─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۵۱ و ۵۲ آنقدر دردناک بود که تا مدتها جایش درد بگیرد. تقه ای به در خورد. -بفرمایید مادر داخل شد و لبه تخت نشست. -خوبی دخترم؟ -بهتر از بدترم! درس میخونم مادر لبخند زیرکانه‌ای زد و گفت: -چیزی هم میفهمی؟ راحله پوزخندی زد و گفت: -اصلا..ذهنم متمرکز نمیشه! -خب پس بهتره بیای اینجا بشینی کنار من راحله کتابش را بست و روی تخت نشست. -میدونم خیلی ناراحتی دخترم اما اینم یه بخشی از زندگیه..آدم وقتی جوونه، مشکلی که پیش میاد فکر میکنه دیگه بدتر از اون وجود نداره اما یکم که سنت بیشتر بشه میفهمی همه مشکلات به مرور زمان حل میشن، اگرم حل نشن بی‌اهمیت میشن کمی چرخید سرش را روی سینه مادر گذاشت. دوست نداشت اشکی را که موقع حرف زدن در چشمش حلقه میزد مادر ببیند. مادر هم مشغول نوازش موهای کوتاه و مواج راحله شد. -اما مادر خیلی سخته...آخه چرا باید اینجوری بشه؟ من که با کسی کاری نداشتم -همه اتفاق هایی که توی زندگی می افته تقصیر ما نیست...یه جاهایی کاری از دست ما برنمیاد.نحوه برخورد با اتفاقات زندگی، چه خوب چه بد، از خود اتفاقات مهمتره.اگر یاد بگیری خودت رو مدیریت کنی دیگه برات مهم نیست که چه اتفاقی می‌افته و یا کی مسبب اون اتفاقه..این مشکلی که پیش اومده مساله کمی نبود اما خداروشکر قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه همه چیز مشخص شد. پس بهتره شاکر باشیم و خوشحال..خدا خیر استادت بده. به میان آمدن اسم استاد کافی بود تا راحله یاد پارسا بیفتد..چرا باید استاد همچین فداکاری در حق او کرده باشد؟یعنی با نیما همدست بوده ولی لحظه اخر پشیمان شده؟ خیلی دلیل موجهی به نظر نمی آمد.با صدای مادرش به فضای اتاق برگشت،از بغل مادرش بیرون آمد، به چهره‌اش خیره شد: -جانم مامان؟ -من باید برم یادت نره چی گفتم.سعی کن گذشته رو هرچی بوده فراموش کنی.نیمه پر لیوان رو ببین. به قول حضرت علی علیه‌السلام: اگه به ناملایمات زندگی چشم نبندی هیچوقت خوشحال نخواهی بود وقتی مادرش رفت پتو را دورش پیچید و نشست روی تخت و به ابرهای آسمان خیره شد.آن یک هفته سیاوش دل و دماغ درست وحسابی نداشت.نه خبری از شکیبا داشت و نه میتوانست از کسی خبر بگیرد.او که نمیتوانست تمام کلاسهایش را غیبت کند! شنبه صبح، سیاوش برخلاف همیشه زودتر از ساعت وارد کلاس شد اما هرچه میگذشت نا امیدتر میشد. تقریبا همه آمدند نگاهی به ساعت کرد. بلند شد تا درس را شروع کند. کلاس تمام شد. دیگر نمیتوانست بی خبر بماند. یک هفته بلاتکلیفی کافی بود. دیده بود که بیشتر وقتها با آن دختر کرمانی دمخور است برای همین وقتی دانشجوها از کلاس خارج شدند،داشت کاغذهایش را مرتب میکرد وقتی دید سپیده نزدیک میز رسیده صدایش زد: -خانم فتوحی؟ سپیده برگشت: -بله استاد؟ سیاوش خودش را مشغول وارسی کیفش نشان داد و صبر کرد کلاس خالی شود. بعد پرسید: -شما از خانم شکیبا خبری ندارید؟ سپیده که از این سوال تعجب کرده بود گفت: -چطور استاد؟! سیاوش هُول شد. فکر اینجایش را نکرده بود.خوشبختانه ذهنش به دادش رسید و برای اینکه لو نرود چهره ای جدی و تا حدودی اخمو به خود گرفت و گفت: -تعداد غیبت هاشون زیاد شده.ممکنه حذف بشن سپیده که گویا با شنیدن اسم راحله سایه ای از غم چهره‌اش را پوشانده بود با لحنی گرفته گفت: - اگر امکان داره فعلا حذفشون نکنین تا خودشون بیان و توضیح بدن. یه مشکلی براشون پیش اومده -چه مشکلی؟ کسالتی پیش اومده؟ میترسید بلایی سر راحله امده باشد. خوشبختانه سپیده دختر سر به زیری بود برای همین چشمان نگران سیاوش را ندید و فقط گفت: -نه خداروشکر مشکل چیز دیگه‌ای هست.. حتما خودشون باهاتون صحبت میکنن سیاوش نفس راحتی کشید. و زیرلب گفت: -خداروشکر این بار سپیده از لحن سیاوش تعجب کرد و سر بلند کرد. سیاوش فهمید دارد خراب میکند. خودش را گرفت و با لحنی خشک ادامه داد: -بله، متوجهم.باشه به هرحال بهشون بگین و زیر نگاه پرسشگر سپیده از کلاس بیرون رفت. به سمت در خروحی وسط سالن کلاسها میرفت که با شنیدن صدای سپیده که از کلاس بیرون آمده بود گوشهایش تیز شد: -وااای، سلام راحله جونم... خوبی؟ اومدی بالاخره؟ برای لحظه ای ایستاد.خیلی دوست داشت برگردد اما نمیشد برای همین تمام توانش را به گوشهایش داد و تنها چیزی که شنید صدای ضعیفی بود که خیلی کوتاه جواب سلام سپیده را داد.موقع خروج از در سالن تنها فرصت بود. برای ثانیه‌ای چشم در چشم شدند.چقدر این دختر زرد و پژمرده شده بود. کمی جا خورد و بعد با یادآوری آنچه اتفاق افتاده بود دوباره آتش غضبش شعله‌ور شد.اخمهایش در هم رفت و مشتش را گره کرد. هردو سری به نشانه سلام و اشنایی تکان دادند و بعد سیاوش سر چرخاند و از در خارج شد.راحله با دیدن غضب استاد، سردرگم از این رفتار،کنار دوستش راه افتاد. 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa