@madadazshohada
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به شرط عاشقی
پارت بیست وپنج
@madadazshohada
_خیلی دوست دارم...
سمیه شوکه به علی خیره شدوبعدازچندثانیه اشکهایش روی گونه ریختند.
+قرارمون این نبود.
_چی؟
+اینکه دوسم داشته باشی.
_عشق قرار حالیش نیس.
سمیه لبخندی زد:میدونم.
_میشه رفتی تو عالیه روصدا کنی بیاد؟باید بااونم صحبت کنم.
+چشم.
_بی بلا
سمیه داخل رفت وبعداز چنددقیقه عالیه به حیاط آمد.
+جانم داداش؟
_بشین،باید باهات صحبت کنم.
روی تخت کنار علی نشست:جانم؟
_عالیه یسوال ازت بپرسم،راستشومیگی؟
+بله،بفرما.
_یادته یباربهم گفتی یه ازت نمیپرسم چیشده وچراچندروزه توخودتی؟
+خب!
_الان بگوچیشده بود؟
+هیچی.
_عه،بگودیگه.
+به جون خودت که برام خیلی عزیزی،هیجی نشده بود.میخواستم خودموبرات لوس کنم.
_مطمئن؟
+بعله.
_عالیه...
+جانم؟
_حلالم کن.
عالیه بغض کرد:براچی حلالت کنم داداشم؟توبهترین داداش دنیایی.
_من برات داداش خوبی نبودم...تروخداحلالم کن.
+این حرفونزن داداش.
وشروع به اشک ریختن کرد.
_تروخداگریه نکن عالیه.اینطوری خیلی سخت میکنید برام که ارتون دل بکنم.
+چشم.واشک هایش راپاک کرد.
_آفرین آجی خوشگلم.حالام پاشوبریم تو.
+علی...
_جانم؟
+قول بده شهید نشی.
_قول میدم شهیدشم.ولبخندمسخره ای زد.
+علی...
_ان شاالله هرچی خیره پیش میاد...
به قلم🖊️:خادم الرضا
@madadazshohada
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸