🌺 مدد از شهدا 🌺
@madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت بیست و چهار ساکش راجمع کرد.چهارده ساعت به رفتنش مانده بو
@madadazshohada 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به شرط عاشقی پارت بیست وپنج @madadazshohada _خیلی دوست دارم... سمیه شوکه به علی خیره شدوبعدازچندثانیه اشکهایش روی گونه ریختند. +قرارمون این نبود. _چی؟ +اینکه دوسم داشته باشی. _عشق قرار حالیش نیس. سمیه لبخندی زد:میدونم. _میشه رفتی تو عالیه روصدا کنی بیاد؟باید بااونم صحبت کنم. +چشم. _بی بلا سمیه داخل رفت وبعداز چنددقیقه عالیه به حیاط آمد. +جانم داداش؟ _بشین،باید باهات صحبت کنم. روی تخت کنار علی نشست:جانم؟ _عالیه یسوال ازت بپرسم،راستشومیگی؟ +بله،بفرما. _یادته یباربهم گفتی یه ازت نمیپرسم چیشده وچراچندروزه توخودتی؟ +خب! _الان بگوچیشده بود؟ +هیچی. _عه،بگودیگه. +به جون خودت که برام خیلی عزیزی،هیجی نشده بود.میخواستم خودموبرات لوس کنم. _مطمئن؟ +بعله. _عالیه... +جانم؟ _حلالم کن. عالیه بغض کرد:براچی حلالت کنم داداشم؟توبهترین داداش دنیایی. _من برات داداش خوبی نبودم...تروخداحلالم کن. +این حرفونزن داداش. وشروع به اشک ریختن کرد. _تروخداگریه نکن عالیه.اینطوری خیلی سخت میکنید برام که ارتون دل بکنم. +چشم.واشک هایش راپاک کرد. _آفرین آجی خوشگلم.حالام پاشوبریم تو. +علی... _جانم؟ +قول بده شهید نشی. _قول میدم شهیدشم.ولبخندمسخره ای زد. +علی... _ان شاالله هرچی خیره پیش میاد... به قلم🖊️:خادم الرضا @madadazshohada ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸