کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_پانزدهم 🔰چندماه بعد... 🌀روز نیمه شعبان اون سال فرا رسید. همه غرق
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_شانزدهم
🔰بعد خوب شدن خانم و انجام مراحل بیمارستان، اومدن خونه که یک مرتبه دیدن آقا و خانم رحمتی، دم درب منتظر اونها هستند و حتی یه گوسفند چاق و چله هم آماده کردن برای قربانی به سلامتی آقا#محمد_مهدی
💠آقا هادی داشت از شرمندگی آب میشد!
آقای رحمتی هم که احوال هادی رو فهمید رفت جلو و باهاش روبوسی کرد و گفت عزیز من، پسرم، من و حاج خانم از دار دنیا یه پسر داشتیم که اونم رفت پیش خدا، آرزوی نوه داشتن به دل ما موند...حالا اگه شما اجازه بدین، این آقا #محمد_مهدی رو هم مثل نوه خودمون می دونیم و هرکاری از دستمون بر میاد براش انجام میدیم
این قربانی کردن هم تنها کاری بود که گفتیم همین اوایل به دنیا اومدن براش انجام بدیم تا صحیح و سالم باشه انشاءالله
👈اما شما عقیقه کردن رو فراموش نکنین...هم مستحبه، هم ضامن سلامتی بچه...فقط یادتون باشه مستحب هست در روز هفتم به دنیا اومدن بچه این کار صورت بگیره
💠اون شب تو مسجد که هنوز حال و هوای جشن های نیمه شعبان رو داشت، آقا هادی هم به نیت فرزندش و هم به نیت تولد حضرت، شیرینی داد
حاج آقا عسکری بعد دو نماز که عادت داشت کمی حرف بزنه، باز هم داستان شیخ صدوق رو تکرار کرد...احتمالا هدفش آقا هادی بود که ایشون هم فرزندش رو در راه امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) تربیت کنه و بدونه این فرزند اگر متولد شده، قطعا با دعا و توسل به محضر امام عصر ارواحنافداه بوده
🌀از اونجا به بعد دیگه زندگی آقا هادی و نرگس خانم شیرین تر شده بود...احساس مسئولیت بیشتری می کردن...تمام توانشون رو می ذاشتن تا این بچه به خوبی تربیت بشه...تمام محیط خونه رو جوری آماده کرده بودن که خدای نکرده در تربیت فرزند، اثر بدی نگذاره
مثلا نرگس خانم همیشه با وضو بچه رو شیر میداد و تا جایی که می تونست، رو به قبله
تو خونه گاهی اوقات مخصوصا موقع خواب بچه، با صدای آروم میزدن شبکه قرآن تا بچه هنگام خواب با صدای قرآن بخوابه و تو ذهنش بمونه تا وقتی بزرگ تر شد انس بیشتری با قرآن بگیره
✳️آقا هادی هم سعی می کرد تمام حساب و کتاب مالی خودش رو سر وقت انجام بده تا هیچ مال بدون خمس داده شده ای در منزلش نمونه تا در معنویت خودش و خانمش و روحیات فرزند تاثیر بد بگذاره
👈طبق همون نذری که کرده بود داشت عمل می کرد...تربیت مهدوی فرزند جهت آماده سازی یک سرباز برای حضرت مهدی(عجلالله تعالی فرجه الشریف)
🌸پایان فصل اول🌸
✍️احسان عبادی
#ادامه_دارد
✅کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_شانزدهم 🔰بعد خوب شدن خانم و انجام مراحل بیمارستان، اومدن خونه که
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_هفدهم
🔰هرکس #محمد_مهدی رو میدید، فکرش رو هم نمی کرد که بچه ۷ ساله و اینقدر سواد و ادب!
آخه اگه با بچه های هم سن و سال خودش که هیچ، با چندین سال بزرگتر از خودش هم مقایسه می کردن، اصلا با حساب و کتاب جور در نمی اومد
✳️تربیت آقا هادی اثر کرده بود، حتی نگذاشت یک لقمه حروم وارد زندگیش بشه، گاهی به مناسبت ایام مختلف که می شد، مخصوصا در ماه مبارک رمضان و ماه محرم، همسایه ها نذری که می آوردن، با دقت مراقبت می کرد که آیا این همسایه اهل مراقبت و حساب کتاب مالی و سال خمسی و این چیزها هست یا نه
یه همسایه داشتن که مطمئن مطمئن بود اهل رشوه و نزول خواری هست، چون خود هادی بانکی بود و این ها رو می دونست، هروقت این خانواده نذری می آوردن، هادی با احترام دریافت می کرد، اما مصرف نمی کرد و می ریخت دور.
چون اطمینان نداشت از مال حلال اون همسایه هست یا حرام
💠حتی اجازه نمی داد سرسفره راجع به کسی صحبت بشه مگر اینکه مطمئن بود دارن راجع به خوبی اون فرد میگن...می گفت اگر سر سفره گناهی انجام بشه، چه دروغ باشه چه غیبت، اثر گناه روی غذای سفره تاثیر میگذاره و اون غذا از حلال بودن تغییر پیدا می کنه...راست هم می گفت...بارها اساتید اخلاق این رو گفته بودن
حرام خواری فقط به مال دزدی نیست.
🔰هادی خوشحال بود که تو این هفت سال، به اون نذر و عهدی که انجام داده بود، وفا کرده بود.
حالا دیگه روزهای اول مهر نزدیک می شد، و #محمد_مهدی باید به مدرسه می رفت
تو یک مدرسه دولتی ثبت نام شده بود، هادی حتی درباره معلم ها هم تحقیق کرده بود تا معلمی بی دین و ایمان نصیب فرزندش نشه، نه اینکه بخواد خیلی سخت گیری کنه اما حداقل ها هم باید حفظ می شد
گاهی اوقات، اثر پذیری بچه از معلم مدرسه، به مراتب بیشتر از والدینش هست
✍️احسان عبادی
#ادامه_دارد
✅کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_سوم مامان اشکی یواش گفت: این مرغ🐓 یک
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖آقای خورشید مهربان
#قسمت_چهارم
پیراهن گل گلی ام👚را پوشیدم. روسری ام را روی سرم گره زدم، حليمه را بغل کردم و دنبال بابا🧔دویدم.
مردم گروه گروه توی کوچه جمع می شدند و به سمت صحرا🏜 می رفتند. تا آن روز✨امام رضا (سلام الله عليه) را از نزدیک ندیده بودم، اما همیشه از بابا شنیده بودم که آقای خیلی خوب و مهربانی است😍
وسط صحرا نشستیم و منتظر آمدن امام ماندیم. هوا خیلی گرم😥بود. آفتاب🌞 تند و تیز می تایید. روی سکویی بلند چند نفر با لباس های برق برقی و رنگارنگ نشسته بودند.
نگهبان ها با بادبزن آنها را باد می زدند. بابا گفت: یکی از آنها سلطان است. من اسم همه شان را گذاشتم بادخور💨 چون به نظرم شبيه پادشاه ها نبودند. فقط آنجا نشسته بودند و باد می خوردند.😅 شکمم از گرسنگی قاروقور می کرد. حليمه گفت: تحمل کن فاطمه! الان باران🌧 می آید. اگر باران بباید مردم خوشحال😊 می شوند و توی کوچه خیرات پخش می کنند. شاید نان و خرمایی هم به تو بدهند...
#ادامه_دارد
🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_چهارم پیراهن گل گلی ام👚را پوشیدم. روسر
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖آقای خورشید مهربان
#قسمت_پنجم
داشتم به حرفهای حلیمه فکر میکردم که صدای صلوات بلند🗣شد. مردم آرام آرام راه را باز کردند و آقایی قدبلند از بین جمعیت جلو آمد.
صورتش خیلی روش بود مثل خورشید🌞 اسمش را گذاشتم آقای خورشید، دست بابا🧔را کشیدم و گفتم: این آقای نورانی پادشاه🤴است؟
بابا خندید☺️ و گفت: از پادشاه هم بزرگ تر است. این آقا همان✨امام رضایی است که همیشه از خوبی هایش برایت میگفتم.
خیلی از او خوشم آمد❤️ بابا راست می گفت، از صورتش هم معلوم بود چقدر مهربان است. وقتی از جلویمان رد می شد، نگاهی به من انداخت و لبخند زد اسمش را گذاشتم آقای خورشید مهربان😃
آقای خورشید مهربان جلوی جمعیت ایستاد و مردم پشت سرش ايستادند. وقتی با آن لباس سفید نماز می خواند، انگار خورشید 🌞روی زمین🌎 ایستاده بود و سجده می کرد...بعد از نماز هم دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد مردم «الله اكبر» گفتند...
#ادامه_دارد
🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_پنجم داشتم به حرفهای حلیمه فکر میکردم
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖آقای خورشید مهربان
#قسمت_ششم
آقای خورشید مهربان🌞 با خدا حرف زد و از او برای همه نعمتهایش تشکر کرد🙏
بعد با صدای بلند گفت: ✨خدایا، همان طور که خودت دستور داده ای مردم موقع مشکلات به ما اهل بیت متوسل می شوند. آنها به محبت و بخشندگی💛 تو امیدوارند...خدایا برایشان بارانی🌧 بفرست که فراوان و مفید و بی خطر باشد! کاری کن باران زمانی ببارد که آنها به خانه هایشان رسیده باشند!🤲
قند توی دلم آب شد😃 امام رضا(سلام الله عليه) خیلی مهربان💖 بود. شاید وقتی می خواست دعا کند باران بیاید، نگران بود که نکند ما توی راه خانه خيس شویم و سرما بخوریم🤧 چون از خدا خواست باران زمانی شروع شود که ما نزدیکی خانه هایمان باشیم. حليمه گفته: نگاه کن فاطمه! آسمان تاریک شده!
چند بار دیگر هم ابرها☁️ آمده بودند و رفته بودند، اما هربار آقای خورشید مهربان🌞گفته بود که آن ابرها در شهر ما نمی بارند. سرم را بالا گرفتم. ابرهای سیاه صورت خورشید را در آسمان پوشانده بودند⛅️ به صورت آقای خورشید مهربان نگاه کردم که هیچ ابری نتوانسته بود جلوی نورانی بودنش را بگیرد🌟 آقای خورشید مهربان با صدای بلند گفت: باران به زودی شروع می شود☔️ به خانه هایتان برگردید
بابا دستم را محکم گرفت و زیر سایه ابرها به سمت خانه 🏡دویدیم. وقتی به خانه نزدیک شديم، قطره های درشت باران 💦روی صورتم افتاد...
#ادامه_دارد
🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_هفدهم 🔰هرکس #محمد_مهدی رو میدید، فکرش رو هم نمی کرد که بچه ۷ ساله
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_هجدهم
🔰روز اول مدرسه بود و شور و حال و هوای همیشگی این روز...اکثرا در حال گریه کردن بودن، خب براشون سخت بود که باید چندین ساعت از خانواده دور باشن، عادت هم نداشتن اما #محمد_مهدی بدون گریه، تو صف ایستاده بود و خلی ذوق داشت کلاسها شروع بشه...سنش کم بود، اما اینقدر خوب تربیت شده بود که عاشق یادگیری علم بود
💠پدرش بهش یاد داده بود که هرچقدر مردم به علم اهمیت ندن، آدم عالم راه خودش رو پیدا میکنه و علم آموزی درست در راه خدا، رزق و روزی خودش رو هم همراهش میاره
#محمد_مهدی تنها نبود، همراه پسر دائی خودش می رفت مدرسه، سعید...دایی #محمد_مهدی، آقا منصور بود، آدم مذهبی ای بود، اما از اون مذهبی هایی که...از اون هایی که فقط از اسلام، نماز و روزه رو یاد گرفته بودن، اما اخلاق، هیچی، اما عمل صالح، هیچی، کمک به دیگران، هیچی
بسیار هم سخت گیر بود و خشک! فقط حرف خودش رو قبول داشت، فکرش رو بکنین! رفت مکه اما همسرش رو نبرد!
گفتن بهش تو که پول داشتی، چرا زنت رو نبردی؟میگفت زنها به استطاعت فکری نرسیدن برن حج!
👈یعنی در این حد خشک و بی روح و البته متعصب بی سواد!!! همون آفت همیشگی دین، خشک مذهبهای بی سواد بی فکر!
✳️آقا هادی همیشه باهاش بحث می کرد، اما گوش این آقا منصور به این حرفها بدهکار نبود
میگفت من قرائت خودم از دین رو دارم و به تفسیر کسی نیاز ندارم
🌀روز اول مدرسه با معرفی خانم معلم حمیدی به بچه ها و آشنایی ابتدایی بچه ها با همدیگه تمام شد اما #محمد_مهدی اون روز تمام حواسش به یکی از همکلاسی هاش بود...
✍️احسان عبادی
#ادامه_دارد
✅کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان #چهارشنبه_های_امام_رضایی 📖آقای خورشید مهربان #قسمت_ششم آقای خورشید مهربان🌞 با خدا حرف زد
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖آقای خورشید مهربان
#قسمت_هفتم
بابا🧔 از ته دل میخندید😃و فریاد می زد: «خدایا، شکرت! خدایا شکرت!» آنقدر بلند بلند خدا را شکر می کرد که اسمش را گذاشتم «بابا شکرالله»، چند تا از همسایه ها مثل بابا شکرالله کشاورز بودند. آن ها هم با صدای بلند می گفتند: «خدایا شکرت!»🙏همه آنها بابا شکرالله شده بودند. مردم توی کوچه می دویدند و با خنده به هم تبریک می گفتند👏 بعضی ها نان و خرما🍞 پخش می کردند. من هم یک خرما گرفتم و توی دهانم گذاشتم خیلی شیرین بود😋دلم آرام شد.
دویدم توی حیاط و حناخانم 🐓را محکم بغل کردم و بوسیدم. او را با خودم داخل خانه بردم تا زیر باران💦 خیس نشود. مامان🧕 کنار من و حناخانم و حلیمه ایستاده بود و از پنجره حیاط را تماشا می کرد. باران☔️تندتند می بارید و همه درها و دیوارها را خیس می کرد.
خواهر کوچولویم توی گهواره سروصدا کرد. بالای سرش رفتم و به چشـم هـای آبی اش نگاه کردم. چشم هایش👁 مثل باران قشنگ بود. آرام در گوشش گفتم: «بگذار بابا و مامان هر طوری دوسـت دارند صدایت بزنند. مـن اسمت را می گذارم باران»☺️
#ادامه_دارد
🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖مثل امام رضا باش
#قسمت_اول
دانا کبوتر پیری🕊 است که ما خیلی به او احترام میگذاریم. این اسم را هم خودمان برایش انتخاب کرده ایم. دلیلش هم این است که لانه او سالها نزدیک مکتب خانه بوده و هر روز درسهایی📚 را که معلمِ مکتب به بچه ها می داده شنیده و یاد گرفته است.
همه کبوترها، دانا را خیلی دوست❤️ دارند و معمولاً در کارها با او مشورت میکنند. راستش را بخواهید، تمام این عزت و احترامها به خاطر علم و دانشِ اوست؛ آخر ما می دانیم که علم و دانش در اسلام خیلی اهمیت دارد👌 حتی میدانیم خداوند در آیه های بسیاری از قرآن به این موضوع پرداخته است؛ برای نمونه در سوره طه آیه ۱۱۴ خداوند به✨پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و مسلمانان دستور داده است که دعا کنند و بگویند: خدایا، علم من را بیشتر بفرما!🤲
یادم میآید یک روز دانا در این باره سخنی را از ✨پیامبر عزیزمان نقل کرد که فرموده اند: یادگیری علم و دانش به هر مرد و زن مسلمان واجب است. بعد هم خاطره ای را از پدربزرگش این طور نقل کرد: در یکی از جنگها⚔ که مسلمانان پیروز شده و تعدادی از دشمنان👹 را اسیر کرده بودند، ✨پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: هر اسیری که بتواند به ده نفر از مسلمانان خواندن و نوشتن یاد بدهد آزاد خواهد شد.☺️
من بالم👆 را بلند کردم و از دانا برای صحبت کردن اجازه گرفتم؛ بعد هم بغ بغویی کردم و گفتم: من هم با همین گوش هایم از✨امام رضا علیه السلام شنیدم که به یارانشان فرمودند: یکی از نشانه های عاقل این است که در تمام مدت عمرش از تلاش برای یافتن علم و دانش خسته نمی شود.😍
دانا سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:آفرین بغ بغو👏 من هم این سخن امام را شنیده بودم. راستش را بخواهید خاطرات زیادی در این باره دارم، این را هم بگویم که ایشان همان طور که دیگران را به علم و دانش سفارش می کنند، خودشان هم، علم فراوانی دارند.👌
من بارها دیده و شنیده ام که هرکس هر سؤالی داشته، از ایشان پرسیده و پاسخش را کامل گرفته است. در عمرم هرگز ندیده ام که امام رضا علیه السلام جواب سؤالی را بلد نباشند؛ به همین دلیل هم معروف شده اند به عالم آل محمد🌸
#ادامه_دارد
🌸کودکیارمهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_هجدهم 🔰روز اول مدرسه بود و شور و حال و هوای همیشگی این روز...اکثر
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_نوزدهم
💠اما #محمد_مهدی اون روز تمام حواسش به یکی از همکلاسی هاش بود، ظاهر خیلی شیک و تمیزی داشت، مشخص بود از خانواده های پول دار بود و شاید کمی هم بالاتر از پول دار!
یه گوشه کلاس نشسته بود و حتی موقع معرفی که بچه ها باید خودشون رو تک تک به خانم معلم معرفی می کردن، خیلی بی حال و کمی هم خجالتی خودش رو معرفی کرد...تو زنگ تفریح هم خیلی خودمونی نبود و یه کنج حیاط نشسته بود
#محمد_مهدی متوجه حرکات ساسان شده بود و آخر زنگ مدرسه که دیگه همه با خوشحالی داشتن می رفتن خونه، دید مادر ساسان با یه ماشین بسیار شیک و مدل بالا اومد دنبالش.
🔰آقا هادی هم اومد دنبال پسرش و تو ماشین کلی ذوق کرده بود که پسرش نه تنها روز اول مدرسه، گریه نکرد و دلتنگی نکرد، بلکه با دقت تمام به سوالات خانم معلم جواب می داد و حتی توضیحات بیشتر هم میداد تا جایی که خانم حمیدی کلی ازش خوشش اومد و به آقا هادی گفت که پسر شما آینده درخشانی داره
اون روز #محمد_مهدی ثابت کرد که اگه پدر و مادر دوست دارن بچه شون در آینده سرافرازشون کنه و موفق بشه، باید از دوران کودکی بهش آموزش بدن، چیزی که متاسفانه امروز کمرنگ شده و از بچگی چیزهای دیگه یاد میدن و تازه موقع مدرسه یادشون میوفته که باید روی علم آموزی بچه هاشون کار کنن
✳️ #محمد_مهدی وقتی وارد خونه شد، بعد خوردن نهار و کمی استراحت، کمی بازی کرد و تلویزیون تماشا کرد و بعدش رفت سر مطالعه کردن کتابهای علمی در حد سن و سال خودش...چون از سال قبل، قبل از اینکه وارد مدرسه بشه، مادرش باهاش کار کرده بود و سواد خوندن و نوشتن یاد گرفته بود.
مرتب براش کتاب می خریدن تا هم خوندنش تقویت بشه و هم املای درست کلمات رو یاد بگیره (چیزی که امروز حتی بزرگ ترها هم بلد نیستن) و هم سوادش بالاتر بره و در موضوعات مختلف اطلاعات کسب کنه.
💠 تو همون روز اول مدرسه احساس کرده بود که اگه میخواد دانش آموزِ قوی ای بشه، باید سواد و علم بالاتری هم داشته باشه، مخصوصا وقتی دید هرچی بیشتر مطالب رو توضیح میده، خانم معلم بیشتر تشویقش می کنه...بیخود نبود که آقا هادی کلی تحقیق کرده بود و به این مدرسه رسیده بود.
🍃 ساعت 10 شب بعد از مسواک زدن رفت خوابید تا صبح روز بعد با نشاط و سر حال بره مدرسه...چون از فردا قرار بود درس ها شروع بشه و باید با جدیت بیشتری حواسش به درسها بود...
✍️احسان عبادی
#ادامه_دارد
✅کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_نوزدهم 💠اما #محمد_مهدی اون روز تمام حواسش به یکی از همکلاسی هاش ب
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_بیستم
🔰دیگه داشت ماه مهر، اولین سال تحصیلی تمام میشد و بچه های سال اول، هم با مدرسه آشنا شده بودن، هم با معلم ها و نظام تعلیم و تربیت
💠 #محمد_مهدی روز به روز خودش رو بیشتر نشون میداد، هم از نظر مذهبی و هم از نظر رفتاری و اعتقادی، یک سر و گردن از بقیه بالاتر بود. سعید، پسردائی #محمد_مهدی هم مونده بود تو دو گانگی...یا باید رفتار خشک و متعصبانه پدرش رو به پای اسلام می نوشت، یا باید رفتار متعادلانه آقا هادی رو به عنوان رفتار اسلامی می پذیرفت.
👈 اما ساسان! هنوز حواس #محمد_مهدی به اون بود و به راحتی ازش دل نمی کند، از طرفی میدید گاهی عاشق مطالب دینی و قصه های قرآنی هست، اما از طرفی میدید از درون ناراحت هست و گاهی یه گوشه ای گریه می کنه و معلومه گریه به دلیل دوری از خانواده و دلتنگی نیست.
✳️حالا این #محمد_مهدی بود که تونسته بود نظر همه حتی مسئولین مدرسه رو جلب کنه، مخصوصا مدیر مدرسه که بسیار راضی بود و تو همین کمتر از یک ماه که مدرسه ها باز شده بود، به استعدادش پی برد و اجازه میداد زنگ های تفریح، برای بچه ها حرف بزنه و داستان های دینی و مذهبی برای بچه ها بگه
👈واقعا اگر همه معلم ها و مدیران مدارس این طور می شدن، چه بهشتی می شد
💠 گاهی اوقات تو مدرسه وسط حرفهاش، سعید میگفت نه، اینجوری نیست چون بابام یه جور دیگه گفته! اما #محمد_مهدی با استدلال بهش یاد میداد که حرف درست این هست، سعید مدام توی فکر می رفت که واقعا حرف کدوم رو قبول کنه، ازکدوم نوع تفکر و رفتار، الگو بگیره؟
🌀اما باز هم تمام فکر و دهن #محمد_مهدی، روی ساسان متمرکز شده بود. تصمیم گرفت موضوع را با پدرش در میون بگذاره...آقا هادی بعد اینکه با دقت تمام حرفهای پسرش رو گوش کرد بهش گفت...
✍️احسان عبادی
#ادامه_دارد
✅کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_بیستم 🔰دیگه داشت ماه مهر، اولین سال تحصیلی تمام میشد و بچه های سا
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_بیست_و_یکم
🔰آقا هادی بعد اینکه با دقت تمام حرفهای پسرش رو گوش کرد بهش گفت حتما برو جلو و ترس و خجالت رو بذار کنار و باهاش صحبت کن، دلیل رو ازش بپرس. باهاش رفیق بشو، سعی کن با رفاقت، مهربانی و دوستی از مشکلاتش خبر دار بشی و بعدش سعی کن حل کنی..منم کمکت می کنم.
خداروشکر با این توصیفهایی که کردی، مشکل مالی ندارن، اما خب همه مشکلات که فقط مالی نیست، اما حتما تلاش کن مشکلاتش رو حل کنی، روایت از امیرالمومنین (علیهالسلام) داریم که شیعیان ما را در هنگام اوقات نماز و کمک به برادران دینی خود بشناسید.
بدون پسرم که شیعه بودن فقط به اسم نیست، باید همراه با عمل هم باشه، عمل ما هست که ما رو نجات میده، اگه مشکلش رو حل کنی با آسوده خاطرِ بیشتری درس میخونه و موفق میشه و تو هم در همه موفقیت هاش شریک هستی
💠#محمد_مهدی اون شب رو با آرامش خوابید، می دونست که موفق میشه، صبح وقتی برای نماز از خواب بلند شده بود، پدرش گفت بعد از نماز با امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشـریف) صحبت کن و ازش کمک بخواه که تو این مسیر کمکت کنه...انشالله کمکت می کنه و موفق میشی
#محمد_مهدی بعد از یه سلام به حضرت، شروع به صحبت کردن با آقا کرد.آقا جان، می دونم که صدای منو می شنوی، می دونم که دردها و مشکلات همه ما رو میدونی، می دونم که خبر داری ساسان چه مشکلی داره که اینقدر گرفته و غمگین هست، می دونی که اگه اینجوری ادامه بده، هم به درسهاش لطمه میخوره و هم به زندگیش...من مطمئن هستم که میتونه شیعه خوبی برات بشه، اما این مشکلاتش...کمکم کن آقا تا کمکش کنم، تا مشکلاتش حل بشه و بتونه برای شما سربازی کنه...قول هم میدم خودم در حد توانم کمکش کنم، هرجا کمک خواست کمک کارش باشم...شما فقط کمکم کن
🌀بعد خوردن صبحانه، آماده شد تا با ماشین پدرش بره مدرسه، دوباره تو ماشین با پدرش در این باره حرف زد و به کار خودش ایمان و اعتماد بیشتری پیدا کرد...با خوشحالی از ماشین پیاده شد و رفت مدرسه...امروز یک ماموریت مهم داشت #محمد_مهدی
✍️احسان عبادی
#ادامه_دارد
✅کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_بیست_و_یکم 🔰آقا هادی بعد اینکه با دقت تمام حرفهای پسرش رو گوش کرد
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_بیست_و_دوم
🔰بذارین از این جای قصه به بعد رو از زبان خود #محمد_مهدی بشنویم
💠من وارد مدرسه شدم و بعد مراسم صف که اکثر اوقات، خودم قاری قرآنش بودم، وارد کلاس شدیم. رفتم کنار ساسان نشستم، یعنی با اجازه خانم معلم جای خودم رو تو کلاس تغییر دادم و رفتم دقیقا کنار ساسان تا بیشتر حواسم بهش باشه
🍃سعید کمی ناراحت به نظر می رسید، فکر کنم انتظار داشت برم پیش اون بشینم که فامیل هم هستیم و خلاصه هم تو درس ها کمکش کنم هم اینکه بیشتر احساس راحتی کنه، اما خب نمی دونست که من یه دلیل محکم برای این کار خودم دارم...دوست داشتم بدونم خود ساسان چه احساسی داره از اینکه اومدم پیشش، اما راستش هرکاری نکردم نفهمیدم، گذاشتم موقع زنگ تفریح، آخه خوراکی های خوشمزه ای همراهم آورده بودم که بعید می دونستم بخواد دست من رو رد کنه!!!
✳️اون روز خانم معلم علاوه بر درس های مدرسه، داستان حضرت نوح رو برای ما تعریف کرد که با وجود این همه سختی و زحماتی که در طی سالهای مختلف کشید، فقط چند نفر بهش ایمان آوردن، اما هیچوقت از مسیر حقی که داشت عقب ننشست...خیلی برام جالب بود، با اینکه این داستان رو می دونستم اما با بیان شیرین خانم معلم طور دیگه ای به دلم نشست
تصمیم قطعی خودم رو گرفتم که زنگ تفریح با ساسان حرف بزنم.
🌀از یه اخلاق خانم معلم خیلی خوشم می اومد، همیشه وسط کلاس وقتی احساس می کرد ما خسته شدیم، یه قصه دینی تعریف می کرد، البته بیشتر قصه های دینی از کتاب داستان راستان شهید مطهری بود، چون سبک و ساده هست به محض اینکه خوندن یاد گرفتم، پدرم پیشنهاد کرده بود بخونمش و واقعا هم عالی بود...تازه گفته بود هرکس آیت الکرسی رو حفظ کنه، تو ارزشیابی پایان کار تاثیر می گذاره و اینجوری تقریبا همه ما حفظ شدیم و وقتی خانم معلم سر کلاس می اومد، بلند می شدیم و از حفظ می خوندیم و بعدش کلاس رو شروع می کردیم.
💠زنگ که خورد رفتم یه سوال از خانم معلم بپرسم که دیدم ساسان نیست...کل حیاط رو دنبالش گشتم اما انگار نه انگار...همیشه جلوی چشم بود، حالا امروز که کار مهمی باهاش دارم غیبش زده رفته...چند دقیقه بیشتر نمونده بود که زنگ کلاس بخوره که دیدم کنار درب نمازخونه، یک جفت کفش هست...کنجکاو شدم، رفتم جلوتر دیدم یه نفر تو نمازخونه هست و قرآن رو بغل کرده و داره زار زار گریه می کنه...دیدم ساسانه
✍️احسان عبادی
#ادامه_دارد
✅کودکیار مهدوی محکمات:👇
🆔@koodakyaremahdavi