#قصه_های_انقلاب
✨قصه صورتی_۵✨
...فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم صدای یک عالمه ماشین 🚙می آمد، همه بوق🔈می زدند، یک عالمه سر و صدا بود، با مامان و بابا و هدی رفتیم که امام را ببینیم بابایی گفت: «امام می خواد بره بهشت زهرا، اونجا قراره سخنرانی کنه.» صورتی⚘ را چیده بودم و تو دستم بود. گرفتمش بالا تا بهتر بتواند همه جا را ببیند. کف خیابان پر از گل🌼🌸 بود. صورتی نگاهم کرد. انگار می خواست برود پیش بقیه ی گلها؛ من در گوشش گفتم تو با بقیه ی گلها فرق داری، نمیخوام بذارمت تو خیابون، میخوام هدیه بدمت به امام😍 صورتی خوشحال شد. آخه من مامان خوبی براش بودم. یک دفعه یک عالمه آدم ریختند تو خیابان، خیابان شلوغ تر شد. یک ذره ترسیده بودم. از بلندگو صدای سرود می آمد. سرودش این طوری بود : «برخیزید برخیزید، برخیزید ای شهیدان راه خدا.. بابا اون دور را نشان داد و گفت: اونجاست، ماشین امام داره
می یاد🤗
قلبم💗 تالاپ تالاپ کرد. آدم بزرگ ها جلویم ایستاده بودند، من نمی توانستم چیزی ببینم. روی نوک پاهایم ایستادم و سرک کشیدم؛ اما باز هم قدم نمی رسید. وسط آدمها داشتم له میشدم، جیغ کشیدم: «بابایی.... بابا زودی من را بغل کرد و گذاشت روی دوشش. از آن بالا همه چیز پیدا بود...🤩
#ادامه_دارد
🇮🇷کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان):👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce