#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
یکی یکی مجروحها را تیر خالصی میزدند! تصمیم خودم را گرفتم. به سمت دره غلتیدم و پایین رفتم!
بدنم مرتب به سنگها میخورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند میشدم و چند
متر پایین تر محکم به زمین میخوردم. اما بالاخره به پایین رسیدم. ديگر حال تکان خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود.
دوست داشتم همانجا میخوابیدم. گفتم: حتمًا اینجا شهید میشوم. استخوانهایم
خیلی درد میکرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کردم.
هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم. تیمم کردم و به حالت
خوابيده نماز خواندم. یکدفعه صدای بچهها را شنیدم. همان بچههایی بودند که زودتر از من برگشتند. آنها را صدا زدم.با هم راه را ادامه دادیم.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره صدای عراقیها آمد. آنها به دنبال ما
بودند. در راه به یک تخته سنگ رسیدیم. به دنبال راه عبور به سمت پايين بودیم.
اما هیچ راه خوبی پیدا نشد.
باید تخته سنگ و تپه را دور می زدیم. اما عراقیها خیلی نزدیک بودند.فکری
به ذهنم رسید. گفتم: باید خودمان را پرت کنیم!بعد ادامه دادم :بچه ها من میپرم
اگر سالم ماندم شما هم بیایید!
بعد بدون هیچ درنگی پریدم. حدود ده متر پایین تر روی خاکها افتادم. خاکها
نرم بود. از همانجا کشان کشان به سمت پایین رفتم. بعد اشاره کردم: بچه ها بیایید.
بعد صدایی آمد. گویی سنگ بزرگی از بغل من عبور کرد و پایین رفت.
برگشتم و گفتم: بچه ها این چی بود افتاد! مواظب باشید سنگ از زیر پاتون در نره!
یکی از بچه ها به من رسید و گفت: سنگ نبود، یکی از بچه ها پرت شد!
با تعجب گفتم: کی بود. گفت: از بچه های مجروح بود. ترکش توی چشمش
خورده بود و جایی را نمیدید.
با ناراحتی گفتم: حتمًا الان تکه تکه شده! سریع رفتم به سمت پایین. باتعجب
دیدم نشسته روی زمین و ناله میکنه! باور کردنی نبود. او از فاصله 20 متری افتاده بود. اما روی مقدار زیادی خاک. کم کم بقیه بچهها هم رسیدند.
همه کنار هم بودیم. خسته و تشنه. دیگر هیچکدام رمقی نداشتیم. ناگهان
صدایی به گوش رسید!
باتعجب گفتم: بچه ها شما هم میشنوید! همه ساکت شدند. گوشها تیز شده
بود! نسیم خنکی از سمت چپ ما میآمد. درست فهمیده بودیم. صدای آب بود.
صدای پای آب!
صدا، صدای حرکت رودخانه بود. همه بی اختیار دویدند. من آن لحظات را از یاد نمیبرم.
من با همه وجود آب را حس می کردم. به دوست نابینایم گفتم: بلند شو،
آب! آب! ما به رودخانه رسیدیم! تا این حرف را زدم گفت: آب ... بعد هم
غش کرد و افتاد!
بقیه بچه ها به آب رسیده بودند. صدایشان را می شنیدم. با سختی دوستم را بلند کردم. کشانکشان به سمت آب رفتیم.
صدای آب نزدیکتر شد. دوباره دوست مجروحم از هوش رفت! بالای سر
دوستم ایستاده بودم. نگاهی به دور دستها انداختم. به یاد دوستانی بودم که از
تشنگی جان دادند.
حال عجیبی داشتم. صدای آب نزدیکتر شده بود. همه وجودم منتظر آب بود.
گویی همه سلولهای بدنم میگفت: آب
دلم می لرزید.گفتم: اول دست و صورتم را شست وشو میکنم بعد ...
شروع به خوردن می کنم.
وارد آب شدم. بسیار خنک بود. دستم را داخل آب
کردم. آنقدر خوردم که بدنم عرق کرد! خسته شدم. نشستم داخل آب. سه روز
از آخرین باری که به راحتی آب خورده بودم میگذشت. آن هم در گرمای
مردادماه.
یک لحظه یاد کربلا افتادم. ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد. یاد بچه ها افتادم. یاد برادر برهانی. یاد حاج آقا ترکان. چقدر برای آب التماس میکرد. یاد
بچه های مجروحی که از تشنگی جان دادند!
دیشب همین موقع منتظر گردان بودیم. دیشب بچه های مجروح انتهای سنگر
به هم وعده آب میدادند. یکی میگفت: من یک دبه آب میخورم! دیگری
میگفت: من تا جایی که بتوانم. دیگری...
اما همه آنها از تشنگی جان دادند! اشک از چشمانم جاری شده بود. بچه ها
همه گریه میکردند. همه به یاد دوستانشان بودند. صدای نالهها بلند شده بود.
نگاهی به دستانم کردم. هنوز خونی بود! خون دوستان شهیدم. فراموش کردم دستانم را آب بکشم.
من با همین دستان آب خورده بودم. برگشتم به سمت عقب. مجروح نابینا هنوز
بیهوش روی زمین بود. کمی آب برداشتم و به صورتش پاشیدم. به هوش آمد.
او را آوردیم کنار رودخانه.
ساعت را نگاه کردم. دو نیمه شب بود. همانجا دراز کشیدم. برای دو ساعت هیچ چیزی نفهمیدم.
ادامه دارد.............
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#محرم_99
#محمد_رضا_تورجی_زاده
💐کانال مهمانی ستاره ها
🆔
@m_setarehha