─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ راحله هم دم در ایستاده بود و تماشایشان میکرد و میخندید به شوخی‌هایشان. -میگم بابا خراب نکنی موهامو! چهار راه بندازی وسطش - اینقد حرف نزن ببینم چکار میکنم سیاوش زد زیر خنده ولی یکدفعه با دردی که در گوشش احساس کرد تقریبا داد زد: -بابا گوشمو بریدیا! من کور شدم شما نمیبینی؟ آری،پدر نمیدید،چرا که با وجود لبخندها و شوخیهایش،پرده اشکی که جلوی چشمهایش بود نمیگذاشت ببیند.پسری که تا دیروز درس میخواند،درس میداد، رانندگی میکرد،حالا قرار بود تبدیل شود به آدمی طفیلی که حتی برای راه رفتن محتاج دیگران است.و این جمله اخر سیاوش،تیر خلاص بود.نتوانست تحمل کند.ماشین را خاموش کرد.راحله که میدید پدر چه تلاشی میکند برای اینکه جلوی سیاوش گریه نکند گفت: -بدین به من بابا! یه بلایی سرش میارم که التماس کنه شما براش بزنین - خدا به دادم برسه. بذار وصیت کنم اقلا پدر لبخندی مغموم زد،ماشین را به دست راحله داد و غیبش زد.رفت توی اتاق،سر گذاشت به دیوار و زد زیر گریه... دکتر برای سیاوش چند جلسه ای فیزیوتراپی نوشته بود.راحله سعی میکرد، برای جلسات فیزیوتراپی و کارهای پزشکی که هنوز لازم بود خودش در کنار سیاوش باشد که یک وقت سیاوش فکر نکند خسته شده یا حس کند سربار دیگران است. هرچه باشد هرکسی با همسرش کمتر رودربایستی دارد. این کارها، در کنار کلاسهای درس و مراقبتها و کارهای خانگی سیاوش که هنوز به نابینایی‌اش عادت نکرده بود جسم راحله را خسته میکرد.طوری که گاهی احساس ضعف میکرد و چشمش سیاهی میرفت.با وجود همه اینها خوشحال بود. خوشحال از اینکه سیاوش دوباره به زندگی برگشته. آن شب، مادر برای تشکر از زحمات سید صادق او و همسرش را برای شام دعوت کرده بود.وقتی آمدند، پسر کوچک دو-سه ساله‌ای هم همراهشان بود.اما تعجب همه وقتی بیشتر شد وه دیدن این آقا حیدر کوچک،زینب را مامان خطاب میکند و سید صادق را پدر! وقتی سیاوش فهمید بچه ای همراه مهمانهاست، راحله را کناری کشید و گفت: -باید زودتر بهت میگفتم اما پیش نیومد، بعدشم که اون اتفاقا افتاد.یه وقت چیزی نپرسی ازشون،بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم. فعلا کاملا عادی رفتار کن سید کنار  سیاوش نشست، دست روی زانویش گذاشت و گفت: -خب جناب سلمان خان، در چه حالی؟ سیاوش از آن قهقهه‌هایی زد که حال دل راحله را کوک میکرد.سید خوب بلد بود حال سیاوش را سر جایش بیاورد. شوخیهایش حساب شده بود.و سید ادامه داد: - جان خودت، دفعه بعد خواستی از این هندی بازیا دربیاری،یجوری برو یه سره بشی! دو ماه آزگار مارو علاف خودت کردی اخوی!دیگه نهایت یکی دو روزه پرونده رو جمع کن یا اینوری یا اونوری بعد رو کرد به پدر سیاوش و گفت: -البته با اجازه شما! همه از این حرف سید خنده شان گرفت و سید ادامه داد: -  میدونی از چی خوشم میاد؟ عینهو این فیلما نشدی که وقتی طرف بهوش میاد مغزش اتصالی میکنه و شروع میکنه به زمین و زمان فحش میده! حالا یکی باید بیاد نازشون رو بکشه که سر جدت کوتاه بیا بعد این همه دردسر! نه افسرده شدی نه پرخاشگر،عین یه بچه مودب با وضعیت کنار اومدی. بعد خودش هم از این حرفش خنده اش گرفت.موقع شام که شد،زینب خانم رفت توی آشپزخانه تا به مادر راحله تعارفی بزند برای کمک.شیما هم که به بهانه درس جیم شده بود توی اتاق تا از زیر کار در برود!پدر راحله داشت با تلفن حرف میزد و بابا ایرج هم که عاشق بچه بود، حیدر کوچولو را روی پایش نشانده بود و داشت باهاش بازی میکرد. صادق به سیاوش کمک کرد تا بلند شود، دستش را گرفت و به سمت میز شام برد.و راحله احساس کرد برای اولین بار در عمرش حسودی‌اش شده!به سیاوش!که چنین رفیق خوبی داشت! رفیقی که برای سلامتی سیاوش نذر کرده بود. اینکه بعد از اتمام دوره اش،هفته‌ای یک عمل رایگان داشته باشد حتی اگر آن عمل تنها عمل تمام هفته باشد!لابد خدا خیلی خاطرش را میخواهد که چنین رفیق خوبی برایش دست و پا کرده است. نیمه‌های شب بود که راحله با صدایی بیدار شد.این مدت خوابش خیلی سبک شده بود و با کوچکترین حرکتی یا صدایی بیدار میشد.فکر کرد لابد سیاوش باز در حال کابوس دیدن است. از جایش بلند شد تا سیاوش را بیدار کند که فهمید اشتباه کرده است.سیاوش کابوس نمیدید، داشت گریه میکرد!!کنار تختش نشست: -بیداری سیاوشم؟ سیاوش که متوجه بیدار شدن راحله نشده بود سریع اشکهایش را پاک کرد: -آره، خوابم نمیبره! راحله دلش گرفت.پسری که تا دیروز باید به زور پارچ آب بیدارش میکردی حالا چنان بهم ریخته بود که ساعت سه نصف شب هنوز بیدار بود: -چرا عزیزدلم؟درد داری؟ -نه زیاد! فکرم مشغوله -برای همین گریه کردی؟ راحله میدانست سیاوش دوست ندارد بفهمد اما حس کرد لازم است به رویش بیاورد.بارها دیده بود این اشک‌های... 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa