#پلاک17
#قسمت_پنجم
بلاخره با واسطه گری یک از آشنایان ارتشی پسرم را آزاد کردند و به خانه بازگشت
از انقلاب چیزی نگذشته بود که صدام به ایران حمله کرد
خیلی سخت بود تازه داشتیم نفس می کشیدیم و با آرامش زندگی می کردیم چاره ای نبود خوب ما هم باید تلاش می کردیم تا این ماجرا زودتر حل شود
ابراهیم در پشت جبهه خیلی فعالیت می کرد چون سنش پایین بود نمی توانست به جبهه برود همه ی تمرکز اش در پشت جبهه بود
آن روزها ابراهیم ابراهیم 11 ساله بود که برای تهیه لوازم مربا به بازار می رفت میوه ی هر فصلی را می خرید مانند بالنگ ،آلبالو و هر میوه ای که در هر فصلی بود می خرید و در خانه می آوردتا من برای جبهه درست کنم
خودم هم دست کمی از او نداشتم و در مسجد حضرت رسول(ص) به همراه خانم ها برای رزمنده ها لباس می دوختیم
ابراهیم خیلی در مسجد خیلی کار می کرد موذن بود ،فعالیت های جبهه را انجام میداد وهمچنین در ساخت مسجد که نیمه کاره بود خیلی کمک می کرد
پیش هر کسی می رفت و رو می زد تا بتواند سیمان و شن مصالح ساختمانی تهیه کند و ساخت این مسجد راتمام کند
خودش هم همیشه نمازش را اول وقت می خواند حتی در نوجوانی نماز شب میخواند
آن روز ها ابراهیم حدود 14 سال داشت یک روز در مسجد حضرت رسول(ص) بودم که ابراهیم پیش من آمد گفت برویم پیش آقای فقیهان (احمد فقیهان پیش نماز مسجد حضرت رسول(ص) ) من هم قبول کردم
زمانی که پیش حاج آقا رفتیم ایشان از من پرسیدند: بفرمائید سوالی دارید
من به ابراهیم اشاره کردم و گفتم: این پسرم دوست دارد درس شما را بخواند
منظورم این بود که حوزه برود ودرس طلبگی شروع کند
آقای فقیهیان گفت :پسر جان شما الان باید درس های مدرسه را بخوانی اما ابراهیم در این کار اصرار داشت ،حاج آقا که این اصرار را دید گفت: من که شما را می شناسم ولی خب باید سه نفر بیاند و شهادت بدهند که این پسر متدینی هست و می توانند برود حوزه ماهم قبول کربلا کردیم
نویسنده تمنا🌺
❌هرگونه کپی و نشر بدون نام نویسنده و لینک کانال پیگرد الهی دارد❌
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa