به نـام خــدای مهربـــان
"از نقد نترسید"
بگذارید یک اعتراف بکنم؛ من آدم نقدپذیری نیستم! وقتی کسی نقدی از من، گفتارم، رفتارم یا هرچیزی مربوط به من می کند، خیلی سریع تر از آنکه مغزم فرمان بدهد روبه رویش می ایستم و اسلحه بدست مشغول دفاع از خودم می شوم.
در کلاس های نویسندگی، استادی نداشتم که سر تا پای نوشته ام را به باد نقد بگیرد و نوشته را تکه پاره کند. زمستان 99 بود به گمانم، که کسی، یک جایی، متن مرا سلاخی کرد! جوری متن را نقد کرد که خلاصه ی حرف هایش می شد چیزی شبیه این جمله که : در نوشته ات، هیچ تکنیکی به کار نبرده ای، خاک بر سرت!
همینقدر صریح ، بی پروا و خشن! همسرم معقتد بود که چون عادت به نقد ندارم چنین تصوری از حرف های آن دوست دارم. من اما هنوز هم فکر می کنم نقد آن روز بی رحمانه بوده است.
بعد از آن نقد، چند روزِ افسرده را تجربه کردم. صبح ها که چشم هایم را باز می کردم از نداشتن استعداد، غمِ عالم روانه دلم شد. در آن مدت هزار بار حرف های آن روز را مرور کردم و بخاطر هر کدامشان هزار بار خودم را مواخذه کردم.
یک روز اما دست و رویم را شستم، حس و حال افسردگی را پشت در گذاشتم و قلم بدست گرفتم و شروع به نوشتن کردم. چون جایی میان افسردگی فهمیده بودم که : اگر استعدادِ "نوشتن" ندارم، مطمئنا پشتکارش را دارم.(نمی دانم این جمله را جایی خوانده بودم یا ساخته ذهن خودم بود🤨)
و همین یک جمله ی بالا، مرا وادار به روزانه نویسی کرد؛ که بعد از آن روز، "نوشتن" به جای اولویت دومم، تبدیل به اولویت اولم در زندگی شد. من بعد از حدود ۱۶ سال برای اولین بار، درس را در دومین درجه گذاشته بودم. بعد از آن "نوشتن" نه آرزوی من که هدفم شده بود(این را دیگر حتما در یک کتاب خوانده ام😁).
بعد از آن روز، من هنوز هم از شنیدن نقدِ نوشته هایم عمیقا غمگین می شوم و زمین و زمان در نظرم تیره می شود. اما... اما بعد از گذراندن این غم، آنقدر برای نوشتن مصمم می شوم که بخاطرش حاضرم کسی تا ابد متن هایم را سلاخی کند...
_نجمه حسنیه_
#داستان
#از_نقد_نترسید
⬇️ما را اینجا ببینید⬇️
https://eitaa.com/joinchat/1894908056C0ba2af25e5