─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️
#باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۲۱ و ۲۲
وقتی وارد کلاس شد سعی کرد دستش را جوری بگذارد تا حلقهاش پیدا باشد.از آنجایی که اینجور مسائل در بین جماعت اناث رواج بیشتری دارد،چند نفری با چشم و ابرو بقیه را متوجه جریان کردند،سیاوش دوست داشت واکنش نفر اول این ماجرا را نیز بداند.
سعی کرد در خلال حرفهایش از توجه به چهره خانم شکیبا غافل نماند.و در کمال تعجب دید که چند ثانیه به حلقه زل زد و بعد درحالیکه لبخندی داشت مشغول کار خودش شد. سیاوش احساس کرد که این حرکت خیال "راحله" را بابت حرفهای بچگانه راحت کرده است.
خوشبختانه این حرکت سیاوش، به طور کلی خیال بافی ها و زمزمه ها را پایان داد.بعد از یکی دو هفته آبها به طور کلی از آسیاب افتادند تا حدی که خود شاگرد و استاد هم رابطه شکرآبشان را فراموش کردند.
برای راحله قضیه اینگونه بود که چون دیگر با آن حلقه کذایی هیچکس نمیتوانست زمزمه نامربوطی سر دهد و او هم ذاتا ادم صلح طلبی بود با انجام تمارین کلاس و داوطلب شدن برای حل برخی مسائل در پای تخته این روحیه را نشان داد و همه را قانع کرد که دعوای بین آنها دعوایی شاگرد استادی بوده...اما برای سیاوش چطور؟
او از میان همه این آدمها، تنها کسی بود که از ساختگی بودن آن حلقه و آن شام و نامزدیاش باخبر بود.
راحله آخرین استکان را توی سینی گذاشت، نگاهی به رنگ چایی ها انداخت و رو به معصومه گفت:
-خوبه؟
معصومه سیبش را گاز زد و با شیطنت گفت:
-آره، داغ داغه، بریزی روش حسابی میسوزه
راحله خنده ریزی کرد و برخلاف همیشه که در این مواقع استرس و اضطراب داشت، کاملا آرام سینی را دست خواهرش داد و همانطور که داشت چادرش رامرتب میکرد تا بتواند سینی را بگیرد گفت:
-تو که خیلی هیجان دوست داری چرا آقا حامد خودتون رو نمیسوزونی؟
معصومه که از این لفظ هم خجالت کشیده بود و هم به نظر میآمد بدش نیامده گفت:
-اینجوری نگو، هنوز که چیزی معلوم نیست!
چند وقتی بود که بو هایی می آمد... دختر عمه و پسر دایی دلباخته هم شده بودند و قرار بود اقا حامد همین روزها با اسب سفیدش پا پیش بگذارد و عروسش را خوشحال کند.
معصومه و حامد یک سال اختلاف سن داشتند و از بچگی با هم بزرگ شده بودند... درست است که تقید به امور مذهبی رابطه آنها را از یک سنی کمرنگ تر از بچگی کرده بود اما دوست داشتنشان را تغییر نداده بود. و حالا، اقا حامد که از شر کنکور راحت شده بود قرار بود اسبش را زین کند
راحله میخواست جوابش را بدهد که صدای مادر که امر به آوردن جای میکرد مانع شد. سینی را از دست خواهرش گرفت، گونه سرخ اش را بوسید و آرام به طرف پذیرایی رفت.
طبق رسم معمول تمام
خواستگاریهای سنتی، راحله هم چایی را تعارف کرد و بعد کنار مادرش نشست. جایی که مادرش حایل میان او و مادر داماد بود.
راحله مشکلی با خواستگاری سنتی نداشت، تنها از نگاه های پر از شوق و ذوق و خریدار گونه مادران پسرها متنفر بود.چون پشت هر خوش آمدن یا بد آمدنش از مساله ای فلسفه و دلیل منطقی نشسته بود...
خواستگار از بچههای دانشگاه بود. گویا در یکی از جشنهای دانشگاه راحله را دیده بود و بعد پیگیر شده بود. حالا هم که با اهل منزل خدمت رسیده بودند.ظاهر خانوادهشان شبیه خانواده راحله بود. از نظر مالی هم مثل خودشان جزو طبقات معمولی بودند.
فقط میماند صحبتهای دونفر و تحقیقات مفصلتر که به بعد از جواب مثبت اجمالی راحله موکول شده بود.پدر راحله در جواب پدر داماد گفت:
-والا جناب محسنی، اونچه وظیفه ما باشه با کمال میل انجام میدیم، تصمیم نهایی به عهده خودشونه.خداروشکر من از دخترم مطمئنم، میدونم
بهترین تصمیم رو میگیره
آقای محسنی همانطور که تسبیحی را که در دستش بود میچرخاند با لبخندی بر لب حرفهای اقا "یوسف" را تایید کرد. خانم محسنی هم با لبخندی رو به جمع گفت:
-خب پس اگر موافق باشین این بچه ها یه صحبتی با هم بکنن که حال و هوای همدیگه دستشون بیاد
مادر راحله که به نظر می آمد از این حرف جا خورده است با نگاهی مردد به پدر از او کسب تکلیف کرد. پدر لبخند ملایمی زد و سری تکان داد به این معنا که: "نترس، حواسم هست." مادر هم که معنی این نگاه را فهمیده بود نفس راحتی کشید.
راحله ناخوداگاه نگاهش چرخید روی جناب "نیما"، داماد احتمالی آینده. وقتی راحله فهمیده بود که این اقا قصد خواستگاری دارد از یکی دوتا از دوستانش که میدانست اهل خاله زنک بازی نیستند سوالاتی پرسیده بود که خب جوابها همگی مطلوب بودند...
راحله برخلاف معصومه اهل خیالبافی نبود.هیچ انتظار سخت و یا خاصی از همسر آیندهاش نداشت.تنها میخواست همسرش بتواند به خوبی
نقش مردانهای را که بر دوشش گذاشته میشود را ایفا کند. نقشی که برای ایفای آن به پول هنگفت، تحصیلات آنچنانی، قیافهای شاخص و یا حتی...
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa