#داستان
#شهادت_امام_صادق_علیه_السلام
✨کودکِ دانشمند_۱✨
دوتا از محافظهای خلیفه جلو دویدند و دو لنگه ی در🚪بزرگ شبستان مسجد🕌 را تا آخر باز کردند. خلیفه همراه حاکمِ مدینه وارد شبستان شد.✨امام باقر عليه السلام داشت در شبستان مسجد پیامبر صلى الله علیه و اله به شاگردهایش درس می داد. با آمدن خلیفه، صحبت های امام قطع شد. شاگردانش از جا بلند شدند. خلیفه خندان☺️به طرف امام رفت، سلام کرد و حالش را به گرمی پرسید. بعد با دست به شاگردان اشاره کرد که بنشینند. خودش هم همراه حاکمش، گوشه ای نشست و از✨امام باقر خواست درسش را ادامه دهد. امام شروع کرد به درس دادن، حرف های امام برای خلیفه خیلی تازگی داشت. او تا آن موقع چنین حرف هایی از کسی نشنیده بود😯امام از دمایِ زمین🌎می گفت، از تأثیر خورشید🌞 و ماه🌝و ستاره ها⭐️بر زمین حرف می زد. او با تعجب به حرف های امام گوش می داد. یک کم گذشت. نگاهی به شاگردان امام کرد. شاگردان پیر و جوان دور تا دور شبستان نشسته بودند. یکهو بين شاگردها، چشمش👀 به کودکی افتاد. با خودش گفت: این کودک اینجا چه می کند؟ حتما بچه ی یکی از این دانشجوهاست! اما کودک مثل بقیه چشم به دهان استاد دوخته بود و با دقت به حرف های او گوش می داد. خلیفه باز با خودش گفت: مگر این کودک حرف های استاد را می فهمد که این جوری با دقت چشم به او دوخته است؟🤔 امام باقر همچنان درباره ی کره ی زمین حرف می زد. یکی از شاگردها سؤالی پرسید. امام جواب داد. جوابش کمی طولانی شد. خلیفه باز شاگردها را یکی یکی نگاه کرد. باز هم چشمش به آن کودک افتاد. این بار کودک روی صفحه ای، چیزی می نوشت✍...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد