─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ این اشک‌های نیمه‌شبانه را اما به رویش نیاورده بود ولی این بار لازم بود.میخواست بشکند این غربت و تنهایی همسرش را!وقتی سیاوش جواب نداد راحله گفت: -میدونم که برای یه مرد سخته همسرش گریه‌ش رو ببینه اما برای یه زن هم سخته که بدونه همسرش غصه‌ای داره و ازش پنهان میکنه. ما قراره شریک زندگی هم باشیم. چرا با من حرف نمیزنی سیاوشم؟ فکرمیکنی نمیتونم درکت کنم؟ -آخه تو خودت به انداره کافی مشکلات داری.گفتن این حرفها جز اینکه ناراحتت کنه چه سودی داره؟ -چه سودی از این بیشتر که تورو آروم کنه.مشکلات زیاده، نمیخوام الکی بگم نه، مشکلی نیست اما اگه دلمون به هم گرم باشه و بتونیم به هم تکیه کنیم‌میشه بهتر با مشکلات کنار اومد، نه؟ سیاوش حس کرد دیگر نمیتواند از  ناراحتی‌هایش با کسی حرف نزند. باید چیزی میگفت: -الان کجایی؟یعنی صورتت کجاست؟درسته که نمیبینمت ولی دوس دارن موقع حرف زدن روبروت باشن. کمی جابجا شد و گفت: -درست روبروتم! -این کوری برای من واقعا سنگین بود!اون هفته اول واقعا داشتم دیوونه میشدم. اصلا باورم نمیشد که دیگه نمیتونم ببینم. وقتی به این فکر میکردم که آیندم با این کوری چه شکلیه از زندگی سیر میشدم. گاهی آرزو میکردم کاش مرده بودم! از روز دوم تقریبا دیگه همه چی یادم اومده یود اما از عمد خودم رو میزدم به فراموشی. نمیدونم چرا.شاید چون زمان میخواستم که بتونم فکر کنم.شایدم چون میخواستم همه چیز،حتی خودم رو هم فراموش کنم.سید گفت من عاقلانه رفتار کردم اما اصلا اینطور نیست. من تمام اون پرخاشگری ها و افسردگی هارو داشتم اما در درونم. چون آدم تو داری‌ام بروز ندادم ولی درونم آشفته بود.مطمئنم سید هم میفهمید حالم رو..اون یک هفته به همه چیز فکر کردم،از به هم زدن رابطه‌مون گرفته تا خودکشی!..من تبدیل شدم به یه آدم به درد نخور، دیگه حتی نمیتونم یه نونوایی ساده برم! چقدر باید طول بکشه که بتونم عادت کنم کارهای شخصیم رو بکنم...وقتی به این چیزا فکر میکردم دوست داشتم بزنم زمین و زمان رو به هم بریزم. اون روزی که اومدی پیشم قصد داشتم سرو صدا راه بندازم و کاری کنم که بری. میخواستم بزنم به سیم آخر. دیگه طاقتم طاق شده بود اما میدونی چی جلوم رو گرفت؟ راحله لبخند دردناکی زد و پرسید: -چی؟ -تو! تو راحی! اون یک هفته تو مرتب می اومدی و با وجود سردی من بازم با شور و علاقه باهام رفتار میکردی.انگارنه‌انگار که من یه ادم کور و بی‌مصرفم.وقتی برای اولین بار دستات رو گرفتم اونقدر گرم بود که قلبم رو گرم کرد.انگار همه غصه هام رو از بین برد.چطور میتونستم تورو از خودم برونم؟عشقی که به تو داشتم، و تا اون لحظه زیرخاکستر بود،تمام فکرهام رو پاک کرد.اما حالا،بازم فکر و خیال ولم نمیکنه!نمیدونم چکار باید بکنم.شبها اونقدر فکر میکنم که خواب از سرم میپره یا تا صبح کابوس میبینم!سر دوراهی گیر کردم!! - چه دو راهی سیاوش من؟ سیاوش که دنبال دستهای راحله میگشت و بعد از کمی جستجو پیدایشان کرد گفت: -تو راحی، تو! اگه بخوام نگهت دارم آیندت با یکی مث من تباه میشه و اگه بخوام از خودم برونمت دلم رو چکار کنم؟ من بدون تو یک روزم دووم نمیارم و تو با من همه زندگیت از بین میره.نمیدونم چکار کنم راحله،نمیدونم سیاوش این را گفت، دستهای راحله را بوسید و به تلخی گریست.و این بند دل راحله بود که پاره میشد با این اشکهای جاری از چشمان سیاوش!این مرد گریان، درمانده و مستاصل همان سیاوش مغرور و شاداب او بود؟خودش هم بغض کرده بود با دیدن این اشکها...سیاوش کمی آرامتر شد. راحله پرسید: -گفتی از روز دوم همه چیز یادت اومد؟ -تقریبا! - پس صحنه تصادف هم رو هم یادت بود؟ - این تنها چیزی بود که از لحظه اول یادم بود. همانطور که نگاهش را در صورت سیاوش میچرخاند گفت: -اون لحظه ای که تصمیم گرفتی من رو از تصادف نجات بدی یادته؟اون لحظه به چی فکر میکردی؟به اینکه چه بلایی ممکنه سرت بیاد یا اینکه جونت به خطر می‌افته؟ - نه، اصلا! - اگه فرصت کافی برای فکر کردن داشتی  و این تنها راه نجات من بود باز هم همین انتخاب رو میکردی؟ -حتما! -چرا؟ -چون دوستت داشتم و میخواستم بهت کمک کنم... - و بابت این کاری که کردی پشیمونی؟ -اصلا راحله!!چرا اینو میپرسی؟ راحله لبخندی زد، صورت سیاوش را میان دستهایش گرفت و گفت: - پس حالا حال منو میفهمی.بهم حق بده که الان برای کمک به تو کنارت بمونم.برای من این مهمه که چطوری به تو کمک کنم، اینکه در آینده چی پیش بیاد مهم نیست. هرگز هم پشیمون نمیشم چون منم دوست دارم! سیاوش چند لحظه ای ساکت ماند، بعد کم‌کم لبخندی روی لبش آمد. چقدر آرام شده بود. کاش زودتر حرف زده بود.چرا فراموش کرده بود که این دختر خوب بلد است آرامش کند؟راحله ادامه داد: 🍂ادامه دارد.... به قلم ✍؛ میم مشکات ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @lotfe_khodaa