آنگاه فرمود: امام زمان خود را میشناسى؟
گفتم: چرا نمیشناسم!
فرمود: بر
#امام_زمان خود سلام کن، گفتم:
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حُجَّةَ اللهِ یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ یَا ابْنَ الْحَسَنِ
پس تبسّم نمود و فرمود:
عَلَیْکَ السَّلامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ
پس داخل حرم مطهر شدیم و به ضریح مقدّس چسبیدیم و آن را بوسیدیم، آنگاه به من فرمود: زیارت کن،
گفتم: من قارى نیستم.
فرمود: براى تو زیارت بخوانم؟
گفتم: آرى، فرمود کدام زیارت را مىخواهى؟
گفتم: هر زیارت که افضل است مرا به آن زیارت ده،
فرمود: « زیارت امین الله» افضل است، مشغول به خواندن شد و فرمود:
السَّلامُ عَلَیْکُمَا یَا أَمِینَیِ اللهِ فِی أَرْضِهِ وَ حُجَّتَیْهِ عَلَى عِبَادِهِ
در این حال چراغهاى حرم را روشن کردند، من دیدم شمع🕯️ها روشن است، ولى حرم نورانى به نورى دیگر است، نورى همانند نور آفتاب و شمعها همانند چراغى بودند که روز در آفتاب روشن کنند و من آنچنان در غفلت بودم، که هیچ ملتفت این آیات نمیشدم، چون از زیارت فارغ شدند، از سمت پایین پا به پشت سر آمدند و در طرف شرق ایستادند و فرمودند: آیا جدّم حسین علیه السّلام را زیارت میکنى؟
گفتم: آرى
#شب_جمعه است زیارت میکنم، پس
#زیارت_وارث را خواندند، درحالیکه اذانگوها از اذان مغرب فارغ شدند و به من فرمود: به جماعت ملحق شو و نماز بخوان، و خود تشریف آورد، در مسجد پشت سر حرم مطهر در آنجا نماز جماعت منعقد بود، ولى ایشان در سمت راست امام جماعت، محاذى او ایستادند، و من وارد صف اول شدم و برایم براى اداى نماز جایى باز شد، چون فارغ شدم ایشان را ندیدم، از مسجد بیرون آمدم، در حرم جستجو کردم ایشان را نیافتم، قصد داشتم ایشان را ملاقات کنم و چند ریالى به ایشان بدهم و شب نیز ایشان را نزد خود نگاه دارم که مهمان من باشد ناگاه از خود پرسیدم که آن سیّد که بود؟ و آیات و معجزات گذشته را مورد توجه قرار دادم، از اطاعتم نسبت به او، در بازگشتن به کاظمین، با آن کار مهمى که در بغداد داشتم و مرا به اسم خواندن با اینکه او را ندیده بودم و گفتار او که گفت: موالیان ما و اینکه من شهادت میدهم و دیدن نهر جارى و درختان میوهها در غیر فصل مناسب و وقایع دیگرى که گذشت همه سبب یقین من شد، که او
#حضرت_مهدى علیه السّلام است، به ویژه در قسمت اذن دخول و سؤال از من، بعد از سلام بر
#امام_عسکرى علیه السّلام که امام زمان خود را میشناسى؟ چون پاسخ دادم میشناسم، فرمود: سلام کن، چون سلام کردم تبسّم کرد و جواب داد.
با شتاب نزد کفشدار آمدم و از حال حضرتش پرسیدم، گفت: بیرون رفت، سپس پرسید این سیّد رفیق تو بود؟
گفتم: آرى.
در هر صورت به خانه مهماندار خود آمدم و شب را در آنجا ماندم، چون صبح شد، نزد جناب شیخ محمّد حسن رفتم و آنچه را دیده بودم نقل کردم، شیخ دستش را بر دهان خود گذاشت و از اظهار این قصه و افشای این سرّ نهى کرد و فرمود: خدا تو را موفّق کند.
من این واقعه را مخفى میداشتم و براى هیچکَس اظهار نمیکردم، تا یک ماه از این قضیه گذشت، روزى در حرم مطهر بودم، سیّد بزرگوارى را دیدم، که نزدیک من آمد و پرسید چه دیدى؟
و به داستان آن روز اشاره کرد، گفتم: چیزى ندیدم، باز آن سخن را تکرار کرد و من به شدت انکار کردم، ناگهان از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.
┅───────────
🤲
#اللّٰهم_عجّل_لولیّک_الفرج
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱
@Mabaheeth
│✨
@Nafaahat
│ 📖
@feqh_ahkam
│📚
@ghararemotalee
╰๛- - - -