eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.2هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺩﺧﺘﺮک ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : پدر ! ﺍگه ﯾک ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ یک ﮐﺎﺭ ﺑﺪﯼ کنه، ﻣﻦ ﭼﯽﮐﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ؟ ﭘﺪﺭ با خنده ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﯿﺴﺖ . این کار رو ترک کن ! دخترک باز ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﮔﻪ ﺭﻭﻡ ﻧﺸﻪ چیکار کنم ؟ پدر با مهربانی ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺧﺐ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺑﺬﺍﺭ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ تا بخونه! ﺻﺒﺢ ﮐﻪ پدر ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﻣﺎﺩﻩ می شد، ﺩﺭ ﺟﯿﺐ ﮐﺘﺶ ﮐﺎﻏﺬﯼ کوچک ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭی آن ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ : ادامه اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2271805535Ce18e9aed8b
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت55 عمه ملوک بلاخره لب به سخن گشود و
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 خیلی خوشحال بودم که بلأخره راز غیبت های شبانه ی اسماعیل خان را فهمیده بودم و احساس میکردم که بعد از فهمیدن واقعیت های زندگی او بیشتر از قبل او رادرک میکنم و تا حدودی بیشتر او را میشناسم و به او نزدیک تر شده ام اما افسوس که با هم بودن ما زیاد دوام نداشت و یک ماه بیشتر از مدت صیغه ی ما باقی نمانده بود پوران دخت از من خواسته بود تا بعد از اتمام مدت صیقه دوباره به نزد او بروم اما چه کنم که دلم به این کار رضایت نداشت و با اینکه کینه ای در دل نگه نمیداشتم اما رفتارها متکبرانه ی ابوالفضل خان را فراموش نکرده بودم اگر در آن روز اسماعیل خان به فریاد من نمیرسید خدا میداند که چه چیزهایی در انتظار من بود و من این محبت و لطف اسماعیل خان را هرگز فراموش نمیکنم ، به راستی که بین این دو برادر چه تفاوت های فاحشی وجود داشت بارها و بارها با خود فکر میکردم که ای کاش میشد برای همیشه در این خانه بمانم، در صورتی که خوب میدانستم که این ،فقط یک رویا ی محال است به یاد حرف های قمر سلطان، که من را در شأن پسرش و خانواده اش نمیدیدافتادم و با خود فکر کردم که اگر دوباره به خدمت پوران دخت بازگردم باعث خار و خفیف شدن خودم در برابر این زن متکبر خواهم شد تصمیم گرفته بودم تا برای رهایی از این مشکل به دیدن آقا میرزا بروم تا شاید کار جدیدی برایم سراغ بگیرد هرچند که از آقا میرزا نیز تقریبا نا امید بودم اما او حکم ریسمان پوسیده ای را داشت که میخاستم برای آخرین بار به آن چنگ بزنم تا شاید بتوانم خودم را بالا بکشم با خود فکر میکردم که ای کاش زمان متوقف میشد و من مجبور نبودم که از این مرد با صلابت و مهربان دور شوم و دوباره به خانه ی پدری که برایم انبوهی از خاطرات غم انگیز و تلخ را به همراه داشت ، بازگردم با به یاد آوردن حرفی که اسماعیل خان قبل از خوانده شدن صیقه ی موقت گفته بود خوب میدانستم که بعد از سر رسیدن زمان مقرر، بدون شک باید از این خانه بروم اسماعیل میرزا به من گفته بود که در این سه ماه فرصت دارم تا جایی برای رفتن پیدا کنم و بعد با اسودگی خیال از خانه ی او بروم . قلبم با یاد آوری این حرف به تنگ می آمد ،شاید اگر این حرف را نزده بود هنوز میتوانستم به بودن در خانه ی او فکر کنم اما حالا تنها چاره ی من امید بستن به آقا میرزا بود کسی که به راحتی من و ننه رباب را دور انداخته بودفصل چهارده حس تلخ جدایی این روزها اسماعیل خان زودتر از همیشه به خانه می آمد و من هم در کنار باغچه ای که اینک در آن گلهایی زیبا وجود داشت زیلو (زیر اندازی با جنس حصیر )می انداختم و بساط چای و شربت و میوه و آجیل را فراهم میکردم و برای راحتی بیشتر چراغ نفتی را آماده میکردم و با امدن اسماعیل خان یکی دو ساعتی را در کنار هم میگذراندیم شاید اسماعیل خان نیز مانند من از به سر رسیدن موعد صیقه ناراحت بود ولی در تمام این مدت هیچ کدام از ما درباره ی این موضوع سخن نگفته بودیم در این روز های اخیر ،با توجه به شب نشینی ها وصحبت هایی که بین ما بود ،بیشتر از قبل به وجود او انس گرفته بودم هر شب در حیاط ،کنار یکدیگر می نشستیم و به گل های باغچه نگاه میکردیم و گاهی درباره ی علاقه ای که به گلها و گیاهان و یا داشتن مرغ و خروس در خانه داشتیم حرف میزدیم و یا خاطرات تلخ و شیرین زندگی مان را برای دیگری بازگو میکردیم در آن شب نیز مثل شب های گذشته بعد از آمدن اسماعیل خان به خانه روی زیلو نشستیم به یاد دارم که در حیاط خانه که اینک زیبا و دلنشین شده بود ، برای اولین بار درباره ی خودمان صحبت کردیم من درمورد روزی که برای اولین بار در خانه ی ابوالفتح خان او را دیده بودم ،صحبت میکردم و اسماعیل خان ،متعجب و با دهانی که تقریبا نیمه باز بود به حرفهایم گوش میداد و خوشحال بود که من اولین دیدار مان را هنوز به خاطر دارم او با حیرت به این نکته اشاره کرده بود که هر گز فکر نمیکرد ه ،زنی که با رو بند در حیاط خانه ی ابوالفتح خان دیده بود اینک در کنارش نشسته باشد و در حال حاضر همسر او باشد اسماعیل خان با حساسیت خاصی درباره ی مرد خشنی که در آن شب سر و کله اش پیدا شده بود سوال می کرد و من با آب و تاب فراوانی درباره ی خواستگاری غلام سیاه و ماجرای وارد شدنم همراه با پوران دخت به خانه ی پدربزرگ او و همچنین در باره ی بدری و ازدواجش با غلام سیاه حرف زدم به نظر میرسید که اسماعیل از صحبت کردن با من درباره ی زندگی وخاطرات گذشته ام ،غرق در لذت میشد زیرا برای فهمیدن ماجراهای گذشته بسیار کنجکاو و سر تا پا گوش شده بود آن شب نیز مثل دیگر شبها به پایان رسید اما من و او ، از آن شب به بعد بیشتر به یکدیگر نزدیکتر شدیم و حتی گاهی از ناراحتی ها و حسرت هایی که داشتیم با دیگری سخن گفتیم اسماعیل خان حدود فاصله و رفتارش با من را رعایت میک
رد و این باعث میشد که بیشتر در کنار او احساس راحتی و آرامش داشته باشم بودن و حضور داشتن در کنار او علاوه بر آرامش و راحتی ، برایم حسی شیرین شبیه به عشق و هیجان به همراه داشت ،عشقی که مانند خورشید بر وجودم می تابید و بر روح وقلبم گرما میبخشید ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هیچ دعائی بالاتراز این نیست 🕊که خدا ما را از خودش دور نکند. ✨خداوندا ... 🌸دریاب بنده ای را که 🕊در میان شادی و خنده اش 🌸 گفت خدایا شکرت .. 🌸و در اوج غم ها گفت 🕊خدا بزرگ است. ✨خدایا... 🌸آرامش بده 🕊به دلهایی که چشم امیدشون 🌸فقط خودتی و بس...آمین شبتون سرشار از آرامش الهی 🌸 💫 ✨ ─━━━━⊱🌟⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🌸تا مرغ سحر دوباره سرداد آواز 🌿هنگامهٔ شور و عشق هم شد آغاز 🌸دل بود و ترانهٔ مناجات سحر 🌿سجادهٔ عشق و سفرهٔ راز و نیاز 🌸بر خالق عشق بر خداوند سلام 🌿بر نور و صفا و مهر و لبخند سلام 🌸نقاش ازل چه خوش زده نقش سحر 🌿بر عالم قادر هنرمند سلام 🌸صبحتون بخیر و نیکی🍃 امروزتون پراز خوشی و خوشبختی 🌸 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
📌 صابرین 🔰 لازمهٔ همراهی و قیام با منجی موعود، صبر و شکیبایی بالاست. زندگی یاران امام‌ مهدی در قیام آخرالزمانیشان با مشکلات و سختی‌های فراوانی روبه‌روست. سختی‌هایی که اگر در مقابلِ آن‌ها صبر و شکیبایی به خرج ندهند، یقیناً پیروز نخواهند شد. جنگ با مستکبرانِ عالم و درافتادن با کفر و شرک و نفاق، تحملی بالا می‌خواهد پس یارانِ حضرت باید کسانی باشند که زیر بارِ مشکلات، خم به ابرو نیاورند 🔆 آنان گروهی هستند که با صبر و تحمل خود بر خدا منّت نمی‌گذارند. «قَوْمٌ لَمْ یَمُنُّوا عَلَی اللّهِ بِالصَّبْر»*۱ یاران حضرت دارای صبری وصف‌ناپذیرند. صبر، نیرویی است که به یک نفر، توانایی مقابله با ۲۰ نفر را می‌دهد. هرکدام از ما برای یار امام زمان شدن باید به اندازهٔ ۲۰ نفر نیرو داشته باشیم وگرنه زیر بار مشکلات سر خم خواهیم کرد. مسیر پُرپیچ و خَمی در انتظار ماست. این را بِدان که صبر و تحمل، نتیجهٔ ایمان به کلام خدا در قرآن است وقتی می‌فرماید: «سَیجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ یسْرا»*۲ 📚 ۱. امام‌ علی، یوم‌الخلاص، ص۲۱۴ (به‌‌ نقل‌ از بشارة‌الاسلام، ص۲۲۰) ۲. سوره طلاق، آیه ۷ ۱۴ 🍃🌼 اللهم عجل لولیک الفرج🌼🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چرا آقا عج مهم تر از نماز است؟ 🍃🌼 اللهم عجل لولیک الفرج🌼🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت56 خیلی خوشحال بودم که بلأخره راز غ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 من نیز که گویی حس و حال او را بیشتر از قبل درک میکردم بعد از فهمیدن ماجرای تلخ مرگ شوکت خانم ، در خانه لچک (روسری )بر سر میکردم تا مبادا دوباره از حضورم در این خانه ،معذب شود گاهی فکر میکردم که ای کاش بعد از رفتنم از این خانه ، از من چیزی به یادگار باقی می ماند ، چیزی شبیه به خاطرات خوب که بارها و بارها در ذهنش تداعی شوند و هرگز آنها را فراموش نکند دلم میخواست ،هر بار که اسماعیل خان من را به یاد می اورد از من به خوبی یاد کند و حتی گاهی به اندازه ی یک سر سوزن برای من دلتنگ شود چه آرزوهایی داشتم خواستن عشق پسر کوچک خانواده ی اعتماد الدوله ها چیز کمی نبود و من به قول قمر سلطان یک کنیز ناچیز بودم و او کوچکترین نوه ی یک خانواده ی سرشناس بود به یاد افسانه ها و داستان هایی که در کودکی ننه رباب برایم تعریف میکرد افتادم ،داستان هایی که در آن کنیز هابه خانه ی وزرا و ملازمان دربار و یا حتی به قصر پادشاهان میرفتند و و در آخر با پادشاه یایکی از افراد سلطنتی ازدواج میکردند لبخند تلخی زدم و با خود گفتم : اختر این داستان ها هیچ کدام حقیقت ندارندبنابر این باید از این دلبستگی و عشقی که نسبت به اسماعیل خان پیدا کرده ای ،دست بکشی و برای رفتن و دل کندن از این خانه و اربابش آماده شوی به روزهای آخر حضور من در این خانه نزدیک میشدیم و طبق یک برنامه ی همیشگی من و اسماعیل خان یکی ،دو ساعت از شب را در کنار هم میگذراندیم آن شب بر خلاف شبهای گذشته اسماعیل خان لب به سخن گشود و از همسر اولش شوکت خانم صحبت کرد و من خوشحال بودم که او بلأخره من را لایق دانسته تا درباره ی همسر مرحومش با من درد و دل کند زیرا در همه ی شب های گذشته از هر چیز و هر کسی به غیر از شوکت خانم سخن گفته بود و همیشه حسرت ها و دلتنگی هایش را درباره ی همسر و فرزند مرحومش پنهان کرده بود طبق گفته های اسماعیل خان ،شوکت دختر یکی از اعضای دار الحکومه بود ه است و پدرش نقش به سزایی در امور مملکتی داشته است قمر سلطان در یکی از بزم های سلطنتی که در آن شرکت کرده بودند شوکت را انتخاب میکند و بعد از انجام تدارکات و رسم و رسومات ، شوکت و اسماعیل با هم ازدواج میکنند اما یکسال بعد از ازدواج آنها ،پدر شوکت خانم براثر بیماری دار فانی را وداع میگوید اسماعیل خان چیزی درباره ی سالهای بچه دار نشدنشان و روزگارانی که سپری کرده بودند برایم تعریف نکرد ، بلکه درباره ی شوکت و صورت زیبایش وپوست روشن و گیس های مشکی همیشه بافته شده اش تعریف کرد ومهمتر از همه ی این ها ، درباره ی اخلاق و معرفت و مهربانی آن مرحومه چنان با عشق سخن میگفت که من با شنیدن حرف های او بیشتر و بیشتر درباره ی خود ،احساس نا امیدی میکردم و با خود فکر میکردم که بعد از شوکت خانم هرگز یک کنیز به چشم این مرد، زیبا و جذاب نخواهد بود شوکت دختری از یک خاندان درباری بود و من یک کنیز درمانده و عاشق بودم که باید در حسرت نداشته هایم تا پایان عمر میسوختم برایم ناراحت کننده بود که مردم من را با آن همه احساس و عشقی که به اسماعیل خان داشتم دست کم میگرفتند و در دید گاه آنها کنیزی چون من ، لایق همسری مردی چون اسماعیل خان نبود بارها از خود سوال میپرسیدم که چرا فقط به دلیل اینکه دختر فلان الدوله یا بیسار السلطنه نبودم باید به چشم کم دیده میشدم برای لحظه ای چنان غمگین شدم که به خدا برای آفرینشم معترض شدم ولی سریع پشت دستم را گاز گرفتم و توبه کردم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜