ڪوچہ‌ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_دوم * پایانِ یک آغاز * #قسمت_چهل_و_چهارم بلو
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ ♥ به قلم * پایانِ یک آغاز * خانه‌ای کلنگی میان خیابانی سنگلاخ. درِ فلزی باریک و کِرِم‌رنگ که قسمتهایی از پایین آن کاملاً زنگ زده بود. رگه‌هایی از رنگ آبی در میان کِرِم‌های رنگ‌ورفته دیده می‌شد که معلوم می‌کرد قبل‌ترها به رنگ آبی بوده. یک طرفِ در دیواری بود که لبه‌هایش کامل شوره زده و قسمت‌هایی هم کنده شده بود؛ به نحوی که آجرهای گِلی و بدرنگ توی ذوق می‌زد. تمام خانه‌ها به هم چسبیده بودند. حبیب فکر کرد چه بد که این خانه‌ها راه نفس‌کشیدن ندارند! زنگ خانه را به صدا درآورد. مادر امیررضا چادر به سر در را باز کرد. با دیدن حبیب کمی هول و دستپاچه شد. با احوالپرسی خجولانه‌ای او را به داخل دعوت کرد. حبیب یاالله گویان وارد شد. حیاط خاکی خانه آب‌پاشی شده بود. بند رختی که کنار دیوار قرار داشت پر از لباس‌های شسته شده بود. بوی نم خاک به همراه پودر لباسشویی مخلوط شده بود و از همان بدو ورود می‌شد احساسش کرد. - امیررضا چطوره؟ مادر امیررضا چادرش را جلو کشید. فقط چشمها و بینی‌اش مشخص بود. - خوبه خدا رو شکر..دیگه سرگیجه نداره..خوابشم منظمه.. دکتر کی دیگه بچه‌م خوبِ خوب میشه! خیلی بی‌تابی می‌کنه بره تو کوچه با بچه‌های همسایه بازی کنه.. حبیب چانه‌اش را خاراند. نگاهش بند زمین بود. - فعلاً تا یکی دو هفته بازی‌های سنگین و پرفشار براش خوب نیست تا جواب سی‌تی‌اسکنش‌و چک کنم..انشاءالله که چیزی نیست و می‌تونه هر چی دلش خواست ورجه وورجه کنه.. از در آهنی خانه که با گلهای فرفروژه تزئین شده بود، وارد اتاق کوچکی شد که گوشه‌ای از آن کمد رنگ‌ورورفته‌ای قرارداشت. کنارش رختخوابها روی هم چیده شده بود. گوشه‌ی دیگر امیررضا با سری باندپیچی شده نشسته بود و با توپ کوچکی بازی می‌کرد. با دیدن حبیب از جا بلند شد. - سلام عمو حبیب! حبیب نزدیکش رفت و با مهربانی دستی پشت سرش کشید: " سلام پسرِ پر دل‌وجرأت محله‌ی راه‌آهن! چطوری عمو! " - خوبم! - خدا رو شکر! خب خب خب..بیا بشین تعریف کن ببینم چیکارا می‌کنی؟ امیررضا سرش را به نشانه‌ی نارضایتی پایین انداخت. مادرش در حالی که سینی چای دستش بود گفت:" امیررضا ناراحته چرا نمی‌تونه بره بازی کنه.." سینی را جلوی حبیب گذاشت. - بفرمایین..ناقابله.. حبیب در حالی که نگاهش روی استکانهای ساده‌ ولی حاوی چاییِ خوش‌رنگ بود، گفت: - دست شما درد نکنه. بعد نگاهش سُر خورد روی صورت معصوم امیررضا. - شما باید یه کوچولو تحمل کنی تا سَرت خوبِ خوب بشه.. الانم اگه به من قول بدی به حرف مامانت گوش می‌کنی و هر وخ اون گفت میری فوتبال بازی.. یه هدیه‌ی خوشگل بهت میدم..قولِ مردونه؟! امیررضا دستش را دراز کرد و دسو حبیب را فشرد. - آفرین پسر خوب..اینم هدیه‌ات.. بسته‌ی کادوپیچ را جلوی امیررضا گذاشت. امیررضا با هیجانی که به ظاهر نشان نمی‌داد ولی قلبش را داشت منفجر می‌کرد، بسته را باز کرد. وقتی چشمش به ماشین کنترلی افتاد نتوانست خودش را نگه دارد..با همان هیجان یکهو بلند شد. نیم‌نگاهی به مادرش انداخت. وقتی لبخند را روی لب او دید، خودش را در آغوش حبیب انداخت. - ممنون عمو! خیلی خوشگله! حتی از مال پارسا هم خوشگل‌تره! حبیب خنده‌کنان گفت:" هیجان برات خوب نیست عمو.. خوشحالم خوشت اومده.." - دست شما درد نکنه! چرا رحمت کشیدین..شرمندمون کردین آقای دکتر! حبیب که شرم صدای مادر امیررضا را احساس کرد گفت:" امیر توی اتاق عمل خیلی شجاع بود ..راستش من تاریخ تولدش‌و هم نمی‌دونستم.. این کادو هم به مناسبت تولدش باشه هم شجاعتش.." خوشحالی این بچه‌ها برایش یک دنیا ارزش داشت. او فقط یک پزشک نبود. یک رفیق بود برای بیمارانش. هیج‌کدام از آنها را به حال خودشان رها نمی‌کرد. تلفنش را به آنها می‌داد تا از احوالاتشان باخبر باشد. به‌خصوص کسانی را که جراحی می‌کرد. در دل الحمدللهی گفت و برخاست. شادیِ این خانواده حالِ خوب امروزش را رقم می‌زد. امیررضا را معاینه‌ کرد و به سمت بیمارستان به راه افتاد. ... این‌اثر فقط‌ متعلق‌ به‌ کانال‌ می‌باشد.⛔️ ❌ لینک کانال http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4