─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۹ و ۲۰ _....همینجوری افاضات افاضه میفرمودم. بخور که از سرتم زیاده سیاوش لیوان را برداشت،نگاهی به مایع درونش که هیچ شباهتی به چای نداشت انداخت: -واقعا خدا یچیزی میدونست تورو پسر خلق کرد! با اون قیافه و این دست پخت، ترشیت هم مینداختن بازم چیزی ازت در نمی‌اومد!! صادق خندید و گفت: -حالا نه ک شما رو دختر خلق کرده و نموندی رو دست ننه‌ت! و مشغول خواندن کتابش شد.چند صفحه از کتابش را خواند، چایش را برداشت و گفت: -پگاز چطور بود؟ - خوب بود، سرحال و قبراق! مثل یک شاهزاده جوان. صادق لبخندی زد،کمی از چایش را سر کشید: -پس تفریح امروز حسابی خوش گذشته، فایده‌ای هم داشت؟ -چه فایده ای؟ -تونستی بیخیال افکارت بشی؟ صادق هم فهمیده بود سیاوش وقتی سردرگم باشد سراغ سوارکاری میرود. دوست نداشت خیلی در این رابطه صحبت کند. صادق، تیپ و ریخت و اعتقاداتش تقریبا ۱۸۰درجه با سیاوش فرق داشت ولی با وجود اینها و با وجود بدبینی که در سیاوش نسبت به این مدل افراد موج میزد، دوستی عمیقی بین این دو نفر برقرار بود. شاید چون سابقه این دوستی برمیگشت به قبل از شکل گرفتن این بدبینی یا چون صادق از آن دسته مذهبی‌هایی نبود که سعی میکنند با حرف زدن کسی راه به راه راست کنند. او "درست" میکرد... سیاوش از در سالن وارد شد.که صدای سلامی توجهش را جلب کرد.سر چرخاند. همان دختر بود.جواب سلام را با ابروهایی بالا رفته داد و رد شد. وسط کلاس، استاد که از فرط پیری حتی توان نداشت نفس فرورفته‌اش را بیرون بیاورد، زنگ استراحتی گذاشت.سیاوش کش و قوسی آمد تا کمی خستگی‌اش در برود که پشت سری‌اش روی شانه‌اش زد، سیاوش برگشت به طرفش: -مبارک باشه سیاوش ابروهایش را بالا برد. به رضا خیره شد: -خودتو نزن به اون راه! جریان دختره رو میگم سیاوش چشمهایش گرد شد! رضا که این حالت درماندگی را در چهره سیاوش دید با تعجب گفت: -شاگردت رو میگم دیگه! همون دختره که باهاش کل کل داشتی! شنیدم قراره خبرایی بشه.نترس! شیرینی نمیخوام. نمیخواد قیافت رو اینجوری چپ و چوله کنی. من فقط موندم این دختره کجاش به تو میخوره! لابد فهمیده پولداری.... رضا داشت همینطور برای خودش دلیل و برهان‌ها را بررسی میکرد و سیاوش همانطور منگ به رضا خیره شده بود.وقتی رضا سخنرانی‌اش را تمام کرد سیاوش خیلی کوتاه پرسید: -کی اینو گفته؟؟ - همه میگن! سیاوش همانطور که در فکر بود گفت: -عجب!همه میدونن قراره زن بگیرم الا خودم! باز خوبه برا بچمون اسم انتخاب نکردن -یعنی میخوای بگی هیچ خبری نیست؟ سیاوش نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا کرد و گفت: -من موندم تو با این مغزت چطوری تا دکترا اومدی؟ عین خاله زنکها حرف میزنی و سر کلاس برگشت اما سیاوش دیگر نتوانست روی درس تمرکز کند،عصر وقتی برگشت خانه، صادق طبق معمول روی تخت دراز کشیده بود و سرش توی کتاب بود. سلام علیک کوتاهی بینشان رد و بدل شد و سیاوش دستش را گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد. یک ساعتی به همین منوال گذشت. صادق که دیگر چشمهایش درد گرفته بود کتابش را بست و رو کرد به سیاوش که حرف بزند که یکدفعه سیاوش از روی تخت بلند شد، لباسش را با عجله پوشید، نگاهی به کیف پولش انداخت و از اتاق زد بیرون و سید را همانجا با دهان باز جا گذاشت... دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. لبخندی رضایت بخش بر لب داشت.صادق که اصلا سر از حرکات سیاوش درنمی آورد گفت : -مشکوک میزنی ها!! سیاوش که به نظر می آمد کاری که انجام داده خیلی خوشحالش کرده گفت: -پاشو بریم بیرون.به خودت رحم نمیکنی به اون کتاب بدبخت رحم کن بذار یکم استراحت کنه صادق هرچند دلیل این خوشحالی را نمیفهمید اما بلند شد تا لباسهایش را عوض کند. شنبه صبح، همانطور که هردو داشتند برای دانشگاه رفتن اماده میشدند، سیاوش لباسش را پوشید و رو به صادق گفت: -نظرت چیه سید؟ بهم میاد؟ صادق با دیدن یک حلقه طلای ساده که در دست سیاوش میدرخشید، نگاه میکرد و پرسید: -اونوقت دقیقا کدوم بدبختی حاضر شده به تو بله بگه؟ سیاوش خندید: -فعلا چاییت رو بخور تا بریم..تو ماشین بهت میگم سوار که شدند،سیاوش توضیح داد: -چند وقتیه چرت و پرت زیاد میشنوم.اینکه بین من و شکیبا خبری هست و فلان.از دختره خوشم نمیاد اما دوست ندارم خاله‌زنک‌های دانشگاه از این حرفهای صد من یه غاز دربیارن... سید نگاهی به سیاوش کرد،لبخند کمرنگی زد ولی چیزی نگفت. شاید در وهله اول به نظر می‌آمد که سیاوش از فرط نفرتش و اینکه دوست نداشت با این خانم یکی شمرده شود این کار را کرده است..اما این سکه روی دیگری هم داشت.آبروی آن دختر! برای سیاوش چندان بی اهمیت نبود و این دلیل لبخند کمرنگ صادق بود، سیاوش بعد از اینکه سید را دم دانشکده پزشکی پیاده کرد.به طرف دانشکده علوم رفت. 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa