر از شوکت خانم سخن گفته بود و همیشه حسرت ها و دلتنگی هایش را درباره ی همسر و فرزند مرحومش پنهان کرده بود
طبق گفته های اسماعیل خان ،شوکت دختر یکی از اعضای دار الحکومه بود ه است و پدرش نقش به سزایی در امور مملکتی داشته است
قمر سلطان در یکی از بزم های سلطنتی که در آن شرکت کرده بودند شوکت را انتخاب میکند و بعد از انجام تدارکات و رسم و رسومات ، شوکت و اسماعیل با هم ازدواج میکنند
اما یکسال بعد از ازدواج آنها ،پدر شوکت خانم براثر بیماری دار فانی را وداع میگوید
اسماعیل خان چیزی درباره ی سالهای بچه دار نشدنشان و روزگارانی که سپری کرده بودند برایم تعریف نکرد ، بلکه درباره ی شوکت و صورت زیبایش وپوست روشن و گیس های مشکی همیشه بافته شده اش تعریف کرد ومهمتر از همه ی این ها ، درباره ی اخلاق و معرفت و مهربانی آن مرحومه چنان با عشق سخن میگفت که من با شنیدن حرف های او بیشتر و بیشتر درباره ی خود ،احساس نا امیدی میکردم و با خود فکر میکردم که بعد از شوکت خانم هرگز یک کنیز به چشم این مرد، زیبا و جذاب نخواهد بود
شوکت دختری از یک خاندان درباری بود و من یک کنیز درمانده و عاشق بودم که باید در حسرت نداشته هایم تا پایان عمر میسوختم
برایم ناراحت کننده بود که مردم من را با آن همه احساس و عشقی که به اسماعیل خان داشتم دست کم میگرفتند و در دید گاه آنها کنیزی چون من ، لایق همسری مردی چون اسماعیل خان نبود
بارها از خود سوال میپرسیدم که چرا فقط به دلیل اینکه دختر فلان الدوله یا بیسار السلطنه نبودم باید به چشم کم دیده میشدم
برای لحظه ای چنان غمگین شدم که به خدا برای آفرینشم معترض شدم ولی سریع پشت دستم را گاز گرفتم و توبه کردم
#ادامه_دارد
☘💜
#کپی_رمان_حرام_است
💜
☘💜
💜☘💜
☘💜☘💜
💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜
☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜