کودک یار مهدوی مُحکمات
#قصه_های_انقلاب ✨قصه صورتی_۳✨ ...از حرف های مامان و بابا یک چیزهایی فهمیدم. انگشتم را زدم به کله
✨قصه صورتی_۴✨ ...شامم🍛 را که خوردم رفتم تو اتاقم، میخواستم بخوابم که یک دفعه نگاهم به صورتی ⚘افتاد. صورتی زل زده بود تو چشمام. یکهو یک فکری محکم خورد تو کله ام. صورتی....صورتی هم دوست داشت امام را ببیند، من باید صورتی را با خودم می بردم. آخه اگر تنها می رفتم صورتی غصه میخورد. می خواستم بهش بگویم غصه نخور با خودم می برمت؛ که دوباره یک فکر بزرگتر خورد به کله ام🙂 من می توانستم صورتی را هدیه بدهم به امام که برای خود خودش باشد. این طوری هم امام می فهمید که من خیلی خیلی دوستش دارم💚 هم صورتی می توانست برای همیشه پیش امام بماند. اما آخه صورتی اگر نباشد دلم برایش تنگ می شود. دلم غصه ای شد😞دلم نمی دانست چه کار کند. یک مرتبه نگاهم افتاد به یک غنچه... آره، صورتی غنچه داده بود، یک صورتی دیگر داشت به دنیا می آمد. اگر چند تا شب و چند تا صبح، صبر کنم دوباره یک صورتی دیگر دارم🤩 ... 🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان):👇 🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce