💠💠💠💠 °💍° رکاب 1 (خانم) آن قدر دانه‌های تسبیح را شمرده‌ام که حتی نقش هریک را حفظ شده‌ام. می‌دانم دانه سی و یکمی ترک برداشته و روی سه تا مانده به آخری، یک خال کوچک قهوه‌ای هست که روی هیچ کدامشان نیست. خانه ساکت است و صدای بهم خوردن دانه‌های تسبیح، بلندترین صدایی است که می‌شنوم. حتی ساعت هم آرام گرد است و صدا ندارد. کلیدش داخل در می‌چرخد، مثل همیشه. یاالله آرامی می‌گوید، مثل همیشه. طوری در را می‌بندد که صدایش بلند نشود، مثل همیشه. نمی‌بینمش اما می‌دانم دقیقا چه کار می‌کند. تسبیح را کناری می‌گذارم و می‌روم پشت دیوار راهرو، جایی که بر او مشرف باشم. به انتهای راهرو که می‌رسد، مچش را می‌گیرم و می‌پیچانم پشت سرش؛ اگرچه به سختی بین انگشتانم جا می‌شود. چون غافل‌گیر شده، هنوز مقاومتی نشان نداده. هلش می‌دهم تا بچسبد به دیوار جلویی و از پشت سر درگوشش می‌گویم: -هیس! مسلحی؟ صدای نفس کشیدنش در چند لحظه سکوت، تنها صدایی است که به گوش می‌رسد. ناگاه به جای جواب، لگدی به ساق پایم می‌زند و وقتی تعادلم برهم می‌خورد، مچم را می‌گیرد. دستانش کل ساعدم را گرفته و مقابل خودش می‌کشدم. حالا من به دیوار چسبیده‌ام و شده‌ایم چشم در چشم هم. لرزش خفیفی برای چند لحظه قلبم را دربر می‌گیرد. قبل از این که نقشه فرار در ذهنم بسازم، انگشت اشاره‌اش را روی لبانم می‌گذارد: - هیس! با اسلحه که نمیان مرخصی! صدایش آرام است؛ انگار نمی‌خواهد کسی بشنود. چند لحظه سکوت می‌کند تا چشمانش سخن بگویند. نمی‌دانم چند وقت است که ندیدمش؟ یک ماه؟ دو ماه؟ شاید کمی بیشتر و کم‌تر. فقط می‌دانم آن موقع که دیدمش، لب پایینش زخم نبود. نور تنها چراغ روشن خانه روی صورتش سایه روشن ساخته. دستم را رها می‌کند: - چرا نخوابیدی؟ -می‌خواستم شام بخورم تو رسیدی! نیش‌خند می‌زند: -ساعت دوازده شب که وقت شام نیست! مگه اینکه تو... هلش می‌دهم عقب. دو دستم را در هوا می‌گیرد و جمله‌اش را کامل می‌کند: -منتظرم مونده باشی! دستانم را می‌رهانم: - خب که چی؟ پیروزمندانه شانه بالا می‌اندازد: -لو رفتی خانوم! 📿📿📿📿📿📿📿 عقیق 1 دست امیر را محکم در دستش فشرد؛ الهام اما محکم به پایش چسبیده بود. الهام کوچک‌تر از آن بود که بداند چه اتفاقی افتاده. حتی کوچک‌تر از آن که دردش را حس کند. بیشتر از هیاهو ترسیده بود. امیر اما بیشتر از الهام می‌فهمید. بغضش را نگه داشته و به ابوالفضل نگاه می‌کرد تا رخصت بگیرد برای گریه کردن. اما ابوالفضل به رو به رو خیره بود؛ به هیاهو، به گریه‌های آرام پدربزرگ و ناله‌های مادربزرگ، به کسی که در جمعیت خرما می‌گرداند. دست خواهر و برادرش- الهام و امیر- را گرفت و به اتاق برد. می‌دانست کسی در این شلوغی به فکرشان نیست. الهام کلافه بود و بهانه می‌گرفت: -گشنمه! کیک می‌خوام! الهام را با شکلاتی ساکت کرد و حالا نوبت امیر بود: - خسته شدم! چرا مهمونامون نمیرن؟ جوابی نداشت. اگر قرار به غر زدن بود، ابوالفضل بهتر از همه بلد بود غر بزند، اما نمی‌توانست. شاید به خاطر خواهر و برادرش، یا غرور نوجوانی‌اش، یا بهتی که داشت، بغضش را خفه می‌کرد؛ به احترام جمله همیشگی پدر که می‌گفت: - مرد گریه می‌کنه، اما نه جلوی کس و کارش! دلش لک زده بود برای دیدن دوباره پدر و مادر. هنوز نمی‌توانست باور کند دیگر نمی‌بیندشان. حتی نتوانست بار آخر با پیکرشان وداع کند. عمو گفت باید کنار امیر و الهام بماند. اما می‌دانست بهانه است. خودش دزدکی از عمو شنیده بود که گفته بود: -جسداشون سوخته، سخت شناساییشون کردم. هربار یادش می‌آمد دیگر پدر و مادر را نمی‌بیند، هزار و یک ای کاش و اگر به مغزش هجوم می‌آورد: - کاش نمی‌رفتند. کاش حداقل با کاروان می‌رفتند نه ماشین شخصی. کاش... صدای گریه مادربزرگ از سالن بیرون می‌آمد، راهرو را طی می‌کرد، از در بسته اتاق رد می‌شد و می‌رسید به قلب ابوالفضل. قلب را سوراخ می‌کرد و ابوالفضل بی صدا آب می‌شد. الهام خوابش برد و امیر که گوشه‌ای کز کرده بود، کودکانه پرسید: - چرا مامان بابا نمیان؟ چه خبره این جا؟ 📿 👇👇👇