─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️
#باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۷ و ۱۸
- بله، میبینم ولی قطعا تو روی اون پسرا زوم نکرده بودی! فقط یه سوژه خوب برای تو باقی میمونه
سیاوش بلند شد و درحالیکه کتش را برمیداشت گفت:
-تو باز ناهار ساندویچ و پیتزا خوردی آقای دکتر؟ شایدم باز تو اتاق عمل یکی رو به فنا دادی که مخت قاطی کرده!
سید لیوان آبی را که سرکشیده بود روی میز گذاشت و گفت:
- باشه! حالا وقتی دو سه ماه دیگه اومدی دست به دامن من شدی که سید! به دادم برس! بیا برام برو خواستگاری! دارم میمیرم! بهت میگم کی فست فود خورده یا آدم نفله کرده
سیاوش کلیدش را از جیبش درآورد. همانطور که در را قفل میکرد گفت:
-جدا؟ پس از این به بعد به جای کت و شلوار کت و دامن بپوش که بتونم دست به دامنت بشم! بعدم، حالا آدم قحط بود که بخوام برم خواستگاری این کلاغ سیاه؟کلید را توی جیبش گذاشت و خندهکنان رویش را به طرف سید چرخاند. که با چهره درهم و ناراحتش روبرو شد.متعجب پرسید:
-چت شد یهو پروفسور؟
سید با همان چهره در هم گفت:
-
اینکه چیزی رو دوست نداری یا قبول نداری دلیل نمیشه مسخرهش کنی
سیاوش جا خورد. انتظار چنین واکنشی را نداشت.یعنی حرفش اینقدر بد بود یا ...؟ برای یک لحظه، غرق در خیالات شد که نکند رابطه احساسی بین این دو نفر شکل گرفته است؟ هرچه باشد تیپ و ریخت "صادق" شبیه آن تیپ آدم هایی بود که امثال شکیبا میپسندیدند..!
چهره صادق تا رسیدن به خانه گرفته بود. پانزده سال سابقه دوستی نشان داده بود بهترین راه برای ادب کردن سیاوش نشان دادن ناراحتیست. برای همین تا رسیدن به خانه لام تا کام حرف نزند. دم در خانه صادق که پیاده شد وقتی داشت وارد خانه میشد سیاوش سرش را از شیشه بیرون برد و گفت:
-سید؟
صادق برگشت.
-من میرم باشگاه، یه چیزی برای شام درست میکنی؟
صادق سرش به نشانه تایید تکان داد. سیاوش که این علامت رضایت را به فال نیک گرفته بود. لبخندی زد و گاز را فشار داد.باشگاه خارج از شهر بود،اما اینقدر ذهنش درگیر بود که اصلا احساس گرسنگی نداشت. اینجور مواقع تنها چیزی که آرامش میکرد سوارکاری با اسب محبوبش بود. قبل از رسیدن زنگ زده بود برای همین اسبش غشو شده و سرحال آماده بود. لباسش را پوشید و وارد اصطبل شد.
با دیدن اسبش که از دور می آوردندش لبخندی زد. اسب هم که به نظر میآمد صاحبش را شناخته و از این دیدار خوشحال است شیههای کشید. طناب را از مسئول اصطبل گرفت،و انعامی داد
-چطوری پسر؟ حسابی سرحالیا
بعد از اینکه اسبش(پگاز) را نوازش کرد افسار و زین را بست.همینطور ک سواری میکرد ذهنش را بالا و پایین میکرد. یک ساعتی گذشت جلوی یکی از مغازه های روستا با اشاره صاحبش ایستاد.
سیاوس پیاده شد، کمی خرت و پرت خرید و وقتی بیرون آمد با دیدن بچه هایی که اسبش را دوره کرده بودند لبخندی زد. بیرون روستا زیر درختی که کنار دیوار باغ بود نشست تا چیزی بخورد. همانطور که ساندویچ سردش را گاز میزد گفت:
-میدونی پگاز؟ اصلا باورم نمیشه اون دختره همچین کاری کرده باشه! هرجور فکر میکنم هیچ دلیلی پیدا نمیکنم. مخصوصا با دعوایی که ما کرده بودیم!!
بعد رویش را بطرف اسب چرخاند و ادامه داد:
-به نظرت قصدش لجبازی سر اون حرف من بود یا واقعا از ته دل معذرتخواهی کرد؟
و وقتی دید پگاز، در اوج بی توجهیست شانه ای بالا انداخت:
-شاید بیخودی اینقدر بهش فکر میکنم. هرچی بود تموم شد! مگه نه؟
بعد وسایلش را جمع کرد. کمکم هوا داشت تاریک میشد. چند تایی قند را که برای پگاز گرفته بود کف دستش گذاشت و اسب با هیجان قند ها را خرچ و خورچ کنان بلعید. سیاوش خندید و سوار شد. هرچند فکر میکرد توانسته ماجرا را فراموش کند اما حقیقت این بود که تصمیم راحله برای
دفاع از اعتقاداتش که سیاوش آن را مورد تمسخر قرار داده بود چیزی بود که
در ذهن سیاوش ماند...
با اینکه در اسبسواری، تو سوار اسب میشوی اما بالا و پایین شدن روی اسب آدم را حسابی خسته و کوفته میکند. برای همین وقتی سیاوش به خوابگاه رسید، بیشتر شبیه آدمی بود که توی چرخ گوشت لهش کرده باشند.وسط خواب و بیداری بود که احساس کرد کسی تکانش میدهد و صدایش میزند.
صادق بود.از جایش بلند شد، دست و صورتش را شست و نشست پای سفره.بعد از شام، از آنجایی که آقای سوارکار خسته و کوفته بودند بیچاره صادق، با کمال فداکاری، زحمت شستن ظرفها و دم کردن چای را هم به عهده گرفت. وقتی سینی کوچک با دو لیوان چای سیاه رنگش را جلوی سیاوش گذاشت، سیاوش گفت:
- واقعا خوب شد رفتی پی درس خوندن پروفسور وگرنه هیچ کاری گیرت نمیاومد! آخه به این میگن چایی؟ مرکب ریختی تو قوری؟
سید درحالیکه بالشتش را میکشید طرف خودش و کتاب به دست لم میداد گفت:
-منم اگه لم میدادم و یکی برام هی میبرد و میاورد....
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa