@Ayeh_Hayeh_Jonon 🦋
نونوالقلمومایسطرون🌿
قصهی شب
.
#اولین_نگاه
.
چای را میگردانم و به تو میرسم، سر به زیری.
همانطور فنجان چای را برمیداری و زیر لب تشکر میکنی.
آرام و باوقار از خودت و تحصيلاتت میگویی. از خانواده ی مهربان و بافرهنگت. از دین و ایمانت. چیزی که داری یک شغل معمولیست و یک مدرک دانشگاهی. اما مردانه میگویی نان حلال درمیآوری و تلاش میکنی. خانواده راضی نیست. دلشان بهترینها را برای دخترشان میخواهد اما دل من میان چشمان معصوم و ریشهای مرتبت میگردد.
مردانگیات دلم را لرزاند. به اصرار خانوادهی تو به خلوت میرویم تا ببینیم نظر من چه میشود.
بلند میشوم. پشت سرم به حیاط می آیی.
کنار گلدانهای شمعدانی مینشینم. با فاصله کنارم مینشینی و میگویی: نه بابا پولدارم! نه حقوقم میتونه یه زندگی آنچنانی بسازه اما آدمم! پیرو مولا علی و عاشق حسین!
منم و یه مدرک دانشگاهی. یه ماشینی
هم دارم خونه هم خدا بزرگه اگه بانو افتخار بدن به برکت وجودشون و لطف خدا میخریم.
منظورت از بانو من بودم! نام علی را که آوردی فهمیدم چرا دلم به تو گره خورد!چیزی نمیگویم. ادامه میدهی: از اخلاق و رفتارم نمیتونم بگم شاید بگید از خودم تعریف میکنم.
خنده ام میگیرد چه اعتماد به نفسی داری! خودت هم لبخند میزنی.
باز ادامه میدهی: نمیتونم عروسی چندصد ملیونی بگیرم اما قول میدم در حد توانم کم نذارم.
بچه مذهبیام اما معتدل! نماز و روزهم همیشه سرجاشه باهاشون آرامش میگیرم! دنیام هیات حسینه. با این اوصاف... منتظر باشم فکر کنید و خبر بدید؟
بلند میشوم. چادرم را مرتب میکنم.
لحظهای نگاهم میکنی. برق چشمانت برای امروز و دیروز نیست. حالِ نگاهت برای مردی نیست که یک خواستگاری ساده آمده باشد!
آرام میگویم: فکر میکنم!
.
✍🏻لیلی سلطانی
.
کپی و نشر داستان ممنوع