#قصه_شب
#قسمت_بیست_و_دوم
🌱(شهر ظهور)🌱
قصه که تمام شد؛ یکی یکی بچه ها آمدند و از هر موضوعی که دلشان می خواست با اقای مهربان صحبت کردند. کاوه👦 هم خیلی دوست داشت با او صحبت کند، اما چون اهل شهر ظهور نبود جلو نرفت و از همان جا به بچه ها نگاه👁 کرد. وقتی صحبت بچه ها تمام شد، یکباره آقای مهربان کاوه را صدا زد و گفت: «کاوه جان، چرا نمیای پیش من کاوه تا این را شنید؛ جلو رفت و گفت: «من که خودم رو معرفی نکردم. شما چطوری
من رو شناختین ؟! » آقای مهربان
لبخندی زد و گفت: «نیازی به معرفی نیست.
من امام زمان شما هستم و تمام بچه های دنیا🌍 رو می شناسم !» امام نگاهی به کاوه👦 و دوچرخه اش 🚲کرد و گفت: «تا میتونی برای ظهورم دعا 🤲کن، خداوند به دعای شما بچه ها بیشتر توجه میکنه. این طوری زودتر زمان ظهور می رسه و دنیای شما هم مثل
[شهر ظهور]✨ قشنگ و زیبا میشه». کاوه👦 خیلی زود جواب داد: «چشم».
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
☑️کودکیارمهدوی محکمات
(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان)
🆔
https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce