#داستان_کودکانه:
دیو دو سر
يک ديو دو سر بود که يک سرش شاخ داشت. يکي اش نداشت.
ديو دو سر از صبح تا شب چشم هایش به در بود، منتظر بود تا يکي در خانه اش را باز کند، بیاید تو. تا او یک لقمه ی خامش کند. خورش شامش کند.
یک روز باد پنبه های بی بی ناردونه را آورد انداخت تو خانه اش.
خانه ی ديو ته چاه بود. ديو دو سر خوش حال شد. پنبه ها را گوشه ی اتاقش
قايم کرد. یک دفعه در به صدا درآمد. ديو دو سر در را باز کرد. بی بی ناردونه
سلام کرد. سري که شاخ نداشت تا چشمش به بی بی ناردونه افتاد، دلش
لرزيد، سري که شاخ داشت اخمي کرد و پرسيد: «چيه؟ چي مي خواي؟ »
بی بی ناردونه جواب داد: «اومدم پنبه هامو ببرم. »
دیوه نگاهش کرد. سری که شاخ نداشت یواش گفت:
«زود باش. پنبه هاشو بده!»
سري که شاخ داشت گفت: «مگه عقلت رو از دست دادي؟ پنبه ها رو ول کن!
بپر بگيرش، بندازش تو ديگ کبابش کن، بخوريمش. »
سري که شاخ نداشت گفت: «من نمي ذارم. »
سري که شاخ داشت گفت: «مگه با تویه؟ »
يکي اين گفت، يکي آن. دو تا اين گفت، دو تا آن. تا دعوايشان
شد. بی بی ناردونه يواش رفت پنبه ها را برداشت و در رفت.
سرها هم ديگر را خونین و مالین کردند. وقتي خسته شدند، ديدند
بی بی ناردونه رفته. با غصه به هم نگاه کردند. سري که
شاخ داشت دستي به شکمش کشيد و گفت: «ديدي،
ديدي بازم نتوانستیم یه لقمه نون و آدميزاد بخوريم!»
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک