─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️
#باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۵۷ و ۵۸
نگاهش روی نقطه ای خیره ماند.شناختش..نیما بود...اخمهایش در هم رفت...خواست رویش را برگرداند که کمی جلوتر شخص دیگری را دید.دوباره نگاهش را روی نیما برگرداند.بله، نیما داشت خانم شکیبا را تعقیب میکرد. حواسش از مکالمه پرت شد. کمی مکث کرد و بعد گفت:
-باشه، منتظرم...فعلا
و بدون اینکه منتظر جواب صادق بماند گوشی را قطع کرد.حس خوبی به این صحنه نداشت. پیاده شد و با فاصله مناسب پشت سر نیما راه افتاد.آنچه را که اتفاق میافتاد دید هرچند صحبتها را به وضوح نمیشنید.
وقتی دید راحله کشیدهای به نیما زد،حدس زد که حتما نیما کاری کرده است.از این پسر هیچ چیز بعید نبود.احساس کرد باید نزدیک برود. ممکن بود خطری متوجه دخترک شود و کمک لازم باشد.حدسش اشتباه نبود.بنظر میآمد نیما قصد دارد دستش را برای تلافی بالا ببرد که سیاوش صدایش زد:
-آقای محسنی؟!
نیما برگشت....
-بنظر میاد شما خیلی دوست دارید حراست دانشگاه از کاراتون خبردار بشن
راحله اول از دیدن سیاوش خوشحال شد اما با یادآوری فکری که نیما کرده بود و واکنش خودش بدنش یخ کرد. حالا هرچه نیما برای خودش بافته بود صحت پیدا میکرد.
دوست نداشت هیچکس، حتی نیما، در مورد چیزهایی که اصلا واقعیت نداشت خیالات ببافد.کمی به صحنه خیره ماند. نمیتوانست بفهمد چکار کند که سیاوش به دادش رسید، دستش را به طرف خیابان دراز کرد و رو به او گفت:
-شما بفرمایید خانم شکیبا...من و ایشون یه صحبت خصوصی داریم
بعد در چشمان نیما خیره شد، یک ابرویش را به نشانه سوال بالا برد و گفت:
-درسته اقای محسنی؟؟
راحله احساس کرد مغزش خاموش شده. بدون اینکه کلمهای حرف بزند کنار خیابان رفت، تاکسی دربست کرد و سوار شد.نیما که از دست این خرمگس معرکه، افکارش آشفته شده بود خندهای عصبی کرد:
-به! جناب فرشته نجات.شما به همه دانشجوها اینقدر رسیدگی میکنی یا ایشون مورد خاصی هستن؟
سیاوش که نمیخواست اجازه بدهد نیما با عصبانی کردنش، حس پیروزی داشته باشد با خونسردی گفت:
-اونی که همه رو به چشم مورد خاص میبینه تویی
نیما که این آرامش او را آزار میداد پوزخندی زد:
-شما هم که اصلا اهل هیچی نیستی.واسه ما فیلم بازی نکن استاد جون.من هرجا بودم تو هم بودی
سیاوش که نمیخواست با همچین آدمی دهان به دهان شود بیتوجه به این حرف گفت:
-اینکه تو چه غلطی میکنی به خودت مربوطه اما اگر یکبار دیگه ببینم دور و بر این خانم میپری کاری میکنم که به شکر خوردن بیفتی!!
-اونوقت چطوری میخوای همچین غلطی بکنی؟!
سیاوش همانطور خونسرد سرش را نزدیک گوش نیما اورد و آرام زمزمه کرد:
-همونطوری که تونستم مراسمت رو به هم بزنم. دوست نداری که مامان بابات یا احیانا حراست دانشگاه چیزی از گند کاریات بو ببرن؟!؟ من همیشه با خشم پایانناپذیر پشت سرتم، هیولای عزیز!!
در چشمان نیما خیره شد. آرام و جدی. در حالیکه با حالتی تحقیرآمیز، یقه نیما را که از ترس خشک شده بود، مرتب میکرد، با بیتفاوتی محض ادامه داد :
-پس بهتره مثل بچه آدم حرف گوش کنی
و با تمسخر،دستش را کنار پیشانی آورد، به نشانه خداحافظی تکان داد و رفت...
تعطیلات میان ترم رسید.آن روز صبح،وقتی راحله از خواب بیدار شد،باید ذهنش را سر و سامان میداد. با این روش اگر جلو میرفت
زندگیاش مختل میشد.دفترچهاشرا برداشت.هر آنچه را که اتفاق افتاده بود نوشت.
افکارش، مشکلاتش،هدفهایش.بعد یکییکی اضافههایشان را خط زد.این کار یکساعتی طول کشید.
در نهایت لیستی از آنچه که دوست داشت به آنها برسد،
راهحلی مختصر و آنچه که باید رعایت میکرد جلوی رویش بود. دفترش رابست. ذهنش آرام شده بود.آن یک هفته تعطیلی میان ترم کامل به خودش استراحت داد. حالا که معصومه نامزد کرده بود باید فکری میکرد.برنامههای مختلف بادوستانش،سینما، مهمانیهای دخترانه، خرید کتاب و قدم زدن های تنهایی حالش را خیلی بهتر کرد.
تعطیلات تمام شد و با روحیهای سرحال به دانشکده برگشت.شاید بخشی از این خوشحالی برای این بود که نیما فارغ التحصیل شده بود و این ترم از دیدارهای گاه و بیگاهش در امان بود.
آن روز بعد از اتمام کلاسش،کنار خیابان ایستاده بود منتظر تاکسی که ماشینی جلویش ترمز زد.شیشهاش پایین آمد و جوانک بالبخندی وقیحانه راحله را دعوت به سوار شدن کرد!!اخر تیپ و قیافهی او چه خط و ربطی به این قسم حرکات داشت؟
راحله یکی دوبار از جایش جابجا شد تا مگر جوانک پی کارش برود اما اینطور که بنظر نمیرسید.راننده قصد پیاده شدن کرد.فقط همین يکی را کم بود! این حرکت بهمراه خلوتی خیابان در آن موقع ظهر راحله را به وحشت انداخت.
قصد کرد به سمت ساختمان ارشاد برود، لابد نگهبانی آنجا داشت یا کسانی که کمکش کنند از جوی آب که رد شد صدای بوقی ممتد نظرش را جلب کرد.
🍂ادامه دارد....
به قلم ✍؛ میم مشکات
#به_وقت_رمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa