─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۳ و ۱۴ -نه! اما من دنبال راه درست میگشتم و حالا که پیداش کردم باید بهش عمل کنم وگرنه خودم رو مسخره کردم! -فکر کن!تو معذرت خواهی میکنی، بعد پارسا با اون لهجه غلیظ تهرونیش میگه:بهتون گفته بودم که خانم شکیبا! مذهبی‌ها همیشه اشتباه میکنن و فقط ادعا دارن راحله که از لهجه سپیده خنده‌اش گرفته بود گفت: -آره، فکر کنم حسابی سرکوفت بزنه بعداز ساعت یازده،وقتی دکتر پارسا از یکی از کلاسها بیرون آمد و به طرف اتاق دانشجوهای دکترا در بخش ریاضی رفت، سپیده و راحله وقتی پارسا را دیدند نگاهی به هم انداختند. راحله قدم های پارسا را دنبال میکرد. قلبش در حلقش میزد. چرا اینقدر واهمه داشت؟ ترس از روبرو شدن با حقیقت اشتباهش بود یا ترس از پیروزی دشمنش?پشت در، چادرش را مرتب کرد،رو گرفت و در زد: -بفرمایین در را باز کرد،سپیده را پشت در جا گذاشت و وارد شد. در را تا اخر نبست و همانجا پشت در منتظر ایستاد تا پارسا سر بلند کند. پارسا هم چنان غرق در مطالعه از اینترنت بود که راحله مجبور شد برای اعلام حضور چیزی بگوید: -ببخشید این کلمه باعث شد پارسا با دیدن خانم شکیبا دراتاقش شوکه شود.روی صندلی‌اش راست شد و بعد ابروهای مردانه اش را در هم گره کرد و با لحنی سرد و خشن گفت: -میشنوم راحله که هیچوقت خودش را اینقد ضعیف نیافته بود سعی کرد بدون اینکه صدایش بلرزد حرف بزند: _اومدم راجع به دیروز یه چیزی بگم ناگهان سیاوش براق شد و گفت: _نکنه باز هم نمیدونستید من اینجام که اومدید؟برید بیرون... این کلمه مثل پتکی بر سرش کوبیده شد. تمام غرورش له شده. نزدیک بود به گریه بیفتد. اما با خودش فکر کرد، او هم غرور استاد را همین طور له کرده بود. بی توجه به دستور تحکم آمیز استاد عصبانی، درحالیکه با حیایی دخترانه نگاهش را از استاد به زمین میدوخت خیلی آرام گفت: - میدونم حرکت دیروزم خیلی زشت بود. برای همین اومدم معذرتخواهی. من نباید حق استادی رو نادیده میگرفتم و بی ادبی میکردم. معذرت میخوام گفتن این کلمات برای راحله سخت مینمود اما از اینکه توانسته بود شجاعانه اشتباهش را بپذیرد آرامش پیدا کرد.به گل روی میز خیره شد و پرسید: -میتونید من رو ببخشید؟ و نگاهی گذرا به استاد پارسا انداخت. سیاوش پارسا همه خشم و عصبانیتش را فراموش کرد. این حرکت برایش عجیب و شاید قابل تقدیر بود.نشان‌دهنده آزاد اندیشی و تربیت صحیح او بود، چیزی که سیاوش فکر نمیکرد در بین مدعیان مذهب زیاد پیدا شود. که سیاوش در جواب راحله گفت: -حرکت شجاعانه ای بود..اما شما سر کلاس اون کار رو انجام دادید.جلوی اون همه دانشجو، فکر نمیکنین اگر بخواین معذرتخواهی کنین باید همونجا این کارو بکنین؟ این یکی دیگر واقعا از توانش خارج بود.راحله سعی کرد بر خودش مسلط باشد. با صدایی ضعیف پرسید: -جلوی همه؟ سیاوش که متوجه سختی کار برای خانم شکیبا شده بود.لبخندی پیروزمندانه زد اما سعی کرد رفتارش عادی باشد برای همین با بی تفاوتی گفت: -بله! بالاخره هرچی باشه، همه شاهد این حرکت شما بودن! اینک سیاوش، سرمست غرور بود و حس غضب و انتقام جویی خودش را پرورش داده بود برای همین آخرین زهرش را هم ریخت: -اگر این کار رو بکنید معلومه واقعا برای حق استادی ارزش قائلید و من حاضر میشم ببخشمتون اما در غیر اینصورت معلوم میشه که فقط قصد ظاهرسازی داشتید و همونطور که همیشه گفتم، مثل همه مذهبی‌ها فقط ادعا دارید!! این جمله اخر دیگر برای راحله قابل تحمل نبود. اینکه پارسا از این موقعیت به نفع عقاید اشتباه خودش بهره ببرد کاری کاملا غیر منصفانه بود. راحله دستخوش خشمی افسار گسیخته شده بود. اینکه معذرت خواهی اش را نپذیرفته باشند آزار دهنده بود اما از آن آزار دهنده تر غرور پارسا برای تحقیر او در چنین موقعیتی بود. راحله هم، ب جای عقل،افسار زبانش را به دست نفس و احساس خروشانش داده بود، بی مقدمه و بدون هیچ تاملی پاسخ داد: -من هیچ ادعایی ندارم...مطمئن باشید این کارو میکنم تا بهتون ثابت کنم اشتباه میکنید. این را گفت، با خشم در را باز کرد و از اتاق بیرون زد..آن در نیمه باز، راه مناسبی برای شنیدن آنچه اتفاق می‌افتاد بود. وقتی راحله از اتاق بیرون آمد بدون هیچ حرفی از ساختمان بخش بیرون زد. سپیده هم به دنبالش... -حالا میخوای چکار کنی؟ راحله که از حرکاتش معلوم بود هنوز عصبانیست گفت: -معلومه! بهش ثابت میکنم که اشتباه میکنه به طرف نمازخانه رفتند.نمازخانه ساکت بود. کم کم اتش خشمش تبدیل به یاس و استیصال شد. چرا اینقدر زود تصمیم گرفته بود؟ آن روز انقدر دلش از دست خودش پر بود که نوای خوش نمازخواندن تنها یک بهانه بود. نماز که شروع شد بغضش ترکید. بیصدا اشک میریخت.او چقدر به این قدرت مطلق الهی نیاز داشت. 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa